فارسی
سه شنبه 04 ارديبهشت 1403 - الثلاثاء 13 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

ايمان و آثار آن - جلسه شانزدهم (1) - (متن کامل + عناوین)

 

نُه برنامه حيات اسلامى در قرآن (4)

 

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين و الصلا و السلام على محمّد و اهل بيته الطاهرين صلوات الله عليهم اجمعين .

 

در جلسات قبل بيان شد كه در قرآن كريم، پروردگار بزرگ، به نُه برنامه اعلام محبت فرموده است، و اعلام محبت حق، مقدمه و ميزانى است براى اين كه بشر آگاه شود، به اين كه به چه برنامه هايى بايد دل ببندد، و چه برنامه هايى را بايد در زندگى و حيات خود محبوب بداند.

آنچه را خداى مهربان محبوب اعلام كرده، اصول سعادت آدمى را تشكيل مى دهد، و انسان اگر در دنيا سعادتمند باشد، يعنى داراى يك زندگى پاك و خارج از گناه باشد، در آخرت هم سعادتمند خواهد بود و اگر در دنيا گرفتار شقاوت و پليدى باشد، هيچ اميدى به آخرت او و نجات و آزاديش نيست.

اگر در آيات قرآن كريم دقت كرده باشيد، معمولًا خداوند مطالبى را كه از اهل قيامت نقل مى كند، مطالبى است كه اهل قيامت آن ها را به زندگى دنياى خود نسبت مى دهند، و نمى گويند: امروز بدبخت شديم، مى گويند: ديروز خود را بدبخت كرديم، نمى گويند: امروز براى ما بد پيش آمد، بلكه مى گويند: ديروز ما براى خود بد پيش آورديم.

از نظر ادبى و انشايى، نوعاً افعال استفاده شده در قرآن كريم دربار قيامت، فعل ماضى است؛ يعنى مردم محشر تمام ناراحتى ها، بدبختى ها و گرفتارى هاى خود را به دنيا برمى گردانند. بنابراين، دنيا؛ يعنى همان آخرت، ولى پشت پرد دنيا، و اهل دنيا؛ يعنى همان سازندگان آخرت و سازندگان دنياى بعد هستند. آن ها بايد به فكر اين جا و به فكر آبادى اش باشند.

 

معناى حقيقى عمران و آبادى

بايد معناى عمران و آبادى را شناخت. عمران و آبادى اين نيست كه بشر داراى ساختمان هاى آسمان خراش صد و ده طبقه باشد و يا اين كه غرق در مواد و عناصر عالم باشد؛ بلكه عمران و آبادى اين است كه او بفهمد چگونه اين مواد را مصرف كند؛ چگونه با ديگران زندگى كند كه در ساى حياتش كوچك ترين ضرر و لطمه اى به حيات ديگران وارد نشود. عمران و آبادى به اين است كه در ساى خطّ عمر انسان، حق كسى ضايع نشود، و هر انسانى در كنار انسان ديگر، آزادانه زندگى انسانى خود را بگذارند و او اين زندگى را براى ديگران همانند قفس حيوانات تنگ نسازد. عمران و آبادى اين است كه انسان وقتى از خانه خارج مى شود، عشق به گره گشايى داشته باشد، و واقعاً اگر يك روز براى او گره گشودن پيش نيامد، آن روز را روز بدبختى، شقاوت، بيچارگى، ناتوانى و ذلت بداند، در هر صورت، در جلسات قبل تيتر نُه برنامه اى كه خدا به آن ها اعلام محبت كرده، بيان نمودم. در اين جمله اى كه شنيديد، دانستيد عمران و آبادى حيات انسان بايد چگونه و به چه كيفيتى باشد.

