نجات انسان
|
|
|
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين و الصلاۀ و السلام على محمّد و اهلبيته الطاهرين صلوات الله عليهم اجمعين
اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد: پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم وقتى آمد، جامعة انسانى از فرهنگ الهى جدا شده بود و نبى اكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم براى اتصال انسان به فرهنگ الهى آمد. پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم براى نجات بشر عليۀ چه ظلم ها و ستم هايي قيام كرد و چه ضرباتي را متحمّل شد، «طُولِ هَجْعَةٍ مِنَ الْأُمَمِ»[1]: روزى كه پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم وارد جامعه شد، جامعة انساني نه تنها در عربستان، بلكه در جهان، در خواب بود. گاهى انسان بدنش خسته مى شود و مى خوابد، و گاهى عقل مى خوابد، و گاهى بالاتر، جان را خواب مى برد. روزى كه روان را خواب ببرد، ظرف روان، از مجموع رذايل اخلاقى پر مى شود. روح متكبّر، مغرور، رياكار، متظاهر، بى فضيلت، روح بدون غيرت، روح بدون عدالت و روح بدون شرف خواب است، اين روحِ خواب همة كارها را خراب مى كند. }اُُولئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ{[2]، چنين روحي نمى فهمد و با اين نفهمي خود مى رود، مردم را گرفتار كارهايش مى كند؛ زن و بچه را بى تربيت مى كند؛ عصمت و عفت را متلاشى مى كند؛ شرف خانوادگى را از بين مى برد و خراب مى كند؛ همينطور هم جلو مى رود؛ چون نمى فهمد و خواب است. اين روح، خواب هست و پرتوي بيدارى ندارد. عقل هم كه بخوابد، انسان مرتّب در ارزيابيهاي خود خطا مى كند؛ مثلاً يك خطاى مهم عقل در زمان ما، اين است كه به خودش استقلال داده است. بر اين اساس، انسانهاي غربي مى گويند با بودن عقل، ما ديگر احتياجي به دين نداريم؛ خودمان فكر مى كنيم و بر مبناي آن، زندگى خود را پيش ميبريم. شما كه به دين احتياج نداريد و از عصر رنسانس[3]، از اوايل قرن هفدهم، از حريم نبوت قطع رابطه كرديد و جهان را وادار كرديد كه با مذهب و خدا قطع رابطه كند و اكنون سيصد سال است كه انسانهاي كرة زمين را تشويق كرديد با حريم فرهنگ الهى قطع رابطه كند، حالا ما از شما ميپرسيم، آيا اين سيصد سال فكر كردن براى پياده كردن يك زندگى سالم كافى نيست؟ پس چرا حالا هيچ چيزى سالم نيست؟ براي اين كه سيصد سال است كه در زمين از خدا بريديد، ولي هنوز شما داريد فكر مى كنيد كه زندگى سالم چيست؟ يعني هنوز براي شما مفهوم زندگي سالم روشن نشده است. شما كه همه چيزتان خراب شده و روز به روز هم كه دارد خراب تر مى شود و به مشكلاتان دارد افزوده مى گردد، پس اين عقل كذايي چرا براي شما كارى نمى كند؟ البته، چنين عقلي نمى تواند كارى بكند. وقتى استقلال وجودي عقل با غرور آميخته گردد، آن وقت، اين عقل، علم را به جاى دين ميگذارد و زندگى مى شود علم، و علم هم كه پر و بال خيلى قوياى ندارد كه انسان را بتواند تا كرانههاي هستي پرواز بدهد، هر چند كه ميتواند او را تنها بر روي سطح زمين حركت دهد. روزى پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم آمد كه جهان خواب بود، و اين مرد براى بيدار كردن جهان آمد. به عقيدة حضرت على عليه السلام، جامعة بريده از نبوت خواب است، و هر كارى بكند، نتيجه اش تخريب است.
فتح مكه، فتح بدون خشونت
روز فتح مكه، هر چند پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلّم به حضرت علي عليه السلام دستور داده بود كه فرياد برآورد: «اَلْيَوْمُ يَوْمُ الْمَرْحَمَةِ»[4]، ولي وقتى پيامبر وارد مكه شد، هنوز رنگهاي همه پريده بود، قبل از اين كه اين ترس مردم را ناراحت كند، حضرت اين آيه را بر مردم مكه خواند: }لاَ تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ{[5]، به خدا قسم، من كارى با شما ندارم و آمدم به شما بگويم كه آزاديد و راحت باشيد.
اصلاً در فرهنگ جنگهاي جهان، كسى را با اين صفات در جنگهاي خود سراغ ندارد. ملتهاي ضعيف با كسى جنگ ندارند، ولي قلدرها مال، جان، فكر و ناموس، آنها را بى تقصير، به يغما مى برند. دشمنان پيامبر، سيزده سال هر كارى دلشان خواسته بود، انجام دادند؛ امّا وقتى قدرت به دست پيغمبر رسيد، او عفو كرد. پيغمبر شروع به جنگ نكرد، و همينطور تربيت شدة پيغمبر هم شروع به جنگ نكرد. ملت مسلمان هم وقتى به ايران آمده بود، پيشنهاد اسلام و قرآن داد، امّا ايرانى ها اين پيشنهاد را قبول نكردند و در واقع، اين خود ايرانيها بودند كه جنگ را آغاز كردند؛ چون معتقد بودند كه ميتوانند اين گرسنه ها را دو روزه از بين ببرند، و هر چه ملت اسلام پيغام داد كه ما جنگ نداريم و تنها براى تبليغ دين آمديم، ايرانيها گفتند: ما اين گرسنه ها و پابرهنه ها را بيرون مى كنيم. به شما نباورانند كه مشتي پابرهنه، به ايران حمله كردند و دار و ندار ما ايرانيها را برداشتند و بردند. هيچ كدام از اين سخنان، سخنان صحيحي نيست. اصلاً چنين سخني فقط از روي تعصّب ملى است. اصلاً اسلام چنين فرهنگي را تبليغ نميكرد. در اين فرهنگ، يغماگرى روا نبود؛ غارت پذيرفته نبود؛ بلكه اسلام آمد كه يغماگران و غارتگرها را تربيت بكند.
