نعمت شناسى حسينى
در دامنه بحث جلسات گذشته ، تا حدودى با ارزش هاى حيات و زندگى آشنايى پيدا كرديم . براى دريافت عظمت و ارزش هاى حيات ، بايد درس ها خوانده شود و بررسى هاى بسيارى انجام بگيرد. ولى متاءسفانه ، آن چه كه بيشتر متفكران را مشغول مى كند، حقيقت خود حيات نيست . همان طور كه گفته شد و در آيه قرآنى ديديم : يعلمون ظاهرا من الحيوه الدنيا و هم عن الآخره هم غافلون (357) ((از زندگى دنيا، ظاهرى را مى شناسند و حال آن كه از آخرت غافلند.)) {انسان ها} يك پديده اى از زندگى دنيا، تا آن جا كه بتوانند خودشان را اداره كنند، به دست مى آورند. به قول بعضى ها، اين انسان طبيعت گرا، اين انسان خودگرا و خودپرست ، كارى كه مى كند، اين است كه دنيا را به يك لانه كوچك و به يك سوراخ لانه تشبيه كرده است . هم در اين سوراخ دانايى گرفت در خور سوراخ بنايى گرفت متاءسفانه اغلب اين طور بوده است . حال ، حيات دنيا چيست ؟ {آيه شريفه مى فرمايد:} يعلمون ظاهرا من الحيوه الدنيا، ((پديده اى ، ظاهرى ، نمودى از حيات دنيا را مى شناسند، نه حيات را)). همان طور كه مى دانيد، دنيا به معناى پست است ، و مؤ نث ادبى است . انما الحيوه الدنيا لعب و لهو(358) ((زندگى دنيا، فقط سرگرمى و بازى است .)) تازه ، از اين لهو و لعب ، فقط ظاهرى مى بينيد. صدق الله العلى العظيم . گفت دنيا لهو و لعب است و شما كودكيد و راست فرمايد خدا در اين بيت ، هم آيه را بيان نموده ، و هم صدق الله را گفته است . راست فرمايد خدا، صدق الله العلى العظيم . {انسان } به ميل خود از طرز فكر مورد پسند خود خرسند مى شود و نام ((علم )) هم بر روى آن مى گذارد. جمله اى اضافه مى كنم كه حتما در نظر همه ، مخصوصا دانشجويان عزيزمان باشد. در مورد پديده طبيعى زيست ، يعنى همان كه اكنون مى بينيد، اين كه در جانداران و انسان هم هست ؛ مثلا احساس مى كند، توالد و تناسل مى كند، براى خود محيط زيست درست مى كند و حيات خود را تاءمين مى كند، يكى از زيست شناس هاى شماره يك دنياى امروز مى گويد: ((دانش ما براى شناخت اين كه در روى زمين ، اين پديده به وجود آمده است چيست ، بايد بگوييم چنين كيهانى احتياج بود كه اين زندگى را به وجود بياورد.(359))) اين پديده و نمود طبيعى محض آن است كه ؛ يعلمون ظاهرا من الحيوه الدنيا. آنان كه عاقلانه قدم برداشته و احتياط كرده اند، معترفند كه ما حقيقتش را نمى دانيم . {حال آن كه }، در آن ريگزار عربستان در چهارده قرن پيش ، گفته است كه نمى توانيد جلو برويد. چون از اين محل يك روشنايى نداريد. فقط يك بعد آزمايشگاه را به شما نشان خواهد داد. آزمايشگاه ها براى پيشرفت ، خيلى هم لازم و ضرورى هستند، اما بدانيد كه چه بعدى از زندگى را به شما نشان خواهند داد. متاءسفانه ، تاكنون تحقيقات بشرى چه در شرق و چه در غرب ، اعتراف مى كنند كه به حقيقتش نرسيده اند. {البته } همه اين متفكران ، كوته بين نيستند. ما اشخاص عميقى داريم كه واقعا بشريت ، مرهون آن هاست . {همان متفكران } مى گويند حقيقت آن را از ما نپرسيد، زيرا ما نمى دانيم . ما {فقط} بعضى از پديده ها و مختصات را توضيح مى دهيم و بررسى مى كنيم . حال ، حيات دنيا يعنى چه ؟ درباره حيات دنيا، شش آيه وجود دارد كه به نمونه هايى ديگرى از آن در قرآن اشاره مى كنيم : و ما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب (360) ((زندگانى اين دنيا، جز لهو و لهب چيزى نيست .)) فلا تغرنكم الحيوه الدنيا(361) ((زندگانى دنيا، شما را مغرور نكند.)) و ما الحيوه الدنيا الا متاع الغرور(362) ((و زندگى دنيا، چيزى جز متاع غرور چيزى نيست .)) متاع ((چيزى است ، يا چيزكى است كه از آن مى شود خيلى ساخت )). همان طور كه اميرالمؤمنين (عليه السلام)، پدر حسين (عليه السلام) فرمود: ((اگر بخواهيد به خود دنيا، به عنوان مطلوب مستقل و هدف نهايى بنگريد، دست شما خالى خواهد شد. اما اگر به عنوان وسيله به آن بنگريد، اين ناچيز به همه چيز مبدل مى شود)). خوشا به حال انسانى كه با اين دنيا نگريست ، نه اين كه در اين دنيا نگريست . {خوشا به حال انسانى كه } اين دنيا را سكوى پرواز قرار داد، نه مقصد پرواز، اين جا مقصد پرواز نيست ، حيات دنياست ، آن هم با اين علم و با اين معارفى كه ما به دست مى آوريم . زمانى به فكر افتادم تا جملات و مطالبى را كه بزرگان بشريت ، در ناتوانى از شناخت حقايق به شما تحفه داده اند جمع كنم ، ولى به علت كار زياد موفق نشدم ، امكان اين هست كه در دو - سه جلد كتاب ، آن ها را جمع كرد. {توصيه مى كنم }، همت نموده و آن ها را پيدا كنيد، حتى از دوستان علاقه مند به علوم انسانى خواهش كنيد، آن ها را همان گونه كه واجب است پيدا كنند. كه از قرن هجده تاكنون ، چه قدر نظريات به عنوان علم مطرح شد و بعد باطل در آمد. آيا براى پايان نامه هاى فوق ليسانس و دكترا، موضوعى بالاتر از اين مى خواهيد؟ به عنوان نمونه ، فقط چند جمله را عرض مى كنم ، سپس به موضوع بحثمان بر مى گرديم .