فقر انسانيت درعصر متجدّد

در اين جا به ذهنم مطلبى رسيده كه با بحث ما مناسب است. زمانى كه هنوز برق در تهران نيامده بود و كشور ما به قول معروف از مظاهر تجدّد، نه از مظاهر تمدّن، دور بود.؛ چون دنياى امروز تمدّن ندارد، تجدد دارد؛ يعنى بساط زندگى همان بساط گذشته نيست و جديدتر شده. ملتى تمدّن دارد كه در كمربند حيات آن ملت، حق يك نفر ضايع نشود. اين معناى تمدّن است، جهان ما؛ يعنى اين كره خاكى، در كمربند تمدن نيست؛ بلكه در كمربند تجدّد به علاوه عذاب است؛ در كمربند تجدّد منهاى عاطفه و فضيلت است؛ در كمربندِ تجدّد زندگى ماشينى بوده و در آن انسان ديگر انسان نيست؛ بلكه ابزار است، آن هم ابزار براى مادون خودش، نه براى مافوق خود. انسان، ابزار ماشين است، و ماشين، صنعت و كارخانه، بر انسان حكومت دارد. اين هم كه در اين تجدّد، مرتب به انسان ها رسيدگى مى كنند و براى آن ها بيمارستان، درمانگاه و صليب سرخ و امثال اين برنامه ها را مى سازند، براى اين است كه آن ها مريض نشوند و بتوانند وظيف نوكرى خود را نسبت به ماشين به خوبى انجام دهند؛ يعنى انسان در دست صنعت، مانند شته در دست مورچه، شده است. اكثر مورچه ها كه گوشتخوار هستند، مى گردند شته ها را پيدا مى كنند. شته حيوانى هست كه پر قرمز دارد و دانه هاى سياهى بر روى آن است، و بيش تر بر روى درخت گردو و از اين قبيل مى نشينند. ما زمانى كه بچه بوديم، به جاى شته به آن ها پينه دوز مى گفتيم. مورچه ها شته ها را شكار مى كنند. آن ها وقتى شته ها را شكار كردند، نيشى سم دار به اين شته ها مى زنند، ولى اين نيش را به طرزى آگاهانه به اين شته ها مى زنند كه اين شته ها، نه مى ميرند و نه ديگر، آن قواى اوليّه را دارند. براى همين اين شته ها تسليم مورچه ها مى شوند. آن ها زنده هستند، اما نه خيلى قوت دارند، و نه مرده اند. آن وقت مورچه ها چوپان دارند، و به چوپان هاى خود مأموريت مى دهند كه دو هزار شته را به صحرا ببرند و بچرانند و شب هم آن ها را به لانه برگردانند. سه يا چهار ماه كه گذشت، اين شته ها گوشت پروارى پيدا مى كنند. آن وقت، مورچه ها از گوشت اين شته ها استفاده مى كنند؛ يعنى آن ها را در لانه مى برند و به كنسرو گوشتى تبديل مى كنند تا در اين هفت يا هشت ماهى كه آن ها را براى مصرف نگاه مى دارند، خراب و فاسد نشوند.

در عصر متجدّد هم كه از نظر بهداشتى به انسان مى رسند، براى اين است كه او خراب نشود و به انجام وظيف خود ادامه دهد. اين كه دنيا از نظر مواد غذايى، خيلى به سر و سينه مى زند، و بر على گرسنگى جنگ به راه مى اندازد، ولى جنگش ظاهرى است، به خاطر اين است كه نيروها از بين نروند. براى اين كه ديگر ماشين نيروهاى انسانى را استخدام كرده و انسان ابزار ماشين شده است. انسان ديگر وابسته به خدا و به عالم بالا نيست؛ بلكه ابزار ماشين است؛ براى همين در دنياى اروپا و آمريكا ذرّه اى عاطفه پيدا نمى شود. آن ها اگر به مريض رسيدگى مى كنند، فقط به اين علت است، نه به خاطر انسانيت.

 