ملاقات نمايندۀ اسلام با رئيس لشكر ايران
در آن زمان، رئيس لشكر ايران، مرد عاقلى به نام رستم فرخزاد[6] بود. نماينده اى از مسلمانها پيش رستم فرخزاد آمد و گفت: اگر شما حاضريد، يك نفر از ما بيايد و به زبان خودتان هدف ما را براى شما شرح دهد، و اگر هدف ما واقعاً قابل قبول بود، شما هم آن را بپذيريد و جنگ نكنيد، و اگر هم هدف ما براي شما قابل قبول نبود، با ما بجنگيد. متكبّران و مغروران ارتش رستم فرخزاد، اول مى خواستند اين پيشنهاد را قبول نكنند، ولى رستم گفت: آن را قبول كنيد. پس به نمايندة مسلمانان گفتند: عيبى ندارد، فردا نمايندهاي از شما بيايد تا ما با او صحبت كنيم. نوشته اند: براى پذيرفتن نمايندة مسلمانان، ايرانيها خيمه اى زدند كه تمام پرده هايش طلابافت بود. آنها پارچه هاى زر، گرانترين فرشها و عالى ترين فرشها را در آن خيمه پهن كردند و صندلى هايى در آن گذاشتند كه ميخ هايى كه به تخته ها و چوبهاى عاجش زده شده بود، از طلا و نقره بود، و كسانى هم كه مأمور پذيرايى بودند، لباسهايشان سنگين ترين لباسها بود؛ همچنين تمام ظرفها در اين خيمه از طلا و نقره بود. مأمورين بيرون اين خيمه هم با گرزهاى طلا و نقره ايستاده بودند. البته، اين رسم پذيرفتن نمايندة هر كشورى در ايران بود.؛ همينطور در ايران رسم بود كه هر وقت نمايندهاي از كشوري مى آمد، صد تا هفتاد نفر هم به دنبال آن نماينده بيايند.
در موعد معين، مأموراني كه بيرون خيمة محلّ گفتگوهاي نمايندگان بودند، ديدند آقايى متين و مؤدب به طرف خيمه مى آيد. آن مرد پيراهني بلند از كرباس پوشيده بود و پارچة مختصرى هم به عنوان آفتابگير بر سرش گذاشته بود و خنجرى را هم به كمر داشت. او كه به طرف خيمه آمد، مأمورين رستم جلو او را گرفتند و پرسيدند كه او كيست. آن مرد گفت: من نمايندة ملت اسلام هستم. ايرانيها كه تا حالا چنين نماينده اى نديده بودند، وقتى چشمشان به اين نماينده افتاد، گفتند: آقا صبر كنيد. مأموران رفتند و به رستم فرخزاد گفتند: فردي به عنوان نمايندگى آمده، ولي پيراهن تن او خيلى بى ارزش است و كسى هم به دنبال او نيست، آيا اجازۀ ورود به او بدهيم؟ رستم گفت: اجازه بدهيد او به ديدار من بيايد، هرچند كه كار او خلاف رسم است. مأمورين بيرون آمدند و به نمايندة مسلمانها گفتند: وقتى وارد خيمه شدى، جلوى رستم به خاك بيافت. نمايندۀ مسلمانان گفت: من وقتى وارد خيمه شوم، بدون تشريفات به خيمه مى روم و همينطور هم از آن بيرون مى آيم؛ چون ما اين گونه تعظيم در برابر انسان را حرام مى دانيم و آن را كاري خلاف توحيد، و شيطانى ميدانيم. مأموران گفتند: پس صبر كن ما برويم تا دوباره اجازة ورود شما را بگيريم. آنها پيش رستم رفتند و گفتند: آن نماينده نميخواهد حتي هنگام برخورد با شما قواعد نمايندگى را رعايت كند. رستم گفت: چاره اى نيست و به او اجازة ورود بدهيد. بعد آن نماينده بي آن كه نگاهي به زرق و برق خيمه و زر، زيور و زينت آلات آن كند، وقتي كه وارد خيمه شد، پرده را كنار زد و كنار رستم فرخزاد رفت. به او تعارف كردند كه بر صندلىاي كه جاى نماينده بود، بنشيند. او گفت: من آن جا نمى نشينم، و بعد گوشة فرشي را گرفت و بلند كرد و بر روى خاك نشست. او ميخواست با اين عملش بگويد كه ملت اسلام براى پول، فرش و براى دنيا نيامده است؛ هر چه ميوه به او تعارف كردند، او گفت: من نمى خورم؛ چون ظرف هاى شما حرام است؛ ما دستور داريم در اين ظرف ها چيزى نخوريم. رستم فرخزاد از نمايندة مسلمانها پرسيد: براى چه به ايران آمدهايد؟ نمايندۀ مسلمانها كه ميخواست براى آغاز پاسخش اسم خدا را ببرد، از جايش بلند شد؛ چون اين نحوة رفتار ريشه در فرهنگ الهى داشت. نمايندۀ مسلمانها بعد از ياد كردن خدا، در پاسخ به سؤال رستم گفت: «جئنا لنخرج العباد من عبادة العباد الى عبادة الله، و من ضيق الدنيا الى سعتها، و من جور الاديان الى عدل الاسلام و السلام على من اتبع الهدى»[7] : اى رستم! ما براى سه برنامه آمديم. برنامة اول ما اين است كه شما را از اسارت قلدران، زورگويان، مستبدان، متجاوزان و ظالمان نجات بدهيم، و به شما بفهمانيم كه بايد بندة خدا باشيد، نه بندة بشر. آمديم بگوييم اگر بندة هر بشرى شويد، او شما را بر گرد اميالش مى چرخاند و براى آباد كردن شكم و شهوت خود نابودتان مى كند؛ مثل اين كه من بروم جايي شاگرد شوم و همة عمرم را بدهم كه آن آقا از