(363) عقايد نويسنده اين عبارات ، مادى است . على القاعده مكتب او، نبايد چنين اعترافى كند، ولى طبيعى است كه بايد اعتراف كند، زيرا چاره اى نيست : ((روح در نتيجه پيش بينى خود، دو چيز را احساس مى كند: يكى اين كه خود را در ميدان لايتناهى طبيعت كه به قول پاسكال مركزش همه جاست و محيطش هيچ جا نيست ، درك كرده ، با كمال غرورى كه دارد، مجبور به سر انداختن مى شود.)) بياييد پايين اين قدر ادعا نكنيد. ابن سينا مى گويد ((به قدر يك ذره اش را دقيقا نفهميدم چيست ))، ولى شما هم مدام ادعا مى كنيد. نويسنده در ادامه مى گويد: سقراط يونانى اعتراف مى كند: تا بدان جا رسيد دانش من تا بدانم كه همى كه نادانم (البته نويسنده اشتباه كرده است ، زيرا اين عبارت از سقراط نيست ، بلكه از ابوشكور بلخى است ). آن چه از سقراط در پندنامه نقل شده است ، اين كه گفت : ((اگر من مى دانستم بعد از من ، اهل خرد به من عيب نمى گيرند و نمى گويند سقراط، دانش جهان را به يك بار دعوى كرده ، مطلق بگفتمى چيزى ندانم . ولى چگونه مى توانم بگويم . اين دعوى از من بزرگ باشد.)) سپس در ادامه مى گويد: ((ابوشكور بلخى ، خود را به دانش مى ستايد كه مى گويد: تا بدان جا رسيد دانش من كه بدانم همى كه نادانم . سقراط مى گويد: درخشان ترين فكرهاى نوع بشر، با كمال ياءس در ميدان افكار، پر و بال سوخته و عاجز مى مانند. ابو على سينا فرياد مى زند: دل گرچه در اين باديه بسيار شتافت يك موى ندانست ولى موى شكافت اندر دل من هزار خورشيد بتافت آخر به كمال ذره اى راه نيافت نيز گويد: يموت و ليس له حاصل سوى علمه انه ما علم خيام نيشابورى بيچاره شده و مى گويد: دورى كه در او آمدن و رفتن ماست آن را نه بدايت نه نهايت پيداست گوته آلمانى در شاهكار خود فاوست مى گويد: ((بالاخره در فلسفه ، طب و حقوق تحصيل كردم . الان ديوانه وار اين جا ايستاده ام و پايه دانشم از حال اولى تجاوز ننموده است . حتى لقب دكترى و ماژيسترى پيدا كرده ام ... بالاخره ، مى بينم كه ما نمى توانيم هيچ چيز را ادراك كنيم ! ولى درك همين حقيقت ، قلب مرا آتش زده و مى سوزاند. آناتول فرانس در حسرت است كه در دوره زندگانى ، اطراف و جوانبش پر از اين همه علامت سؤ ال مى باشد. بشر اين بدبختى را از روز اول حس نموده و درصدد رفع آن برمى آيد. يعنى پناهگاهى بر خود طلب مى كند كه بتواند آن را پشتيبان خود قرار دهد و اين پناهگاه ، عقايد مذهبى است .))(364) يك نوع بى خبرى و بى علمى در سطح پايين داريم و نوعى ديگر در سطح خيلى بالا، كه كار انبياست كه مى گويند: خدايا، در آن حيرت باعظمتت ما را غوطه ور بفرما. آن {بى خبرى و حيرت } من و شما متعلق به آن ها نيست . تو بى خبرى ، بى خبرى كار تو نيست هر بى خبرى را نرسد بى خبرى {گاهى } در ادبيات فارسى ، مطالبى پيدا مى شود كه آدم را متعجب مى كند. در مقابل اين ادبيات چه بگوييم ؟ فقط مى توان گفت : خدايا خيلى كوتاهى و قصور نموديم . اگر مى خواستيم {پيرامون ناتوانى بزرگان بشريت از شناخت حقايق } مطالبى را جمع كنيم ، حتما سه يا چهار جلد كتاب با ضخامت مى شد. در هر كسى كه كمى بالا رفته است ، تحير و احساس عظمت را مى بينيد. يقين بدانيد، از ادعاهايى كه در اين پايين ها مى شود، در بالاها خبرى نيست . به هر حال ، مقصود اين است ، يعلمون ظاهرا من الحياه الدنيا...(365)(( آنان پديده اى از زندگى دنيوى را مى دانند)). اگر در حقيقت حيات بحث مى كردند، قطعا تاريخ بشر عوض مى شد و ارزش ها به روى كار مى آمدند. آيا تاكنون ديده ايد كسى به سنگ و ديوار بگويد عادل و آزاد مرد باش ؟! اين صفات را به ديوار و سنگ نمى گويند، بلكه به من و شما مى گويند، زيرا زمينه اين بايد و شايد و زمينه اين ارزش ، در ذات من و شما هست . اگر به من و شما بگويند به اين ليوان بگوييد: اى ليوان ! ((تو بايد بهترين آب را تهيه كنى و جلوى من بگذارى ))! اگر شنونده اين سخن شعور داشته باشد، قطعا به عقل گوينده مى خندد. من اختيار دارم . در ذات من ، فهم ارزش ها هست ، ولى شما هم به من مى گوييد: فلانى ! در صورت عدم اطلاع و آگاهى از مطلبى ، چيزى نگو. آيا مى گوييد يا نمى گوييد؟ اءقولا بغير علم (366) ((آيا بدون علم (بر مبناى جهل ) حرف مى زنيد؟)) قربانت يا اميرالمؤمنين . اين را مى توان به انسان ها گفت ، زيرا زمينه اين ارزش و زمينه اين بايد و شايد در انسان هاست . چهره بسيار مهم حيات ، در آن ارزش ها خوابيده است . اى متفكران ! چرا كوته فكرى كرديد و آن قسمت (هدف حيات ) را براى بشريت مطرح نكرديد؟ خدا ان شاءالله به شما چه شرقى و چه غربى ، اجر بدهد! فنو منولوژى (پديدارشناسى ) يعنى چه ؟ حتى بعضى از فلاسفه آن ها را هم بدنام كردند، زيرا همه آن ها اين نظر را نداشتند. گفتند خود او (كانت ) مى گويد: ((ماهيت ذاتا معلوم نيست ))، و او را هم بدنام كردند. او گفته بود: ذات {حيات و زندگى } جنبه ماوراى طبيعى دارد، والا درباره خود طبيعى آن ، جاى بحث دارد. حيات و زندگى را فقط از ديدگاه چند صباحى كه در اين دنيا خودشان را مطرح مى كند، در قلمروهاى آكادميك و دانشگاهى مطرح كردند. جلو برويد و احساس تكليف را در اين انسان معنى كنيد. اين چه عظمتى است در انسان كه گاهى هنگامى كه از عوارض زندگى زودگذر فراغت پيدا كرد، آيا مى تواند بگويد كه در اين دنيا بيهوده ام ؟ در اين موقع ، حيات يك چهره ربانى از خود نشان مى دهد كه مدافعش حسين بن على است . حسين بن على اگر هزار جان داشت ، قربانى حيات مى كرد. حيات در اين جا با شور و شعفى خاص مى گويد، مرا نشان دهيد. آيا من (حيات ) با اين ابعاد و با اين حقايق بزرگ بيهوده ام ؟ آيا من در اين جا بيهوده هستم ؟ آيا چون تو مى گويى ، من هم باور كنم ؟ آيا زندگى فقط - همان طور كه عرض كردم - خور و خواب و خشم و شهوت و... است ؟ چرا در اين چهره (حيات ) زياد كار نكنيم ؟ چرا در اين چهره زياد كار نكنيم كه اگر احساس كمال از اين انسان منها مى شد، از دوران غار بيرون نمى آمد. او (انسان ) را احساس كمال به اين جا كشانده است . چرا {پيرامون احساس كمال } بحث نمى كنيد؟ چرا او را در اين جا متوقف مى كنيد؟ او كه خوب در حال حركت است ، اجازه دهيد به حركت خود ادامه دهد. چرا اين قدر فن آورى (تكنولوژى ) را مالك تمام موجوديت انسان ها قرار بدهيم ؟ از فن آورى استفاده و بهره بردارى كنيد، اما آن را نپرستيد. فن آورى يكى از بزرگ ترين نعمت هايى است كه خداوند در اين قرن به بشريت عنايت فرموده است ، ولى به اين شرط كه كليد آن در دست من انسان باشد. من انسانم ، نه اين كه كليد مرا به دست فن آورى بدهيد تا بر سر ما آن را بياورد كه در قرن بيست و يكم مى خواهد به بار آورد. اگر درباره اين انسان ، با زمينه انسانى مى گفتند، كه اين شخص با اين زمينه بايد اويس قرنى شود - به اصطلاح خود آن ها - اين انسان ((زمينه )) دارد كه سقراط بشود. اين زمينه در درون ذات و ماهيت او هست و ما هيچ گاه ، آن را با ((چسب )) نمى چسبانيم . {انسان } آن زمينه (زمينه ارزشى ) را ذاتا دارد و تمام پيشرفت بشريت ، مرهون همين بوده است . به هر حال ، ملاحظه بفرماييد كه محصول مباحث حيات از نظر فيزيولوژى و بيولوژى چيست . عده اى مى گويند كه مثلا يك مولكول به اين طرف مى آيد چون آن مولكول از طرفى ديگر خواهد آمد و آن جا بايد با هم تماس بگيرند، زيرا هدف گرايى دارند. برخى ، هنوز هم نمى خواهند اين را قبول كنند، به جهت اين كه روش ها و ديدگاه هاى مكانيزمى به هم مى خورد! بسيار خوب ، به هم بخورد، انسان بايد تابع حقيقت باشد. انسان بايد واقعيت داشته باشد، اگرچه هزار مطلب هم بگويند و صدها ادعا نمايند. {درباره همين موضوع } سال پيش در خانه ما، با چند نفر از آقايان بيوشيميست ها، متخصصين و چند نفر روان پزشك جلسه اى داشتيم . يك جلسه پيش از ظهر و ديگرى بعدازظهر. بالاخره در جلسه بعدازظهر، اين مطلب مورد اتفاق بود كه عده اى پيش از ظهر منظورشان اين بود كه در حركات مولكول ها، دست خدا مستقيم ديده مى شود و ذاتا نشان مى دهد كه مولكول هدايت مى شود. عده اى نيز اين نظر را قبول نداشتند. هنگام جلسه عصر، بحث ما عميق تر شد و گفتند: نمى توانيم بگوييم انگشت متافيزيك ، مستقيما در كار است ، ولى از بالا هدايت مى شود. بسيار خوب ، چه اشكال دارد كه اين موضوع را در آكادمى ها مورد بحث قرار بدهيم ؟ اين يك موضوع علمى است كه در اين جا با شما، رفاقت و {اتفاق نظر} دارد. اين سخن عطار را ما نمى پذيريم كه مى گويد: كارگاهى بس عجايب ديده ام جمله را از خويش غايب ديده ام سوى كنه خويش كس را راه نيست ذره اى از ذره اى آگاه نيست نخير، {ذرات } آگاهند كه چه مى كنند، البته در اغلب مولكول ها. منتها بيت اخير عطار، عذر اين مطلب ظاهرى اش را چنين گفته است : جان نهان در جسم و تو در جان نهان اى نهان اندر نهان اى جان جان بدين جهت كه در اين جلسه احساس مى كنم ، تعداد بيشترى از دانشجويان حضور دارند - البته به همراه ديگران كه حتما آن ها هم بهره هايى برده اند - اين بحث را دامنه دارتر عرض كردم كه اگر {متفكران } مى خواستند حيات را با زمينه ارزشى آن - نه ارزش هاى فعلى - بيان كنند، مى توانستند. يكى از بزرگان مى گويد: ((در بشر اين زمينه وجود دارد كه در بيست و چهار ساعت از يك جلاد خون آشام ، يك انسان عادل به وجود بياوريم )). پس چرا در اين باره بحث نمى كنيد؟ اگر آن زمينه در انسان وجود دارد كه روى يك انسان خون آشام در بيست و چهار ساعت با مهارت چنان كار كنيد كه اگر پذيرش او، پذيرش قلبى باشد و يك انسان عادل از آن در بيارويد، پس چرا در اين موارد بحث آيا فقط بايد پيرامون ((رفتارشناسى )) كار كنيم ؟ كه - البته خود آن هم - ضرورى است . آيا بشر همان رفتارش است ؟ آيا آن ها معلول نيستند؟ رفتار معلول است ، پس علت كجاست ؟ اين رشته ها و اين معلول شناسى ها خيلى لازم است ، اما علت هايش كجاست ؟ اين مساءله در جامعه شناسى هم پيش آمده است ؛ همان كه قبلا اشاره شد كه از ديدگاه جامعه شناسى امروزى ، قضيه حسين (عليه السلام) را تحليل كنيم و نتيجه آن را ببينيم . به قول مورخان ، ايشان از مدينه بيرون آمدند و به مكه رفتند! ({مثلا} فاصله بين مكه و مدينه اين قدر به كيلومتر بود!) سپس از آن جا به عراق رفتند و در مسيرشان از اين منزل ها عبور كردند و در آن جا (كربلا) هم شهيد شدند! اگر جامعه شناسى امروز را مى خواهيد، نمود را مى شناسد و به شما آمار نشان مى دهد كه : هفتاد و يك يا هفتاد و دو نفر بودند. آن ها (لشكر يزيد) سى هزار نفر، يا چهل هزار نفر بودند! آمار دقيق نشان مى دهد كه سى هزار و دويست و پنجاه و هفت نفر بودند! اگرچه آمار و ارقام هم براى خود مساءله اى است ، اما حقيقت مطلب چيست ؟ {متاءسفانه } بحث از معلول ها و رفتارشناسى ، جاى حقيقت شناسى را گرفت . بدين جهت اين مطلب را خواستم تاءكيد كنم كه ممكن است بعضى بگويند حقيقت شناسى چيست ؟ به عنوان مثال ؛ اگر قندى اين جا باشد، شما كه اين قند را اين جا مى بينيد، مى گوييد: اين موجودى است با اين ضلع و با اين رنگ . طعم آن هم شيرين است . به اين ((كيفيت اول )) مى گويند، يعنى همان كه مى بينيم و از نظر فيزيكى ، مى توانيم مطالبى درباره اش بگوييم . يكى ديگر، خاصيتى است كه بايد براى درك آن ، دست به آن (قند) بخورد، تا معلوم شود كه محلول مى شود. خاصيت محلولى آن را از كجا مى فهميد؟ بايد در آب بيفتد. اين را كيفيت دوم ، يا به قول غربى ها، ((كوزال كاراكتريستيك )) مى نامند، انسان در اين كيفيت هاى دوم ، عظمت هاى بسيارى از خودش نشان داده است . در تاريخ ، طاغوتى به نام يزيد جلوه كرده و در مقابل آن ، حسين (عليه السلام) به ميدان آمده است . حال ، اين همه عظمت كه در تاريخ از حسين ثبت شده است ، يعنى چه ؟ يعنى وضعيت در آن كيفيت دومى كه به هم خورده است ، اين قضيه و اين همه عظمت ها به وجود آمده است . {درباره اين ها} بحث كنيد. به هر حال ، اين گِله اى است كه ما بايد از متفكران و كسانى كه تقليد مى كنند و مى گويند: ((ما پديده شناس هستيم ))، بكنيم . پديده شناسى به جاى خود، حتى از پديده شناسى به حقايق اشيا و به اعماق اشيا كانال بزنيد. نمى گوييم به دنبال حقيقت - كه ادعاى بزرگى است - برويم ، ولى ما مى توانيم به شما در اين مورد رفاقت كنيم و به مختصات عميق تر برويم . بعد از آن بحث {در منزل ما} سؤ الاتى مطرح شد. گفتند اگر ما بخواهيم براى رسيدن به هدف حيات در كمال قرار بگيريم ، تنها خواهيم شد، و اگر جامعه نپذيرفت ، چه كار كنيم ؟ با توجه به اين شعر: خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو. بعضى اوقات ، اشعار ما هم سبب زحمت مى شود. خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو! اما تحول تاريخ بر مبناى حركات كسانى است كه بر خلاف نظريات و ايده هاى جامعه حركت كرده اند، شما چه مى گوييد! يا؛ بيچاره آن كس كه گرفتار عقل شد خرم دلى كه كره خر آمد الاغ رفت شما را به خدا، آيا {نمونه اين شعر} ادبيات است ؟ آيا اين انسان شناسى است ؟ اى جوان ها! مانند اين اشعار به شما بدآموزى نكند! اين ها مواقعى بوده كه شاعر پايين آمده است : گهى بر طارم اعلى نشينم گهى تا پشت پاى خود نبينم بسيار خوب ، تنهايى را چه كنيم ؟ تنهايى انسان را آزار مى دهد. به تنهايى نمى توان زندگى كرد. در اين مورد، دو بحث مطرح است : 1- مقدار قدرت شخصيت انسان . اگر قدرت شخصيت آدمى ، حيات ، آرمان ها و هدفى كه براى او مطرح شده ، صحيح مطرح شده باشد، هرگز تنهايى اش نه فقط رنج آور نيست ، بلكه عظمت دارد، زيرا مى داند كه به تنهايى جان جهان است . لذا، با هم فرق دارد. حالات انسانى كه به تنهايى حركت مى كند، گاهى واجد امتيازات زندگى اجتماعى نيست و گاهى داراى زندگى اجتماعى در سطح خيلى بالاست . اگر در سطح خيلى بالا بود، نسبت به كسانى كه در سطح خيلى پايين حركت مى كنند و خيلى ساقطاند، دلسوزى مى كند، نه اين كه از آن ها بدش بيايد. فرق است بين روى خوش نداشتن و دلسوزى . به جاى اين كه بگويند: سينه مالامال درد است اى دريغا مرهمى جان ز تنهايى به لب آمد خدايا همدمى آدمى در عالم خاكى نمى آيد به دست عالمى ديگر ببايد ساخت وز نو آدمى ((حافظ)) مى گويند: اين وضعيت را كه ما نمى توانيم فراهم كنيم . پس چه كار كنيم : خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندى دهيم كز نسيمش بوى جوى موليان آيد همى اين مورد، تنهايى در سطح پايينى است . تنهايى در سطح بالا مشرف است . انسان هايى كه از روى كمال بالا رفته اند، انسان ها را در شخصيت خودشان مى بينند و براى آنان دلسوزى مى كنند. العارف هش بش بسام يبجل الصغير من تواضعه كما يبجل الكبير و ينبسط من الخامل مثل ما ينبسط من النبيه و كيف لا يهش و هو فرحان بالحق و بكل شيى ء فانه يرى فيه الحق ...(367) ((انسان عارف ، داراى نشاط و چهره باز و لبخندى به لبان دارد. با تواضعش انسان هاى محقر را، هم چنان شادمان مى سازد كه بزرگان را. به اشخاصى كه فكر راكد دارند، همان گونه انبساط نشان مى دهد كه به مردم باهوش و آگاه . چگونه و چرا با نشاط نباشد، با اين كه به جهت برقرار ساختن رابطه با حق و با همه اشيا، غوطه ور در فرح و شادى است ، زيرا او در همه چيز حق را مى بيند.)) انسان عارف ، خنده رو و گشاده روست . دائما با حال لطيف و ظريفى با انسان ها روبه رو مى شود، چون مى داند كه درباره انسان ها، دست بالا در كار است . و هو فرحان بالحق ((آنان با يك شادمانى به مردم نگاه مى كنند، {نه اين كه قهر كنند و دشنام بدهند}.)) هميشه از بالا نگاه مى كنند. انسان مى داند كه ناتوانى او را