نمونه اى از زندگى انسان در مغرب زمين

در كارخانه هاى مغرب زمين، كارگر روزى چهل دلار مزد مى گيرد، و در همان حال، كارخانه دار ديگرى پيشنهاد 45 دلار به او مى دهد و او استعفاى خود را كاردر كارخان قبلى مى نويسد. فردا صبح كه او مى خواهد به كارخانه جديد برود و هنوز به استخدام آن در نيامده است، در بين راه تصادف مى كند و پايش معيوب مى شود. او براى اين كه جراحى شود، احتياج به پول پيدا مى كند، ولى او نمى تواند نزد كارخانه دار اولّى برود و بگويد مثلًا صد هزار تومان به من بده كه پيش تو سى سال كار كرده ام؛ عمر، چشم و گوش خود را براى شما گذاشته ام، و حالا كه تصادف كرده ام. براى اين كه او خواهد گفت: تا روزى كه شما براى من كار مى كردى، وظيف من، رسيدگى به شما بود، امّا الان كه كارگر من نيستى، اگر معيوب هم بشوى، يا زن و بچه ات از گرسنگى بميرند، و يا بچه هايت يتيم گردند، به من ربطى ندارد. آن ها اين بى عاطفگى را نسبت به فرزندان خود هم دارند. وقتى دختران و پسرانشان به سن معينى مى رسند، آن ها را بيرون مى كنند و مى گويند، ديگر شما به ما ربطى نداريد، و اصلًا حق نداريد به خانه هاى ما بياييد؛ هم چنين فرزندانشان هم نسبت به پدر و مادر خود اين بى عاطفگى را دارند. وقتى كه بيمارستان به بچه ها اعلام مى كند، پدرتان در دالان مرگ است، خرج جنازه كشى را به دفتر بيمارستان مى دهند و مى روند و ديگر به سراغ پدر محتضر نمى آيند. آن جا عاطفه، انسانيت و محبت هيچ معنايى ندارد؛ آن جا انسان ابزارِ ماشين است، و بدبختانه ما هم كم كم داريم اين گونه مى شويم و ابزار و نوكر ماشين مى گرديم؛ ما هم داريم عواطف خود را از دست مى دهيم، و هر مقدار كه اين سرمايه هاى عالى انسانى مان كم بشود، گرفتارى هاى مان بيش تر مى شود؛ زندگى مان تبديل به قفس مى شود، و هر مقدار كه پر بزنيم، پر، سر و دلمان مى شكند و زندگى مان خراب مى شود و ناراحت، متأثر، گوشه گير، بدبين، نااميد و مأيوس مى شويم و به كاينات بد مى گوييم و دست به خودكشى مى زنيم. ما بايد برويم با پروردگار خود آشتى كنيم. ما چرا خودمان را حبس كرده ايم؟ چه كسى گفته ما بايد ابزار ماشين باشيم؟ ما نبايد اسم اين بى عاطفگى ها را تمدّن بگذاريم. اسم اين بى عاطفگى ها، تجدّد منهاى تمام شؤون انسانيت است. ما بايد تمام شؤون زندگى را به نام آدميت نامگذارى كنيم، و اسم چنين رسيدگى ها را پرورش مورچه اى بناميم. در اين پرورش، چوپان هاى مورچه ها شته ها را پرورش مى دهند، براى اين كه از گوشتشان استفاده كنند. ولى چنين سوءاستفاده اى در منطق آدميت نيست.

 

قرآن و اصول عالى حيات انسانى

قرآن مجيد اصول عالى حيات انسانى را در نُه بخش خلاصه كرده، و يا به طور تفصيل فرموده، ما تنها كارى كه توانستيم در اين چند جلسه انجام دهيم، فقط گفتن تيترها و ملاك ها بود. البته، شرحى از اصل اول اين حيات را كه پاكيزگى و بهداشت بود، بيان نموديم. جلس قبل هم به شرح دومين اصل اين حيات؛ يعنى توبه پرداختيم و شرايط آن را بيان نموديم. در اين جلسه هم مى خواهم راجع به دومين ملاك، شرح بيش ترى بدهم و رابطه آن را با انسانيت بيان كنم و بگويم انسان واقعى، چه كسى است؟

 

مثالى در ناياب بودن انسان واقعى

فروغى «1» در كتاب سير حكمت در اروپا، از هفت حكيم نام مى برد كه مربوط به سه هزار سال قبل از ميلاد مسيح هستند. حكماى سبعه يونانى كه امهات مسايل فلسفى را، همين مسايلى كه معروف به حكمت متعاليه است، با تمام اصطلاحاتش در رساله هاى خود آورده اند. فروغى مى گويد: يكى از اين حكما، روزى كار جالبى كرد. يكى از شاگردها ديد استاد چراغى را روشن كرده و با چراغ مى گردد؛ يعنى نگاه مى كند و نگاه جستجويى هم دارد. به استاد گفت: استاد! مگر الان روز نيست. استاد گفت: بله. شاگرد گفت: پس چرا شما چراغ به دست گرفتى؟ استاد گفت: كارى دارم. شاگرد گفت: كارت چيست؟ استاد گفت: شاگرد! دست از دلم بردار. به خدا، از صبح كه اين چراغ را روشن كردم تا حالا دارم در اين شهر مى گردم و به دنبال آدم هستم.