خرج عمر من ميلياردر بشود، و خودش، پسرهايش و دخترهايش سالى يك ماه در اروپا بهترين لذتها را ببرند. اين جا هم كه هستند، بهترين لذتها را از بدترين گناهان ببرند، و من خرج ميشوم تا او و خانوادهاش به اين برنامهها برسد. حالا اگر اين حمالي پيش يك مسلمان باشد، آدم باز خيلى درد ندارد. بيچاره مسلمانهايى كه پيش دشمنان اسلام حمالند؛ پيش دشمنان و كفار و منافقين حمال هستند. آنها ديگر چقدر ذليل و بيچاره اند. آمديم كه شما را از اين بدبختى نجات بدهيم تا چرخانندة اميال شكم و شهوت ديگران نباشيد. آخر شما انسان هستيد. برنامة دوم ما اين است كه به شما بنمايانيم كه جهان خلقت، عبارت از اين تيشة نجارى، گاوآهن كشاورزى، چهار ديوار تجارتخانه و چهار ديوار خانه نيست؛ بلكه جهان، جهان بزرگى است كه در همة جوانب با شما رابطه دارد، و شما هم در همة جهات با جهان رابطه داريد. آمديم به شما بگوييم غفلتى كه از مجموع اين روابط داريد، به ضرر شما است. ميخواستيم شما را بيدار كنيم و شما را نسبت به مجموع روابطى كه از طريق عالم طبيعت با جهان داريد، مسئول نماييم تا به آنها احترام كنيد. آمديم تا شما را با همديگر برادر كنيم، نه با برادري پدر و مادرى، بلكه با برادرى اسلامى كه ارزش اين برادري با برادرى پدر و مادرى قابل مقايسه نيست؛ همانطور كه قرآن كريم گفته است:
}إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ{ [8]
هيچ وقت برادر ايماني نمى تواند سير باشد، وقتى كه برادر مسلمانش گرسنه هست، و نمى تواند پوشيده باشد، وقتي آن ديگرى برهنه هست. اگر تو مسلمانى و من هم مسلمانم، و ما با هم برادر هستيم، ديگر من اسرار تو را به دست دشمن نمى دهم؛ به برادرم خيانت نمى كنم؛ مال برادرم را به دشمن نمى دهم؛ آبروى برادرم را نمى برم؛ ضرر برادرم را نمى خواهم؛ ذلت برادرم را نمى خواهم. امّا برادران پدر و مادرى ممكن است از نظر مسلك، دو راه داشته باشند، ولى برادران قرآنى تنها يك راه دارند؛ آنان مثل علىعليه السلام و پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم زندگى مى كنند [9]؛ آنان مثل سلمان و ابوذر زندگي ميكنند.[10] كسى كه مسلمان است، قرآن به او نشان برادرى عنايت كرده است و او هم در هيچ برنامه اى ناراحتى مسلماني را نمى پسندد؛ ذلت، خفت و بيچارگى او را نمى پسندد. پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم مى فرمايد: كسى كه علية مسلمانها و مملكت اسلام جاسوسى كند و مردم مؤمن را به خاطر كفار ذليل كند، روز قيامت هيچ راهى براى پذيرفتن رحمت پروردگار ندارد.[11]
برنامة سوم ما اين است كه با دليل و برهان به شما بگوييم، تمام فرهنگها غلط است، و فقط فرهنگ خدا صحيح ميباشد. هر كس كه شما را به خودش دعوت مىنمايد، براى شما ضرر دارد، ولى فرهنگ الهى در تمام جوانب به نفع شما كار مى كند.
رستم فرخزاد از محلّ مذكراه بيرون آمد و به نزد سران ارتش ايران رفت و به آنان گفت: چه كنيم؟ گفتند: نظر خودت چيست؟ رستم گفت: نمايندة مسلمانان سخنان متين و ريشه دارى زد، آيا قبول كنيم؟ گفتند: مگر ديوانه اى؟ بعد رستم را مجبوركردند كه بجنگد، و آنان جنگيدند، و در جنگ شكست خوردند. هر چند مسلمانان نميخواستند بجنگند.
دو علت مهم شكست لشكر ايران
دربارة علل شكست لشكر ايران ميتوان به دو علت مهم اشاره كرد:
علت اول اين بود كه مردم از فرهنگ غلط ساسانيان خسته شده بودند، براي همين آنان با كمال شوق اسلام را قبول كردند؛ مردم آن قدر از اوضاع زمان خود ناراحت بودند كه وقتى كه ملت اسلام آمد، هيچ كس دلش نمى خواست به نفع ساسانيان با آنها جنگ كند و همه دلشان مى خواست براي دين خدا آغوش باز كنند.
دومين علت اين بود كه ساسانيان فقط دنيا را مى ديدند، ولي مسلمانها مى گفتند: ما چه بجنگيم و چه كشته بشويم، در هر دو صورت، پيروزيم. اگر زنده بمانيم، خدا دربارة اين زندگي فرموده: }مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً{[12]؛ يعني ما داراي حيات طيب هستيم، و اگر كشته شويم، باز به فرمودۀ خداوند، احياي عند الله ميباشيم: }وَ لاَ تَقُولُوا لِمَن يُقْتَلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَكِن لاَ تَشْعُرُونَ{[13]؛ يعني اگر بمانيم، راحت هستيم، و اگر برويم، باز هم راحت هستيم. چنين ملتى شكست نمى خورد. البته، اين شكست علت هاى ديگر هم داشت كه تاريخ آنها را ذكر كرده است.
