از عطاى سلمى كه يكى از مشاهير اهل حال است نقل شده كه:
در اوايل حال، نساجى داشته و از آن شغل كسب معاش مى نموده.
روزى پارچه اى بافت، پارچه اى كه براى بافت آن وقت بسيار صرف كرده بود و نهايت دقّت را در آن به كار برده بود و اعتقاد داشت در نهايت محكمى و خوبى است.
پارچه را به بازار مى برد و به بزّازى كه متخصّص پارچه و قيمت بود ارائه مى كند، بزّاز از قيمتى كه عطا در نظر داشت كم تر قيمت مى كند؛ زيرا عيوبى در پارچه بود كه بزاز به آن اشاره مى كند در حالى كه آن عيوب از ديد عطا دور مانده بود.
عطا پس از علم به عيوب، در وسط بازار، شروع مى كند به بلند گريه كردن، بزّاز از كرده پشيمان مى شود و به عطا مى گويد: مرا ببخش به هر قيمتى كه مى خواهى از تو مى خرم، عطا مى گويد: گريه من از كمى قيمت پارچه نيست، بلكه از اين است كه من با وجود سعى بسيارى كه در بافت اين پارچه كرده ام و به اعتقاد خود آن را بى عيب مى دانستم، معيوب از آب در آمد و من از عيب آن غافل بودم، شايد عمل هاى من هم مثل اين پارچه پر از عيب باشد و چون روز قيامت به نظر خبير بصير برسد، عيب هايش ظاهر گردد، در حالى كه من از آن غافل بودم و آن روز چه كنم؟!
منبع : پایگاه عرفان