 

قيمت و ارزش انسان واقعى

انسان خيلى قيمت دارد. قيمت انسان آن قدر زياد است كه پيغمبر صلى الله عليه وآله مى فرمايد: «در پيشگا پروردگار كسى كه تمام سرمايه هاى وجوديش شكوفا شده، و مطابق با منطق الهى شكل گرفته است، احترامش پيش خدا از خان كعبه بيش تر است.» «2»

زمانى كه در تهران برق نبود، شبى مردى در خانه شخصى، شامش را خورد و خواست بخوابد. ديد خوابش نمى برد. پس به خودش گفت: چرا خوابم نمى برد؟ من كه ناراحتى وجدانى ندارم. جنايت و خيانت هم كه نكردم، و اعصابم هم خراب نيست، براى خوابيدن هم آمپول و قرص نمى خورم. پيش از اين، هر وقت مى خواستم بخوابم، خوابم مى برد. براى سلامت بدن، داشتن انسانيت فوق العاده مهم بوده، و زنده بودن عواطف، در پيشگيرى از امراض مؤثر است. آن مرد همين طور فكر مى كرد، چرا امشب خوابش نمى برد. تا اين كه به فكرش رسيد كه آن روز، از خانه كه بيرون آمده، تا غروب كار خير عمده اى نكرده، و عجب روز بدى برايش بوده است؛ تمام روز سرگرم كار و تجارت و داد و ستد و

______________________________
(1) پى نوشت

1. محمدعلى فروغى (- خورشيدى) معروف به ذكاءالملك، سياستمدار ايرانى و چند دوره نخست وزير ايران. محمد على فروغى كه در اواخر دوران قاجاريه به لقب «ذكاءالملك» شهرت داشت، اولين و آخرين رئيس الوزراى رضا شاه و اولين نخست وزير محمد رضا شاه است؛ كه هم در جريان انتقال سلطنت از قاجاريه به پهلوى و هم در جريان انتقال سلطنت از رضا شاه به پسرش نقش مهمى ايفا كرد.

(2) 2. خصال، ج 1، ص 27، حديث 95: متن روايت چنين است: قال الصادق عليه السلام: الْمُؤْمِنُ أَعْظَمُ حُرْمَهً مِنَ الْكَعْبَه.

 

رفت و آمد شده بود. با خود گفت: هر چند امروز تا اين جا روز بدى بوده، ولى من نمى گذارم اين روز بد به صبح برسد. بلند شد و لباس هايش را پوشيد و از خانه بيرون رفت. ديد جوانى گريه مى كند. پيش او رفت و دستش را روى شان آن جوان گذاشت و گفت: سلام. مسلمان بايد خيلى با محبت باشد، اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد: اگر غم هاى عالم به مؤمن هجوم ببرد، اين غم ها در قياف او نشان داده نمى شود، و او شاد به نظر مى آيد و قيافه اش طراوت دارد؛ «1» چنان كه خداى متعال دربار چهر مؤمنان در روز قيامت فرموده: وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناعِمَهٌ «2».