پيغمبر اكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم آمد تا تمام زواياى انحرافى را درست كند. آنچه مهم است اين چند جمله است، «فَجَاءَهُمْ بِتَصْدِيقِ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ.»[14]روزگار ما به سرعت دارد مصداق اين سه جمله مى شود؛ يعنى زواياى درستى دارد نابود مى شود؛ يعنى مردم از نظر عقل و روح دارند به خواب مى روند؛ يعنى مردم دارند با حريم نبوت قطع رابطه مى كنند؛ همين طوركه پيغمبر اكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم به وجود آمدن چنين وضعيتي را براي امت خويش پيشبيني كرده بود : «اَخْوَفُ مَا اَخاف عَلَى اُمَّتِي زَهْرةَ الدُّنْيَا وَكَثْرَتِهَا»[15]: ترس من از امتم اين است كه بعد از من گرفتار زر و زينت شوند؛ زينت و زيور دنيا آنها را گرفتارشان كند. الان ميبينيم، دنيا با ما معامله اى كرده كه ما در بيست و چهار ساعت شبانه روز، لحظه اى وقت نداريم كه نسبت به مرگ خود فكر كنيم. با اين همه ما نبايد نااميد شويم، مگر ميشود خداوند متعال رحمتش را از زمين دريغ كند؟
نجات انسانها از انحرافات توسّط مصلح عالم
قرآن مى فرمايد: }وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ.{ [16]
وقتى كه جمع زمينيان گرفتار شدند، بالاخرة من پروردگار پردۀ اسرارم را كنار مى زنم، و مانند زمان انبيا، مصلح عالم، حجة بن الحسن عليه السلام را خواهم آورد و او جهان بشريت را از همة اين انحرافات و بدبختى ها نجات خواهد داد. زمين متعلّق به خداست، نه متعلّق به متجاوزان و ستمگران. آنها غاصب حيات، زندگى و زمان هستند؛ چون}لِلَّهِ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ{[17] است، و عباد، عباد الله هستند، پروردگار عالم نمى گذارد اين زمين و عباد، بلعيدۀ ستمگران شوند و باز هم مثل زمان پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم ذخيره دارد. او مى آيد و عالم را نجات مى دهد. اين، طبيعت عالم است.
نهضت فرهنگى پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلّم با چراغ هدايت قرآن
اميرمؤمنان عليه السلام در خطبة صد و پنجاه و هشتم نهجالبلاغه به توصيف جامعي از قرآن كريم پرداخته است: «فَجَاءَهُم»: پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم آمد، «بِتَصْدِيقِ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ، وَ النُّورِ الْمُقْتَدَى بِهِ.»: با چراغى كه خدا به او عنايت كرده بود، «ذَلِكَ الْقُرْآنُ» : كه آن چراغ مجموعۀ فرهنگ حق بود كه به نام قرآن ناميده شد، «فَاسْتَنْطِقُوهُ، وَ لَنْ يَنْطِقَ» : من كه على هستم، از همه شما مى خواهم قرآن را باز كنيد و بخوانيد؛ آن را بفهميد و بپرسيد. «وَ لَكِنْ أُخْبِرُكُمْ عَنْهُ»: و لكن من شما را از (منافع) آن با خبر ميكنم، و بعد حضرت چهار منفعت قرآن را ذكر ميكند، «أَلَا إِنَّ فِيهِ عِلْمَ مَا يَأْتِي»: با اتصال به قرآن، شما از نظر دانش و برداشت حقايق، به أبديت وصل مى شويد، «وَ الْحَدِيثَ عَنِ الْمَاضِي»: اگر به قرآن وصل شويد، ميتوانيد از طريق قرآن، به مبدأ آفرينش اتصال پيدا كنيد، «وَ دَوَاءَ دَائِكُمْ»، ميتوانيد در ساية عمل به كتاب خدا، تمام نقصها، گرفتاريها، ناامنى ها و اضطرابات را از زندگى جمع كنيد، «وَ نَظْمَ مَا بَيْنَكُم»: و اين بى نظمى، تشتت، گروه گروه شدن و اختلافات را به وسيله حقايق قرآن از ميان خود برداريد. اين چهرة پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم و كتاب فرهنگىاش در سخنان علي عليه السلام مى باشد. چنين انسانى در ساية چنين شخصيتى و چنين كتابى انسانهاى بزرگى را تربيت كرد كه راستى و عدل در زندگيشان بود و بيدار، بينا، اهلبينش، اهلدانش، متفكّر، غيور، شجاع، متعهّـد، مسئول و سازنده ميزيستند؛ طوريكه تمام دقايق زندگيشان را حساب كرده بودند و تمام آن دقايق، بر روى حساب بود. به خدا اگر حسابگريهاى دقيق برنامه هاى اسلامى را بخواهيم بررسى كنيم، درمى يابيم كه عجب فرهنگ غنىاي در اختيار ما هست و معلوم نيست كه چرا ما با داشتن اين فرهنگ غنى، اين قدر بيچاره ايم؟! همينطور كه ما براى آبادى دنيا قواعد شگفتي داريم، براى آبادى آخرت هم برنامههاي شگفتي داريم؛ اين برنامه ها خيلى لطيف است؛ چنانكه كوچكترين انحرافى را قبول نمى كند و امضا هم نمىنمايد.
