حكايتى از بهلول و هارون الرشيد
- تاریخ انتشار: 23 بهمن 1391
- تعداد بازدید: 500
هارون الرشيد داشت مىرفت ، بهلول خوابيده بود . به او گفت : برخيز ! گفت : من خستهام ، تو از آن طرف برو . گفت : من سالهاست تو را مىشناسم ، چيزى از من نخواستهاى ، چرا محاسنت اين همه درهم است ؟ گفت : شانه ندارم . هارون در جيب خود دست كرد و شانه مخصوص سلطنتى خودش را درآورد و گفت : اين براى تو . شانه را گرفت و به صورتش نزد . گفت : اين شانه جا مىخواهد ، اين لباس من پاره است و جيب ندارد . هارون گفت : لباس مخصوص مرا به او بدهيد .
لباس را به او دادند، او آن را كنار گذاشت ، هارون گفت : آيا اين بىاحترامى به لباس من نيست ؟ گفت : من جا ندارم ، آن را كجا بگذارم . به او خانه دادند . گفت : اين خانه خرج دارد ، هارون گفت : به او فلان باغ را بدهيد تا از درآمد آن خانه را اداره كند . بهلول گفت : من تنها نمىتوانم خانه و باغ را اداره كنم ، هارون گفت : دو غلام به او بدهيد . بهلول شانه را در دامن هارون انداخت و گفت : شانهاى كه اين همه دنباله داشته باشد ، نخواستيم .