او دستش را روى شانه جوان گذاشت و به او گفت: كه آقا پسر! چرا گريه مى كنى؟ آن پسر كه در آن نصف شب، در تهران و آن هم در تاريكى از اين سخن يكه خورده بود، گفت: شما چه كسى هستيد؟ آن مرد گفت: من فردى غريبه ام. جوان گفت: پس چرا احوال من را مى پرسى؟ آن مرد گفت: مى خواهم دردت را دوا كنم. جوان گفت: مگر تو مى دانى چگونه درد من درمان مى شود؟ آن مرد گفت: آرى. جوان گفت: اين ديوارى كه من سرم را روى آن گذاشتم و دارم گريه مى كنم، ديوار فاحشه خانه است. دختر جوان خيلى زيبايى اين جا هست كه تازه به اين جا آمده. من هم روزى چهار و پنج هزار تومان كاسبى كرده ام و امشب هم كه شب جمعه است، از شكم و از لباس خودم زده ام تا پولى جور شود و بيايم آن را در كام اين دختر بريزم، ولى آن ها مرا راه نمى دهند؛ چون پول بيش ترى مى خواهند و من هم پول بيش ترى را ندارم. آن مرد گفت: دختر را مى خواهى؟ جوان گفت: آرى. حاجى با عرقچين و محاسن درب فاحشه خانه را زد و خانم رئيس آمد، و به او گفت: آقا مى دانى اين جا كجاست؟ حاجى گفت: بله مى دانم. گفت: آيا براى شما، آمدن با اين قيافه به اين جا قبيح نيست؟ گفت نه. چه قُبحى دارد؟ من كه نيامدم در اين جا در رختخواب مردم شركت كنم؟ بلكه من آمدم به شما بگويم، فلان دختر جوان را به من بدهيد تا او را از اين جا ببرم. خانم رئيس گفت: اين دختر از آن جايى كه آمده، پنجاه تومان ضمانت داده است. پنجاه تومان آن وقت، پنجاه هزار تومان حالا هست. حاجى گفت: پنجاه تومان را مى دهم. پنجاه تومان را داد و دختر را بيرون

______________________________
(1) 3. نهج البلاغه (صبحى صالح)، ص 533، كلام 333. متن روايت چنين است: وَ قَالَ عليه السلام فِى صِفَهِ الْمُؤْمِنِ الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِى وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِى قَلْبِهِ أَوْسَعُ شَىْ ءٍ صَدْراً وَ أَذَلُّ شَىْ ءٍ نَفْساً يَكْرَهُ الرِّفْعَهَ وَ يَشْنَأُ السُّمْعَهَ طَوِيلٌ غَمُّهُ بَعِيدٌ هَمُّهُ كَثِيرٌ صَمْتُهُ مَشْغُولٌ وَقْتُهُ شَكُورٌ صَبُورٌ مَغْمُورٌ بِفِكْرَتِهِ ضَنِينٌ بِخَلَّتِهِ سَهْلُ الْخَلِيقَهِ لَيِّنُ الْعَرِيكَهِ نَفْسُهُ أَصْلَبُ مِنَ الصَّلْدِ وَ هُوَ أَذَلُّ مِنَ الْعَبْدِ.

(2) 4. غاشيه: 8: چهر مؤمنان در آن روز شاد است.

 

آورد. بعد به پسر گفت: بيا برويم، و هر دو را به خانه برد. دختر را به زن و بچه اش داد و گفت: به اين دختر احكام خدا را ياد دهيد. به پسر هم گفت: از فردا به بعد، در مغازه خودم براى شاگردى بيا. سه چهار ماهى كه گذشت، كارت هايى را چاپ كرد و فرستاد و گفت: من براى پسرم و براى دخترم عقدكنان دارم، دختر با پسر عروسى كرد و چند سالى هم آن پسر پيش اين بند خدا بود و بعد گفت: حاجى! من دلم براى شهر خودم تنگ شده، و از تهران هم خوشم نمى آيد و مى خواهم از اين جا بروم. حاجى گفت: شهرتان كجاست؟ جوان هم نام شهرى را برد و از حاجى خداحافظى كرد. در آن موقع، سفر كردن مشكل بود. شش يا هفت سالى كه گذشت، حاجى براى كارى به مشهد رفت. در مسير حركت به مشهد، اول غروب، وارد آن شهرى شد كه جوان گفته بود. حاجى ديد در دكان هاى نانوايى شصت و يا هفتاد نفرى ايستاده اند و نان هم نيست. از آن ها پرسيد: چرا نانوايى ها اين قدر شلوغ است؟ به او گفتند: گندم كم است و ما نزديك به قحطى هستيم و گندم فروش اين شهر هم يك نفر است. هر چند انبارهاى او گندم دارد، اما او گندم را به قيمت روز مى فروشد. حاجى سؤال كرد كه آدرس خانه اش كجاست؟ گفتند: اين آدرس خانه اش است. حاجى نمازش را خواند و به در خانه صاحب گندم رفت. خان بزرگ، مجلل و خوبى بود. نوكر درب را باز كرد، گفت: چه كسى است؟ حاجى گفت: صاحبخانه را مى خواهم. گفت: صاحبخانه با استاندار شهر حاضر نيست فالوده بخورد، حالا شما مى خواهى نصف شب او را ببينى. تازه، اين موقع شب، صاحبخانه خواب است، مگر مى شود او را بيدار كرد. حاجى گفت: برو او را بيدار كن. نوكر از اين كار سربازد و حاجى فرياد زد. صاحبخانه از اين فرياد بيدار شد و گفت: چه خبر است؟ بعد به طرف درب دويد. نوكر ديد تا چشم اربابش به اين آقاى غريبه افتاد، بر روى پاى اين مرد افتاد و شروع به بوسيدن پايش كرد و گفت: حاجى كجا بودى؟ چرا مرا خبر نكردى؟ اين اصول انسانى است.