اخلاص در زيارت امام رضا عليه السلام
براي درك اين كه برنامة پيامبر اكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم براي تربيت و سعادت انسان، تا چقدر به كوچكترين انحراف هم حساس هست، خاطرهاي را برايتان نقل ميكنم. دوستى در تهران دارم كه اطلاعاتش نسبت به زبان انگليسى، بنا به نامه اى كه نهرو نخست وزير اسبق هند برايش نوشته و من متن آن نامه را با امضاى خود نهرو ديدم، آدم بى نظيرى در خاورميانه است. او در سفري به مكه شركت كرد. كسانى كه حال او را در آن سال در مكه مى ديدند، از حال او در مكه بسيار بهره بردند، اى كاش! جوانهاى ما با اين گونه افراد كه از نظر علم در دنيا كم نظير هستند، ارتباط داشتند و رابطۀ آنها را با خدا تماشا مى كردند و لذت مى بردند، اى كاش! آن چهره ها را مى ديدند. اى كاش! فرزندان ما مقالات انيشتين [18]را دربارة خدا مى خواندند. اى كاش! نظريات اديسون[19] را دربارة خدا مى خواندند. اى كاش! فرزندان ما زندگى پاسكال فرانسوى[20] را مى خواندند و با خدا آشتى مى كردند. اى كاش! كسانى كه از راه تجدّد مى خواهند بنيان زندگى را به هم بريزند، با آدمهاى متجدّد واقعي رابطه پيدا مى كردند، نه با حيوانات جنگلى آدم نما. براي اين دوستم نامهاي از لندن آمده بود و چند سؤال از او راجع به علم انفس از نظر افكار حكما و فلاسفة مشرق كرده بودند. بعد او از مجمعى در لندن با من تماس گرفت و گفت كه من با شما كار دارم. بعد هم به منزل ما آمد و گفت: جمعيتى در لندن، چند هفتهاي است كه تشكيل شده و مطالعات عميقى را هم دربارة امور نفسى شروع كرده است، و هفته اى يكبار هم نتيجة اين مطالعات خود را چاپ مى كنند و براى من هم آن را مى فرستند. آنها دربارة علمالنفس[21] از نظر افكار شرقيها از من سؤالاتى كردند و از من راهنمايى خواستند كه بايد چه كتابهايى را بخوانند. من براي همين پيش شما آمدهام. من قبل از اين كه جوابي به او بدهم، مقدارى با او صحبت كردم و ديدم اطلاعات خودش راجع به اسلام و مسايل روحى از من خيلى قويتر است. بهتر ديدم كه بگويم، من نمى دانم تا او به كسى ديگري مراجعه كند؛ چون در مقابل او، ديدم من فرد كوچكي هستم. اطلاعات اسلامى و دينى او خيلى وسيع بود. به راستي، چه چيز ديگري ميتوانستم به او بگويم؛ به آن درياي دانش چه كتابى را ميتوانستم معرفي كنم؛ خواستم به او آدرس قرآن را بدهم، ديدم او تمام آيات روحى قرآن را مى داند؛ خواستم به او آدرس نهجالبلاغه را بدهم، ديدم افكار علىعليه السلام را مى داند؛ خواستم از ميان كتابهايى كه نظريات حكماي مشرق زمين را دارد، آدرس كتاب اسفار ملاصدرا را بدهم. ديدم انگلستان خودش اسفار ملاصدرا [22]را به زبان انگليسى چاپ كرده و اين كتاب الان در دسترس اوست. آدرس چند كتاب ديگر را به او دادم، ديدم تمام آنها به انگليسى در لندن چاپ شده است و او از نظر دسترسي به آنها مشكل ندارد. بعد او گفت: من غير از اين كتابها را مى خواهم. من بدون خجالت گفتم: نمى دانم. آن وقت چند مسألة نفسى براى من گفت تا من آنها را از كساني بپرسم، و من هم به يكى از علماى بسيار پاك و وارسته، داراى روح الهى و اسلامى مراجعه كردم. چند تا مشكل در اين پرسشها بود كه حل نمى شد تا اين كه آن مرد الهى در مجلسي خصوصى، آنها را براى من حل كرد. صحبتش كه تمام شد، شروع كرد به گريه و در همان حال گريه گفت: من را دعا كن تا هدايت شوم. او كه ديد من از شنيدن اين درخواستش شگفتزده شدهام، گفت: تعجّب نكن؛ هفتة پيش زن و بچهام به من اصرار كردند كه چون هواي تهران گرم است و ما هم مدتى است كه از اين شهر بيرون نرفتهايم، ما را به زيارت على بن موسى الرضا عليه السلام ببر. چون من به هلو علاقه داشتم، به آنها گفتم: دو و سه هفته را به من مهلت بدهيد تا هلوهاى مشهد برسند؛ وقتى كه هلوها رسيدند، ما به مشهد مى رويم. آنها هم پيشنهاد من را پذيرفتند و بعد رفتند بليط گرفتند. نيمة شب بلند شدم و وضو گرفتم و نماز شب خواندم و با خدا راز و نيازي كردم، هنوز نيم ساعت به نماز صبح مانده بود كه سر سجاده در حال سجده خوابم برد. در خواب ديدم كه وارد حياط مسجد گوهرشاد شدم و از گوشة اين مسجد وارد كفش دارى حرم شدم. آمدم كه به روضۀ شريف على بن موسى الرضا عليه السلام بروم، ديدم دست چپم، درب بزرگى هست و كنار آن هم دربان خيلى مؤدب و نورانىاي ايستاده است. به او سلام كردم وگفتم: آقا! من بسيار زياد براي زيارت به مشهد آمدهام، ولى تا به حال اين درب را اين جا نديدهام. گفت: چرا اين درب هميشه همين جا بوده است؟ گفتم: مگر اين جا كجاست؟ گفت: يك سالن است. گفتم: چه سالنى؟ گفت: سالن مباحث علمى. گفتم: سرپرستى سالن را چه كسى برعهده دارد؟ گفت: على بن موسى الرضا عليه السلام. گفتم: الان آقا كجاست؟ گفت: در سالن هست. گفتم دربارة چه موضوعى صحبت مى كنند؟ گفت: راجع به علم انفس و مسايل روحى. گفتم: من از علاقهمندان اين علم هستم، ممكن است شما به داخل تشريف ببريد و اجازه بگيريد كه من هم به داخل بيايم و به سخنان حضرت دربارة اين مسايل عالى گوش بدهم؟ گفت: بله. بعد به داخل سالن رفت و چند دقيقة ديگر بيرون آمد و گفت: آقا فرمودند: اول برو هلو بخور، و بعد هم پيش ما بيا.
نتيجهاي كه ميخواستم از نقل اين خاطره بگيريد، بيان اين نكته بود كه فرهنگ الهى در برنامههاي اخروي خود هيچ زاوية انحرافى اى را از هيچ كس قبول نمى كند.
اين نفس بدانديش، به فرمان شدنى نيست اين كافر بدكيش، مسلمان شدنى نيست
جز خضر حقيقت كه در اين راه دليل است اين راه خطرناك، به پايان شدنى نيست
ايمن مشو از خاتم جم كرد در انگشت اهريمن جادو كه سليمان شدنى نيست
جز با نَفَس پير حقيقت كه خليل است اين آتش نمرود گلستان شدنى نيست
آبادتر از كوى تو اى دوست! نديدم آن خانه داد استكه ويران شدنى نيست
پينوشت
1. ترجمۀ نهج البلاغه(انصاريان) ، ص351، خطبة 157 از خطبه هاى آن حضرت است در باره پيامبر و قرآن، و دولت بنى اميّه: أَرْسَلَهُ عَلَى حِينِ فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ وَ طُولِ هَجْعَةٍ مِنَ الْأُمَمِ وَ انْتِقَاضٍ مِنَ الْمُبْرَمِ ..... : او را در عصرى به رسالت برانگيخت كه خالى از پيامبران بود، و خواب گران ملل عالم طولانى شده بود، و رشتۀ محكم دين گسيخته بود. پس او با كتابى كه تصديقكنندۀ حقايق كتب آسمانى بود، و نورى كه بايد از آن پيروى شود به جانب مردم آمد. آن نور قرآن است، آن را به سخن آريد، ولى هرگز سخن نمى گويد، امّا من شما را از آن خبر مى دهم: آگاه باشيد كه دانش آنچه مى آيد، و خبر آنچه در عالم گذشت، و درمان دردهاى شما، و مقررات نظمدهنده زندگيتان در اين كتاب است.