وادار كرده است تا دروغ بگويد. {انسان مى داند كه } جهل و ناتوانى وادارش نموده است تا نوكر شهوت شود. {انسان مى داند كه } جهل و ناتوانى و نادانى ها باعث شده است كه براى احراز يك موقعيت ، از تمام موجوديت و شرف خود بگذرد. اين بيت (سينه مالامال درد است ...) را از حافظ (رحمة الله ) نقل كرده اند. آن موقعى است كه به قول سعدى : گهى بر طارم اعلى نشيند گهى تا پشت پاى خود نبيند گاهى اين شعرا غوغا مى كنند. گاهى اين طور تعبير مى كنند كه همين طور هم هست . سينه مالامال درد است اى دريغا مرهمى . آرى ، تنهايى و غربت ، انسان ها را اذيت مى كند، اما اين كه مى گويد: آدمى در عالم خاكى نمى آيد به دست . نخير، {آدمى در عالم خاكى } به دست مى آيد، ولى كم است . اگر بخواهيم با علم ، مضمون را تطبيق كنيم ، بايد اين طور بگوييم : حقيقت اين است كه اگر اين آدميت هاى اصلى در تاريخ نبود، زندگى به تلخى هايش نمى ارزيد. آدمى در عالم خاكى مى آيد به دست ، منتها، در اقليت است . عالمى ديگر ببايد ساخت وز نو آدمى . بلى ، آدم را بايد ساخت . حافظ درست مى گويد و حق است . بايد در تعليم و تربيت ها بكوشيم . بايد معادل تعليم و تربيت هاى علمى ، انسانيت انسان ها را افزايش دهيم . اما اگر امكان پذير نشد، آيا: خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندى دهيم ؟ نخير، اگر عملى نشد، بايد باز بكوشيم و بكوشيم . ثم انى دعوتهم جهارا(368) (((نوح به خدا گفت :) سپس آن ها را با صداى بلند دعوت كردم .)) حضرت نوح (عليه السلام) به خدا عرض مى كرد: خدايا، مدام به مردم ، شب و روز گفتم ، خسته هم نشدم . ما بايد امثال اين ها را در نظر بگيريم كه فوق العاده مهم است و اين اصل (استمرار در كار و كوشش ) را فراموش نكنيم . اصل بعدى ، بخش دوم بحث ماست . 2- تنهايى دو قسم است : الف . آن تنهايى اى كه براى انسان ناتوانى مى آورد. ب . آن تنهايى كه اشراف دارد. ابن سينا مى گويد: المستحل توسيط الحق مرحوم من وجه (369) ((كسى كه جايز مى داند كه حق را واسطه {وصول به غير حق } قرار دهد، (هم ) از جهتى مورد رحمت است .)) {يعنى } انسانى كه حتى به معرفت هم رسيده ، ولى خواسته است حق را واسطه آرايش (تزيين ) ذات خود قرار دهد، جاى دلسوزى براى اوست . نمى گويد كه دو - سه سيلى به گوش او بنوازيد {بلكه } مى گويد جاى دلسوزى براى اوست . بينوا و بيچاره آن انسانى كه دو كلمه علم را وسيله آرايش خود قرار داده است . سعى كنيم گاهى تند و ناراحت نباشيم . جاى دلسوزى است كه : خدايا! اين دو كلمه يا دو قدم راهى كه {اين انسان } پيموده است ، براى اين بزرگ بزرگان طبيعت و كيهان هستى چه كار كرده است ! بيچاره را تمام و نابود كرده است . پس به اين نتيجه كلى مى رسيم كه كسانى كه يك قدم بالاتر رفتند، براى انسان ها بيشتر دلسوز مى شوند. يك عبارت شعرى است كه مى گويد: هميشه عقلا، جور ضعفا را مى كشند. هميشه انسان هاى بزرگ ، افراد جامعه را مثل اجزاى شخصيت خود مى بينند. بجاى قهر، با آن ها آشتى هميشگى دارند. قسمت دوم بحث اين است : با اين كه ما هدف حيات را از نظر علمى مى فهميم ، ولى چرا هدف حيات مزه نمى دهد؟ اين هم از سؤ الاتى است كه زياد مى پرسند. يا چرا نشاط نداريم ؟ چرا خوشحال نيستيم ؟ ولو اين كه شب ها به عبادت مشغول مى شويم و از نظر خدمت به اجتماع و حقوق اجتماعى ، درست حركت مى كنيم ، اما مثل اين كه در درون ما چيزى احساس سنگينى مى كند. احساس مى كنيم كه در درونمان چيزى به وجود آمده است . جواب اين سؤ ال ، در برخى از بدآموزى هاى متفكران علم اخلاق ديده مى شود. ان شاءالله اگر بتوانيم ، بايد به جوانانمان هشدار بدهيم . {برخى از} متفكران علم اخلاق مى گويند: متواضع باشيد، فروتنى كنيد، اصلا خودتان را هيچ بدانيد. آيا اين سخن آنان خودسازى است ، يا خودسوزى ؟ درد ما اين جاست . شما بنا بود به نوباوگان ، به جوانان و افراد جامعه بگوييد خودتان را بسازيد، يا اين كه بسوزيد؟ {مى گويند} شما هيچ نيستيد! يعنى چه كه ما هيچ نيستيم ؟ چرا به شخصيت خودش دروغ بگويد؟ عمرى است كه تلاش مى كند و نمره خوب گرفته است . اين جوان ، نمرات بسيار خوب و اخلاق بسيار پاكيزه اى دارد و فرهنگ هاى فاسد نيز نتوانسته اند او را تكان بدهند. حال بگوييم ، شما هميشه اين گونه در نظر بگيريد كه چيزى نيستيد؟! قطعا اين سخن خيانت است . همان گونه كه وقتى شما به يك انسان مى گوييد شما همه چيز شده ايد و اين همه چيز بودن شما مربوط به خود شماست ، گفتن آن سخن يك جنايت است ، اين (شما چيزى نيستيد) هم يك خيانت است . اگر درباره اين مطلب فكر كنيم ، مى بينيم كه هدف حيات به وفور در دسترس بوده و بحمدالله ما در درون هدف حيات غوطه وريم . نگوييم كه نداريم ، بلكه بگوييم داريم ، ولى از كجاست ؟ اين را بايد بفهميم . شما فردا يا مثلا بعد از دهه عاشورا، براى تفريح با عده اى ديگر عازم قله دماوند مى شويد. سه - چهار روز در راه باشيد و بر اساس فن كوهنوردى ، به بالاى قله دماوند برسيد. آن جا بنشينيد و چاى بريزيد و بگوييد و بخنديد و خوشحال باشيد، اگر در آن حال ، ما از شما بپرسيم در كجا هستيد؟ آيا پاسخ مى دهيد كه در محله خانى آباد هستيد؟ آيا قله دماوند خانى آباد است ؟! نخير، قله دماوند است و خيلى هم مرتفع است و شما از نظر ورزش ، از نظر عضلانى ، كار بزرگى كرده ايد، و ان شاءالله كه اين قدرت عضلانى بيشتر شود. منتها بگوييد: لا حول ولا قوه الا بالله . چرا مى گوييد هيچ ؟ آيا اين جا چاه است يا قله دماوند است ؟ كسى كه به خود مى خواهد تلقين كند كه در چاه است و براى كارهاى مهمى كه انجام داده است ، بگويد: بنده كجا و قابليت كجا!؟ اگر شما قابل نيستيد، پس چه كسى قابل است ؟ آيا مورچه ها قابل اند؟ يا شما انسان قابل هستيد كه قابليت خود را نشان داديد؟ همان گونه كه قبلا اشاره كردم ، اين مورد يكى از مواردى است كه بدآموزى دارد. لازم است در اين باره خيلى دقت نموده و آن را در خانواده ها بحث كنيد. پدران و مادران ، خواهش مى كنم بحث كنيد. اين ها بدآموزى شده است . وقتى كه يك جوان با قيافه نشاطانگيز مى گويد: من نمراتم خوب شده است ، يا مثلا چنين انشايى نوشتم ، يا در پيشبرد درس دوستم خيلى كوشيدم ، ناگهان نگوييد: بچه جان ! شكسته نفسى كن و به روى خود نياور! بلكه او را تشويق كنيد، يا بوسه اى بين دو چشم او بزنيد و او را در آغوش بگيريد. پنجاه دفعه هم بگوييد: احسنت . بعدها هم تدريجا بگوييد كه عزيزم مى دانى اين ها از كجاست ؟ اين لطفى است كه به شما شده است . يك دفعه نگوييد، زيرا مزه آن را نمى فهمد. او را بالا بكشيد. نگوييد بچه جان ، متكبر و مغرور نباش و...، چرا متكبر نباشد؟ او نمره و امتياز آورده است . خيلى اشخاص اين مساءله را از من مى پرسند كه : ((مثلا الان در فلان درجه علمى هستيم . حتى گاهى نماز شب هم مى خوانيم ، اما...))! آيا مى دانيد آن اما از كجاست ؟ شما تمام ((هست ))ها را به حساب ((نيست ))ها مى آوريد و نمى فهميد كه ((هست )) را بايد به كجا برد؟ حسين بن على صلوات الله سلامه عليه ، صلوات الله الملك العلام على روحه و بدنه و على اصحابه ، در خطبه خود چنين شروع كرد: بسم الله الرحمن الرحيم ((حمد و ستايش خدا را مى گويم كه از دو جهت به ما عنايت فرمود: يكى غيراختيارى و ديگرى اختيارى .)) عنايات و مزاياى غير اختيارى اين بود كه : ...اكرمتنا بالنبوه و علمتنا القرآن و فهمتنا فى الدين (370)، ((خدايا، ما را در دودمان نبوت قرار دادى (من در دودمان نبوت بزرگ شدم ) و به ما قرآن را تعليم دادى و دين را به ما آموختى )). هرگز براى خدا شريك قرار نخواهم داد. بت پرستى نخواهم كرد. چون در دودمان نبوت بوده ام . خدا ما را در دودمان نبوت و اهل قرآن قرار داد و قرآن را به ما تعليم داد. نه اين كه بگويد اى مردم ، بياييد مرا بپرستيد. اما امتياز اختيارى اين بود: ...و جعلت لنا اسماعا و ابصارا و افئده (371)، ((تو به ما گوشى شنوا و چشمى بينا عطا فرمودى . دلى دادى پذيراى حق و حقيقت )). يعنى دلش را او داد و حق را ما با اين دل پذيرفتيم . حسين بن على (عليه السلام) در مقابل چهل هزار ضد انسان ، صريح فرمود: ما اين (امتيازات و عنايات ) را داريم . منتها در آن ساعات آخر روز عاشورا، اين را هم گفت : اءنت ولى نعمتى ، ((خدايا، تويى صاحب نعمت هاى من )). يعنى همه نعمت هايى كه به من ارزانى داشته اى ، از آن توست . فقط من در اين ميان گزينش كرده ام . اءنت ثقتى و رجائى ، ((تو مايه آرامش جان من هستى )). من هم كه نفس مطمئنه هستم ، رو به سوى تو مى آيم . كل نفس بما كسبت رهينه (372) ((هر كسى در گرو دستاورد خويش است .)) معلوم مى شود {كه ما انسان ها} كسب كرده و چيزى اندوخته ايم كه مى فرمايد در گرو آن هستيد. و اما بنعمه ربك فحدث (373) ((و از نعمت پروردگار خويش {با مردم } سخن بگو.)) اى جوانان ! آيه شريفه مى فرمايد: نعمتى را كه خدا به شما داد، حتى نه فقط قدر بدانيد، بلكه بازگو كنيد و طورى نباشد كه خدا را مورد غفلت قرار بدهيد. اوست بخشاينده تمام قدرت ها. بهترين مثالى كه من براى توضيح ((امر بين الامرين )) ديدم كه نه جبر است و نه اختيار، اين مثال است . در نجف ، يكى از اساتيد بزرگوار ما، (رحمة الله تعالى عليه )، اين مساءله را فرموده اند. تا حال هم به نظر من ، بهترين مثال است . فرض كنيد ما يك شخص فلج داريم ، يا طورى سكته كرده است كه حركتى از خود ندارد. فرض كنيد كه قدرت پزشكى ما به قدرى پيشرفت كرده است كه مى توانيم با وصل به برق ، او را به حركت در آورده و تمام اعضاى درونى ، قواى درونى و اعضاى برونى او مى توانند كار كنند. {ضمنا} دسته گلى هم به او داديم و گفتيم اگر اين دسته گل را به آن شخص كه آن جا نشسته است دادى ، براى تو ارزش و اجر دارد و با اين عمل ، معلوم مى شود كه تو فضيلت و شخصيت دارى . هم چنين ، براى او توصيف كرده ايم كه اين كار درست است و شدنى است ، حتى اين كار شايسته است . سپس به دست شخص مزبور، سنگ يا چاقويى هم بدهيم و بگوييم اگر با اين چاقو به او حمله كردى ، يا اين سنگ را به طرف او انداختى ، تو انسانى كثيف ، پليد و خيانتكارى هستى . تمام قدرت گزينش را هم ما به او داده ايم . بعد هم او را به برق وصل كرديم . فرض كنيم پزشك او من هستم و انگشت من هم روى كليد است . كليد را باز كردم و او حركت كرد و تمام حركات او در دست من است . يعنى هر وقت خواستم كليد را بزنم او به راه مى افتد، زيرا تمام حركات و حول و قوه او در دست من است ، كه عبارت است از سيم باردار الكتريكى كه به وسيله آن كليد، عايق ، هادى مى شود. حال ، آن كليد زير دست من است و همين طور كه كليد را مى زنم ، او هم به راه مى افتد. حتى در آن موقعى كه گل را به او تقديم مى كنند، يا گرسنه است ، به او نان مى دهند، كليد در دست من است . همان لحظه اول كه بخواهد دست خود را دراز نموده ، گل يا نان را بگيرد، همان جا مى توانم او را روى زمين بيندازم . چه طور اين كار را انجام مى دهم ؟ كليد را مى زنم پايين و برق را قطع مى كنم . يا خداى ناخواسته ، اگر خواست جنايتى مرتكب شود، همان لحظه اول مى توانم برق را قطع كنم . در موقع جنايت هم ، برق از طرف من سرازير مى شود، اما اين انتخاب (فضيلت و جنايت ) همه از خود آن شخص است . معناى لا حول و لا قوه الا بالله اين است . گمان مى كنم اين مثال ان شاءالله قضيه را توضيح داد و روشن كرد. قدرت از آن اوست ؛ لاحول و لا قوه الا بالله . در اين مورد، نه جبرى مى تواند سخنى بگويد و نه تفويضى (اختيارى ). همان گونه كه خاندان عصمت (عليه السلام) فرمودند: لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين ((نه جبر است ، نه تفويض (اختيار) بلكه امرى است بين اين دو امر.)) قدرت ، استطاعت ، هم چنين تمام وسايل طبيعت و جنبه بيولوژى و فيولوژى ساختمان روانى من ، همه از اوست ، اما انتخاب و بهره بردارى از اين ها، در اختيار من است ، زيرا كه : كل نفس بما كسبت رهينه (374) ((هر كسى در گرو دستاورد خويش است .)) حل اين مساءله چنين است كه : و ان ليس للانسان الا ما سعى و ان سعيه سوف يرى (375) ((و اين كه براى انسان ، جز حاصل تلاش او نيست و كوشش (نتيجه ) او به زودى ديده مى شود.)) آن وقت براى اين كه بدانيد دست شما خالى نيست ، مثلا اگر ديپلم خود را گرفتيد، تلقين نكنيد كه چيزى نيست . ديپلم گرفته ايد، و بايد خدا را شكر كنيد. اين موفقيت را به حساب بياوريد، منتها منت نگذاريد كه من بودم ، زيرا ميليون ها ((من )) نيز همين كار را كرده اند. بحث من و شما نيست ، خيلى بالاتر از من و تو هم هستند. فوق كل ذى علم عليم (376) ((فوق هر صاحب دانشى {خداى } عليم است .)) بحول الله . لا حول و لا قوه الا بالله . اگر به ما مى گويند اين ذكر را بگوييد، براى آن نيست كه فقط زبانمان را حركت بدهيم ، بلكه با اين ذكر، ارتباطمان را با خدا و هستى و با خودمان روشن كنيم . ذكر؛ لا حول و لا قوه الا بالله ، ((هيچ دگرگونى و هيچ قدرتى نيست ، مگر به قدرت خدا))، براى شما آرامش مى آورد. {اين ذكر}، ارزش خودتان را به دست خودتان مى دهد كه شما در اين زندگانى چه كاره ايد. و اين كه در اين زندگانى ، آن چه به شما مربوط است كدام است و چيزى كه به او (خدا) مربوط است ، كدام است . و اما بنعمه ربك فحدث (377) ((و از نعمت پروردگار خويش {با مردم } سخن بگو.)) اگر پولى در راه خدا خرج كرديد، شكرگزار باشيد و بگوييد: الحمدلله ((خدا را شكر)). چرا مى گوييد بنده قابل نبودم ؟ نخير، خيلى هم قابل بوديد. اين حرف يعنى چه ؟ اين قابليت بود كه انسان عرق جبين ريخت و بعد سودى به دست آورد و گفت : خدايا! اين امانتى كه به من دادى ، در راه خير مى دهم . در چه راهى ؟ در راه بندگان تو. اين را به حساب بياوريد، اما به حساب چه كسى ؟ به حساب لا حول و لا قوه الا بالله . حال ، مى بينيد كه چه قدر مسائل قابل حل است . جوانان عزيز! تمام مشكلاتى را كه براى شما پيش مى آورند و هرچه خيال مى كنيد كه حل نمى شود، قابل حل است . منتها، آن چه كه در حدود افق فكرى ماست ، و قدرت ما آن را نشان مى دهد. براى هر دردى ، دوايى هست . هيچ مشكلى براى بشر مطرح نمى شود، مگر اين كه قابل حل است . در آن هنگام ملاحظه خواهيد فرمود كه چه قدر مشكلات شما حل مى شود، با توجه به اين كه ، اين كار را ((ما به انجام رسانديم )). مثلا اين مجلس و جلسات را ما آماده كرده ايم ، نه اين كه از بيابان ها عده اى آمدند و اين جلسات را مهيا كردند! اين مردم مهيا كردند و كار آنان هم درست بود. يا اين چراغ ها را چه كسى روشن كرده است ؟ اين موارد را در نظر بگيريد، زيرا درس خوانديد، قدم برداشتيد، تا شخصيت دائما با ضربه روبه رو نشوند. شخصيت انسان خوشحال است كه كار انجام داده است ، البته الان شخصيت به طور مستقيم لذت را نمى چشد، چون مشغول اداره بدن و مشغول كار است ، تا آن گاه كه روح بخواهد از بدن جدا شود. و باالاسحار هم يستغفرون (378) ((و در سحرگاهان استغفار مى كردند.)) شخصى مى گويد: شبى گذشت و الله اكبرى در آن دنياى تاريك گفتيم ، و با تعجب ! كم كم روح و شخصيت به خود مى آيد و مى گويد: ((چه خبر است ، چه شده است !)) مثال ؛ در اين دنيا، قيافه ، قيافه عصاى چوبى است ، اما از پشت پرده ، اژدهايى است كه فرعون و فرعونيان را برچيد. شما اين جا مى گوييد يك سبحان الله گفتم ، يا بيمارى را به بيمارستان رساندم . حتى ماشين هم نداشتم ، فقط با مقدارى پول ، تاكسى گرفتم و بيمار را به بيمارستان رساندم ، سپس به دنبال كار خود رفتم . در واقع ، كار خيرى انجام داده ايد. اميرالمؤمنين (عليه السلام) در نهج البلاغه جمله اى دارد كه مى فرمايد: و من ظلم عباد الله كان الله خصمه دون عباده (379) ((و هر كس كه به بندگان خدا ستم روا دارد، خداست كه از طرف بندگانش ، دشمن آن ستمكار است .)) انسان خودش نمى فهمد كه اگر يك سيلى به كسى نواخته است ، يعنى چه ؟ هر چند اين سيلى ، درد دو دقيقه اى دارد و در اين دنيا انتقامش فقط يك سيلى است و پرونده را تكميل مى كند: فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم (380) ((پس هر كه به جور و ستمكارى شما دست دراز كند، به قدر ستمى كه به شما رسيده است ، او را به مقاومت از پاى درآوريد.)) ولى آن طرف ها خبرهاست ، كه اين سيلى ، يك كبريت مختصر به نهال باغ خداوندى كه نامش انسان است ، زده است . لذا، اگر مى گوييم حيات را همه جانبه ببينيم و هدف حيات چيست ، بايد اين را درك كرده و بفهميم . اگر يك سيلى به كسى نواخته ايم ، خود آن كس كه سيلى خورده است ، نمى فهمد چه خبر شده است ، زيرا معناى اهانت به خدا را نمى داند. هر چند كه دردش آمده است ، ولى او نهال خداوندى بود. خلق همه نهال خدا هستند. اين ابيات از فرهنگ ماست : خلق همه يكسره نهال خدايند هيچ نه بشكن از اين نهال و نه بركن دست خداوند باغ خلق دراز است بر خسك و خار هم چو بر گل و سوسن خون به ناحق ، نهال كندن اويست دل ز نهال خداى كندن بركن ((ناصر خسرو)) مى گويد: يكى را به درد آوردى ، ديگرى را جانش را بردى ، يكى هم كندن نهال اوست . دل از نهال خدا كندن بركن . باش تا خورشيد حشر آيد عيان . بگذاريد تا آفتاب حشر به اين انسان ها بدمد، سپس يك قدمى را كه در راه خيرات با نيت پاك برداشته ايد، و اين كه چه بوده و چه كرده است ، مشاهده كنيد. ممكن است دو ذكر بجا، شما را شايسته تنعم و لذت ابدى كرده است . يا اين كه شما به يك نفر جاهل تعليم دهيد، يا اين كه مدرسه بسازيد و مردم در آن جا علم فراگيرند، يا بيمارستان بسازيد و ناله هايى را از اين كره خاك كم كنيد، يا جايگاهى براى تعليم و تربيت بسازيد. آرى ، همه اين ها را به حساب بياوريد، اما به حساب لطف الهى كه باعث شده است تا شما اين قدم هاى خير را برداريد. در آن هنگام است كه شخصيت مى گويد، اين انسان مرا به جاى آورد. ((من )) و ((روح )) هم مى گويند: پس ، از دست ما اين كار بر مى آيد. اما اگر شما هر حركتى (حركت خير) كه مى كنيد، آن را به عنوان تواضع (خودكوچك بينى ) تلقى كنيد، مثل يك مشت ، ضربه به آن {عمل خير} مى زنيد، لذا، اين گونه تواضع ، تواضع نيست ، بلكه خود سوزى و بدبختى است . بنابراين ، يك درس بسيار مهم ديگر كه از حسين داريم ، اين است كه ، گفت : ((خدايا! در خاندان نبوت ، ما را تكريم فرمودى ، چرا شكرگزارت نباشم . گوش دادى ، حقيقت را شنيديم . چشم دادى ، حقيقت را ديديم . دل دادى ، ما هم پذيراى حق شديم . تو زمينه را آماده كردى و ما هم به عمل انداختيم )). كل نفس بما كسبت رهينه ((هر كسى در گرو دستاورد خويش است .)) يا اباعبدالله ! ما جز سلام چه مى توانيم به پيشگاه تو عرض كنيم ؟ سلام بر تو و بر ياران تو. سلام بر آن هايى كه از مكتب تو، درس هايى فراگرفتند. درود بر تو و ياران تو؛ ابد الآبدين و دهر الداهرين كه براى بشريت آبرو كسب كرديد و براى حيات ماءوا داديد. خداوندا! پروردگارا! بر توفيقات همه آنان كه در طول سال ، مخصوصا در اين روزها به ياد حسين در حال تعلم و در حال تربيت پذيرى اند، بيفزا. خداوندا! پروردگارا! آنان كه در تقويت اين كلاس ساليانه كه در سال ، دو روز، سه روز، پنج روز، ده روز، اين كلاس هاى چند روزه را با فكرشان با بيانشان با مالشان با كوشش هايشان تقويت مى كنند، حفظ بفرما. خداوندا! خودت در حد شايستگى آن ها، اجر جزيل عنايت بفرما. خداوندا! پروردگارا! تا از حمايت حقيقى ما را برخوردار ننموده اى ، ما را از اين دنيا مبر. خداوندا! ما را سپاسگزار نعمت هايت قرار بده . خدايا! ما را جزو نعمت شناس ها قرار بده ، تا قدر انواع نعمت را بفهميم و بشناسيم . به عنوان نمونه اتفاق مى افتد كه يك روز مشغول نوشتن هستم . فرض كنيد چيزى يادم مى رود. قلم و كاغذ را روى ميز مى گذارم و مى نشينم . يك چيزى اين جا هست كه برتر از عجيب ترين رايانه هاى دنيا مى رود و آن را پيدا كند و پس از مدتى به خاطر مى آورم . مثلا فرض كنيد يك بيت شعر بوده است كه در ايام كودكى حفظ كرده بودم و يادم رفته بود. يادم مى آيد. خدا شاهد است وقتى آن را مى بينم ، بلند مى شوم و به سجده مى افتم كه خدايا چه قدر شكر كنم تو را! اگر به جاى اين ، يك مطلب كثيفى را من حفظ كرده بودم ، يا اصلا وسيله فراهم نبود تا اين مساءله را حفظ كنم ، چه مى شد؟ گاهى هم مسائل خوب ، مسائلى كه اهميت حياتى دارد، اين طور حل و فصل مى شود. خدا مى داند، والله نمى توانم بگويم چه كار بايد كنم . خدايا! ما قدرت و توانايى شكر تو را نداريم . حداقل ما را با نعمت هايى كه به ما داده اى اعم از كوچك و بزرگ ، محسوس و نامحسوس ، آشنا بفرما. ((آمين ))
English