اصلًا پيغمبر صلى الله عليه وآله مى فرمايد: مؤمن ألوف و مألوف است. انسان داراى انسانيت، هم خيلى عالى مى جوشد و هم خيلى عالى با او مى جوشند؛ شيرين است؛ صفا و وفا دارد؛ سالم است. «1» پيغمبر صلى الله عليه وآله به كاسب ها مى فرمايد: جنسى را كه فروختيد و خوب هم از فروشش استفاده

______________________________
(1) 5. مجموعه ورام، ج 2، ص 25. متن روايت چنين است: «النبى صلّى الله عليه و آله وسلّم: الْمُؤْمِنُ مَأْلُوفٌ وَ لَا خَيْرَ فِيمَنْ لَا يَأْلَفُ وَ لَا يُؤْلَف.» در كافى، ج 2، ص 102، حديث 17 هم اين روايت را با همين متن از اميرمؤمنان عليه السلام نقل كرده است.

 

كرديد، اما مشترى مى خواهد آن را پس بدهد، با كمال شوق آن را پس بگيريد و پولش را به او برگردانيد. براى اين كه در قيامت، خداوند لغزش او را مى آمرزد. «1»

 

اميرمؤمنان عليه السلام، اسو مهربانى و عطوفت

هر چند دلم نمى خواهد شنيده ها را دوباره تكرار كنم، ولى از طرفى هم دلم نمى خواهد برخى از دوستان به ويژه جوانان، و بعضى از رفقايى كه اولين بار است، در اين مجالس شركت مى كنند، از بعضى از نعمت هاى روحانى محروم بمانند. براى اين كه ممكن است مطلبى را كه ده بار گفته شده باشد، ولى باز هم عده اى باشند كه آن ها را اصلًا نشنيده اند. من براى آن ها اين شنيده ها را تكرار مى كنم و مى گويم: چقدر مؤمن بايد مهربان باشد.

اميرمؤمنان عليه السلام سلطان مملكت و رئيس كشور بود و چند ميليون جمعيت زير دستش بود. او كه فرماند سپاه بود، داشت از محلى عبور مى كرد، ديد دختر خانمى نشسته و گريه مى كند. حضرت جلو آمد و به او سلام كرد و گفت: خواهر! چرا گريه مى كنى؟ دختر گفت: خرما خريده ام، و خانمم آن را نپسنديده، برگشتم، آن را برگردانم، فروشنده قبول نمى كند، و الان نمى دانم چه كنم؛ چون خانمم گفته: بايد بروى و خرما را پس بدهى، و فروشنده هم مى گويد: من آن را پس نمى گيرم. اين وسط، مانده ام چه كنم؟ حضرت فرمود: بيا به آن جا كه خرما را خريده اى، برويم. دختر گفت: از بازار از مغاز فلانى. حضرت وارد آن مغازه شد و به فروشنده سلام كرد و پرسيد: حالتان خوب است؟ فروشنده گفت: خدا را شكر. حضرت پرسيد: اين خانم از شما خرما خريده؟ فروشنده گفت: بله. حضرت گفت: مثل اين كه صاحب كار اين خانم آن خرما را نپسنديده، ممكن است آن را پس بگيريد؟ فروشنده گفت: به شما ربطى ندارد، و اصلًا شما چكاره ايد؟ چون اين فروشنده على عليه السلام را نمى شناخت، و اگر هم او را مى شناخت و مى گفت: چشم، اين فروشنده آدم نبود. او الان كه على عليه السلام را نمى شناسد، بايد بگويد، چشم، تا آدم باشد، و الا من درب مغازه اى بيايم و چون چند شب قبل با مغازه دار آشنا شده ام، مهم نيست كه براى هم خم و راست شويم؛ بلكه خم و راست شدن براى هر انسانى مهم است، و الا اگر شخصى درب مغازه بيايد كه دو تا ستاره هم روى