2. اعراف : 179.
3. عصر رنسانس عصري است كه دانشمندان غربي پيرو انحرافاتي كه داشتند، بشر را به سوي جدايي از دين و شريعت، و اعتماد به عقل ناقص خود كشاندند.
4. يوسف : 92.
5. شيخ محمد مهدي حائري، شجرة طوبى، ج2، ص303. متن كامل روايت فتح مكه چنين است:
دخل النبي صلّي الله عليه و آله و سلّم مكة ، كانت احدى الرايات بيد سعد بن عبادة و هو ينادي : اليوم يوم الملحمة اليوم تسبى الحرمة اذل الله قريشا ، فسمع أبو سفيان ، نادى : يا رسول الله أمرت بقتل قومك إن سعد قال كذا ، و اني انشدك الله و قومك فانت ابر الناس وارحم الناس ، و اوصل الناس فوقف النبي صلّي الله عليه و آله و سلّم وقال : بل اليوم يوم المرحمة اعز الله قريشا ، و ارسل الى سعد و عزله عن اللواء و قال لعلي عليه السلام: خذ منه الراية و ناد فيهم ، فاخذ علي عليه السلام اللواء و جعل ينادي : اليوم يوم المرحمة ، و نادى منادي رسول الله صلّي الله عليه و آله و سلّم: من دخل المسجد فهو آمن ، و من دخل دار أبو سفيان فهو آمن و من القى سلاحه فهو آمن ، و من اغلق عليه بابه فهو آمن ، و اوصى المسلمين أن لا يقاتلوا إلا من قاتلهم ، فلما دخل جاء حتى انتهى الى المسجد الحرام اخذ بعضادة الباب قرأ ( لا إله إلا الله وحده انجز وعده و نصر عبده و اعز جنده و هزم الاحزاب وحده ) وقف أبو سفيان ومعاوية وجميع قريش خائفين فقال النبي صلّي الله عليه و آله و سلّم: يا معشر قريش ما ترون اني فاعل بكم قالوا خيرا أخ كريم وابن اخ كريم لقد قدرت ، فبكى رسول الله صلّي الله عليه و آله و سلّم وقال : ما أقول لكم إلا ما قال أخي يوسف: ( لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين ) ألا لبئس جيران النبي انتم فلقد كذبتموني و طردتموني و آذيتموني واخرجتموني ثم ما رضيتم حتى جئتموني في بلادي تقاتلوني ، اذهبوا فانتم الطلقاء ، فكأن هذه العبارة صارت علما لهؤلاء من ذلك اليوم . ويقال لابي سفيان ومعاوية وغيرهم من قريش الطلقاء؛ يعني طلقاء
6. رُستَمِ فَرُّخزاد : رستم سپهبد. رستم فرخ هرمز، پسر سپاهبد فرخ هرمزد سردار معروف و مدبر و دلير اواخرعهد ساساني (متولد 630 - مقتول 636 م .) که مورخان ارمني پدر و پسر را «ايشخان» (شاهزاده ) ياد کردهاند. در زمان سلطنت آزرميدخت ، پدر رستم ، فرخ هرمز مدعي سلطنت شد و ملکه را به زني خواست. چون آزرميدخت نميتوانست علناً مخالفت کند، در نهان وسايل قتل او را فراهم آورد. آنگاه رستم با سپاه خويش پيش راند و پايتخت را تصرف و آزرميدخت را خلع و کور کرد. در زمان يزدگرد سوم، رستم نايب السلطنه حقيقي ايران محسوب ميگشت. وي کاملاً از خطر عظيمي که در نتيجه حملۀ عرب به کشور ايران روي داده بود، اطلاع داشت ، پس فرماندهي کل نيروي لشکري را به عهده گرفت و در دفع دشمن جديد، کوشش دليرانه کرد. با سپاهي بزرگ در پيرامون پايتخت حاضر شد، اما خليفه عمر پيشدستي کرد. در سال 636 م . سپاه ايران در قادسيه ، نزديک حيره، با سعد بن وقاص سردار عرب رو به رو شد. جنگ سه روز طول کشيد و به شکست ايرانيان خاتمه يافت. رستم که شخصاً حرکات افواج را اداره ميکرد و درفش کاويان را در برابر خود نصب کرده بود، کشته شد. منبع: فرهنگ فارسي معين، بخش اعلام
7. گزارشهاي ديدار رستم بن فرخزاد با نمايندگان مسلمانان در جنگ قادسيه در تاريخ الطبري، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده، ج 5، ص1698 ـ 1688 آمده است كه ما در اين جا تنها به نقل يكي از اين گزارشها بسنده ميكنيم:
زياد گويد: صبحگاه آن شب كه رستم در عتيق به سر برد با سواران خود برنشست و مسلمانان را بديد، آن گاه سوى پل رفت و جمعشان را تخمين زد و آن سوى پل رو به روى آنها بايستاد و كس فرستاد و پيغام داد كه يكى را پيش ما فرستيد كه با وى سخن كنيم و با ما سخن كند، و برفت. زهره پيغام را براى سعد فرستاد و او مغيرة بن شعبه را پيش زهره فرستاد كه او را پيش جالنوس فرستاد و جالنوس او را پيش رستم فرستاد. ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: وقتى رستم بر كنار عتيق فرود آمد و شب را آنجا گذرانيد صبحگاهان به كنجكاوى و تخمين پرداخت و در امتداد عتيق به طرف خفان تا انتهاى اردوگاه مسلمانان رفت آنگاه راه بالا گرفت تا به پل رسيد و قوم را نگريست و به جايى رسيد كه بر آنها مشرف بود و چون بر پل بايستاد كس پيش زهره فرستاد كه بيامد و مقابل وى جاى گرفت. رستم مى خواست صلح كند و چيزى بدهد كه باز گردند از جمله چنين مى گفت: «شما همسايگان ماييد، يك دسته از شما در قلمرو ما بودند كه رعايتشان مى كرديم و از آزار بر كنار مى داشتيم، همه جور كمك مى كرديم و در جمع باديه نشينان حفاظتشان مى كرديم، در مراتع ما به چرا مى آمدند و از ديار خودمان آذوقه به آنها مى داديم، در قلمرو خودمان از تجارت بازشان نمى داشتيم و كار معاش آنها مرتب بود.» بدين سان به صلح اشاره مى كرد و از رفتار پارسيان سخن داشت كه صلح مى خواست اما صريح نمى گفت. زهره بدو گفت: «راست مى گويى چنين بود كه گفتى، اما كار ما چون آنها نيست و مقصود ما چون مقصود آنها نيست، ما به طلب دنيا سوى شما نيامده ايم، هدف و مقصد ما آخرت است. ما چنان بوديم كه گفتى و هر كس از ما پيش شما مى آمد زير منت شما بود و چيزهايى را كه در تصرف شما بود، بلابه مى خواست.پس از آن خداى تبارك و تعالى پيمبرى سوى ما فرستاد كه ما را به پروردگار خويش خواند و دعوت او را اجابت كرديم، خداى به پيمبر خويش گفت: «من اين گروه را بر كسانى كه به دين من نگراييده اند، تسلّط ميدهم و به وسيله اينان از آنها انتقام مى گيرم و مادام كه به دين من معترف باشند، غلبه با آنهاست كه دين من حق است و هر كه از آن بگردد، زبون شود، و هر كه بدان چنگ زند، عزت يابد.» رستم گفت: «دين شما چيست؟» زهره گفت: «ستون آن كه جز بدان پاى نگيرد، اين است كه شهادت دهند كه خدايى جز خداى يگانه نيست و محمد فرستادۀ خداست و به آنچه از پيش خدا آورده مقر باشند.» گفت: «چه نيكوست و ديگر چيست؟» گفت: «اين كه بندگان را از عبادت بندگان به عبادت خداى تعالى برند» گفت: «نيكوست، ديگر چه؟» گفت: «اين كه مردمان، فرزندان آدمند و حوا، برادرانند و از يك پدر و مادر» گفت: «چه نيكوست» آنگاه رستم گفت: «اگر بدين كار رضايت دهم و من و قومم دين شما را بپذيريم، چه خواهيد كرد آيا باز مى گرديد؟» گفت: «بله به خدا و هرگز به ديار شما نزديك نمى شويم، مگر براى تجارت يا حاجت.» گفت: «به خدا راست گفتى، اما پارسيان از هنگام شاهى اردشير نگذاشته اند، كسى از مردم زبون از كار خود برون شود، و مى گفته اند كه اگر از كار خويش برون شوند، از حدّ خويش تجاوز كنند و با اشراف خويش دشمنى كنند.» زهره گفت: «ما از همۀ مردم براى مردم بهتريم و نمى توانيم چنان باشيم كه شما مى گوييد، در باره مردم زبون، فرمان خدا را اطاعت مى كنيم و هر كه در باره ما نافرمانى خدا كند، زيانمان نزند.» گويد: رستم برفت و مردمان پارسى را پيش خواند و با آنها سخن كرد كه نپذيرفتند و گردنفرازى كردند. رستم گفت: «خدايشان دور كند و در هم شكند و آن كه را ترسانتر و نالان تر است، زبون كند» گويد: و چون رستم برفت، من پيش زهره شدم، مسلمانى من از آن جا بود و همراه وى بودم و چون جنگاوران قادسيه سهم گرفتم.»
8. حجرات :10: جز اين نيست كه همه مؤمنان با هم برادرند.
9. امالي صدوق، ص271، مجلس 46:
عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ: قَالَ: رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ آخَى بَيْنِي وَ بَيْنَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عليه السلام وَ زَوَّجَهُ ابْنَتِي فَوْقَ سَبْعِ سَمَاوَاتِهِ وَ أَشْهَدُ عَلَى ذَلِكَ مُقَرَّبِي مَلَائِكَتِهِ وَ جَعَلَهُ لِي وَصِيّاً وَ خَلِيفَةً فَعَلِيٌّ مِنِّي وَ أَنَا مِنْهُ؛ مُحِبُّهُ مُحِبِّي وَ مُبْغِضُهُ مُبْغِضِي وَ إِنَّ الْمَلَائِكَةَ لَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ بِمَحَبَّتِه .
10. كافي، ج 8، ص 163:
عَنْ صَالِحٍ الْأَحْوَلِ قَالَ: سَمِعْتُ أَبَاعَبْدِاللَّهِ عليه السلام يَقُولُ: آخَى رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله بَيْنَ سَلْمَانَ وَ أَبِي ذَرٍّ وَ اشْتَرَطَ عَلَى أَبِي ذَرٍّ أَنْ لَا يَعْصِيَ سَلْمَان.
11. كافي، ج 2، ص368 :
عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ مَنْ أَعَانَ عَلَى مُؤْمِنٍ بِشَطْرِ كَلِمَةٍ، لَقِيَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَكْتُوبٌ بَيْنَ عَيْنَيْهِ: آيِسٌ مِنْ رَحْمَتِي.
12. نحل:97: از مرد و زن، هر كس كار شايسته انجام دهد در حالى كه مؤمن است، مسلماً او را به زندگى پاك و پاكيزه اى زنده مى داريم .
13. بقره:154: و به آنان كه در راه خدا كشته مى شوند مرده نگوييد، بلكه [در عالم برزخ ] داراى حيات اند، ولى شما [كيفيت آن حيات را] درك نمى كنيد.