______________________________
(1) 6. اين روايت در تذكره الفقهاء (طالحديثه)، ج 12، ص 117 به نقل از شرح السنه، بغوى، ج 5، ص 120، حديث 2117- العيز شرح الوجيز، ج 4، ص 280، چنين آمده است: قال رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله: «من أقال أخاه المسلم صفقه يكرهها أقاله اللَّه عثرته يوم القيامه.»

 

شانه اش باشد و رنگ مغازه دار بپرد و بگويد: آقا! تمام مغازه، متعلّق به جنابعالى است، مهم نيست. امّا اگر اين مغازه دار به آن پيرمردى كه ظاهر خوبى ندارد، احترام كرد؛ با او دست داد و بغلش كرد و صورتش را بوسيد؛ برايش شربت و چايى آورد و بعد جنس را هم براى او ارزان حساب كرد؛ با انصاف به او برخورد كرد؛ او را هم تا درب ماشين آورد و برايش درب ماشين را باز كرد، اين مغازه دار آدميت را نشان داده است، و الا اگر اين احترام از روى ترس باشد، چنين احترامى قلابى و شيطانى است، و اگر اين مغازه دار به كسى هم كه خيلى به او علاقه دارد، احترام كرد، اين احترام باز هم شيطانى و قلابى است. فرد بايد همه جا آدم باشد. به راستى، ما چه موقع ادب ياد مى گيريم؟

قرآن مثال انسانى را كه آدم شده، در آيات بيست و چهارم و بيست و پنجم سور ابراهيم چنين گفته است: أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَهً طَيِّبَهً كَشَجَرَهٍ طَيِّبَهٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِى السَّماءِ* تُؤْتى أُكُلَها كُلَّ حينٍ بِإِذْنِ رَبِّها وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ. «1»

بالاتر از اين سخن، نمى شود دربار چنين انسانى گفت.

قبل بيان ادام اين ماجرا، مى خواهم نمونه هايى از آدميت را در برخى انسان هاى برجسته بيان كنم.

 

 ادامه دارد. . .


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

فرار از جهنم به سوى بهشت‏
نشانه‏هاى كافران و بريدگان از خدا
عدم تسلط شيطان بر انسان‏
بى‏اعتمادى به علم جدا از وحى‏
حلال و حرام مالی - جلسه بیست و یکم (متن کامل ...
خدمت به دين در دربار
عبرت آموزى از مراحل رشد نباتات‏
ارزش و جايگاه عالم‏
حلال و حرام مالی - جلسه سی و هفتم (متن کامل +عناوین)
حلال و حرام مالی - جلسه پانزدهم (متن کامل +عناوین)

بیشترین بازدید این مجموعه

خواسته‏هاى ارزشمند اولياى خدا
فتح و ظفر حقيقى مؤمن‏
حرام خورى و پنج خطر آن‏
تعبير پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از عالم ...
آخرين لحظات عمر مؤمن‏
جبهه مقابل عشق با معرفت
با خدا باش، پادشاه باش‏
اختيار در انتخاب بهشت و جهنم
رابطه خیر با اموال و اولاد
امیرالمؤمنین(ع)، تجلی انبیای الهی

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^