14. ترجمه نهج البلاغه(انصاريان) ، ص351، خطبة 157 از خطبه هاى آن حضرت است در باره پيامبر و قرآن، و دولت بنى اميّه: أَرْسَلَهُ ......فَجَاءَهُمْ بِتَصْدِيقِ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَ النُّورِ الْمُقْتَدَى بِهِ ذَلِكَ الْقُرْآنُ فَاسْتَنْطِقُوهُ وَ لَنْ يَنْطِقَ وَ لَكِنْ أُخْبِرُكُمْ عَنْهُ أَلَا إِنَّ فِيهِ عِلْمَ مَا يَأْتِي وَ الْحَدِيثَ عَنِ الْمَاضِي وَ دَوَاءَ دَائِكُمْ وَ نَظْمَ مَا بَيْنَكُمْ: او را در عصرى به رسالت برانگيخت... پس او با كتابى كه تصديقكنندۀ حقايق كتب آسمانى بود، و نورى كه بايد از آن پيروى شود به جانب مردم آمد. آن نور قرآن است، آن را به سخن آريد، ولى هرگز سخن نمى گويد، امّا من شما را از آن خبر مى دهم: آگاه باشيد كه دانش آنچه مى آيد، و خبر آنچه در عالم گذشت، و درمان دردهاى شما، و مقررات نظمدهندۀ زندگيتان در اين كتاب است.
15. محمدي ريشهري، ميزان الحكمة، ج 1، ص111، به نقل از نور الثقلين، ج44، ص، حديث91.
إني أكثر ما أخاف عليكم ما يخرج الله لكم من بركات الأرض ، فقيل : و ما بركات الأرض ؟ قال : زهرة الدنيا.
16. انبياء: 105: و همانا ما پس از تورات در زبور نوشتيم كه: زمين را بندگان شايسته ما به ميراث مى برند.
17. لقمان : 26: آنچه در آسمان ها و زمين است، فقط در سيطره مالكيّت و فرمانروايى خداست يقيناً خدا همان بى نياز و ستوده است.
18. آلبرت اینشتین (به آلمانی: (Albert Einstein۱۴ مارس ۱۸۷۹ - ۱۸ آوریل ۱۹۵۵: فیزیکدان نظری، زادهٔ آلمان بود. او بیشتر به خاطر نظریه نسبیت و به ویژه برای همارزی جرم و انرژی (E=mc۲) شهرت دارد. علاوه بر این، او در بسط تئوری کوانتوم و مکانیک آماری سهم عمدهای داشت. اینشتین جایزه نوبل فیزیک را در سال ۱۹۲۱ برای خدماتش به فیزیک نظری و به خصوص به خاطر کشف قانون اثر فوتوالکتریک دریافت کرد. او به دلیل تأثیرات چشمگیرش، به عنوان یکی از بزرگترین فیزیکدانانی شناخته میشود که به این جهان پا گذاشتهاند. در فرهنگ عامه، نام «اینشتین» مترادف هوش زیاد و نابغه شدهاست. منبع: ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
19. توماس الوا ادیسون (۱۱ فوریه ۱۸۴۷ - ۱۸ اکتبر ۱۹۳۱) مخترع و بازرگانی آمریکایی بود. او وسایل متعددی را طراحی یا کامل کرد که مهمترین و معروفترین آنها لامپ الکتریکی است.
ادیسون در طول حیات علمی خویش توانست ۲۵۰۰ امتیاز اختراع را در ایالات متحدهٔ آمریکا، بریتانیا، فرانسه و آلمان به نام خود ثبت کند که رقمی حیرتانگیز و باورنکردنی به نظر میرسد. واقعیت این است که بیشتر اختراعات وی، تکمیل شدهٔ کارهای دانشمندان پیشین بودند و ادیسون کارمندان و متخصصان پرشماری در کنار خود داشت که در پیشبرد تحقیقات و به سرانجام رسانیدن نوآوریهایش یاریش میکردند. دهنی ذغالی تلفن،ماشین تکثیر، میکروفن، گرامافون، دیکتافون، کینتوسکوپ (نوعی دستگاه نمایش فیلم)، دینام موتور و لاستیک مصنوعی، از جمله مواد و وسایلی هستند که به دست ادیسون و همکارانش ابداع یا اصلاح شدند. ادیسون از اولین مخترعانی بود که توانست با موفقیت بسیاری از اختراعات خود را به تولید انبوه برساند.
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
20. بلز پاسکال: ریاضیدان، فیلسوف و فیزیکدان فرانسوی 19 ژوئن 1623 در کلرمون واقع در مرکز فرانسه به دنیا آمد. پاسکال در 12 سالگی بسیاری از قضیههای هندسه اقلیدسی را پیش خود اثبات کرد. در 16 سالگی قضیهای از هندسه تصویری را کشف کرد (قضیۀ پاسکال)، در همان سال کتاب «مقاطع مخروطی» را نوشت. در سال 1640 نخستین ماشین حساب را ساخت. نظریۀ احتمال را بنیان گذاشت. در سال 1659 رسالهای دربارۀ محاسبات دیفرانسیلی نوشته بود. در کلیسا وقتی در 1668 به درد دندان مبتلا شد، برای نجات از درد به ریاضیات پناه برد و در 8 روز کتابی دربارۀ انتگرالها و دیگر کشفهای خودش نوشت. او سرانجام در سال 1662 در گذشت. منبع: دانشنامۀ رشد
21. ترجمه مصباح الشريعة، ص 34: مراد از علم نفس، علم به مهلكات نفس باشد و مخصوص به حكمت عملى باشد. در فرهنگ لغت قاموس علم نفس را چنين معنا كرده: روان شناسي، معرفۀالنفس، معرفۀ الروح.
22. الأسفار الأربعة( الحكمة المتعالية في الأسفار الأربعة العقلية):
لصدر الحكماء و المتألهين المولى صدر الدين محمد بن إبراهيم الشيرازي المتوفى سنة 1050 أوله (الحمد لله فاعل كل محسوس و معقول و غاية كل مطلوب و مسئول) قال فيه إن للسلاك من العرفاء و الأولياء أسفارا أربعة أحدها السفر من الخلق إلى الحق و ثانيها السفر بالحق في الحق و ثالثها السفر من الحق إلى الخلق و رابعها السفر بالخلق في الحق، طبع بإيران مكررا. الذريعة إلى تصانيف الشيعة، ج 2، ص60
منبع : پایگاه عرفان