يهودى سوريائى
- تاریخ انتشار: 25 ارديبهشت 1393
- تعداد بازدید: 302
چند سالى بيش به ظهور اسلام باقى نمانده بود كه مردى از يهوديان شام به نام «ابن هيبان» به مدينه سفر كرد، آنان كه او را ديده بودند از فضايل او تعريفها ميكردند و ميگفتند: ما هرگاه گرفتار خشك سالى بوديم و نيازمند باران به دامان او چنگ ميزديم، و از او ميخواستيم كه براى نزول باران دست به دعا بردارد، معمولا در اينگونه مواقع ابن هيبان ميگفت: نه من اين كار را نخواهم كرد مگر اين كه شما پيش از دعا مقدارى صدقه بپردازيد، ما ميپرسيديم چه بدهيم؟ پاسخ ميداد: براى هر نفر مقدارى گندم يا جو فرمان او را اجرا ميكرديم، آنگاه همراه ما به صحرا ميآمد و دست به دعا برميداشتيم، و هنوز به خانه بازنگشته بوديم كه ابرها در آسمان پديدار ميشدند و بر ما باران نازل ميكردند، بارها اين حادثه تكرار شد به اين جهت ابن هيبان در ميان يهوديان مدينه اعتبار و نفوذ فراوان داشت.
روزى خبردار شديم كه ابن هيبان آخرين ساعات عمر خويش را ميگذاراند، يهوديان گرد او جمع شدند و او در جمع آنان چنين گفت: اى يهوديان فكر ميكنيد كه چه چيز مرا از سرزمين آبادان و پر از نعمت شام به اين كشور فقير آورده است؟ همه گفتند: خودت بهتر ميدانى، گفت: من از شام به اينجا آمدم و در انتظار ظهور پيامبرى كه بعثت او نزديك شده است بودم، چه اين شهر محل هجرت او ميباشد، اميد ميبردم كه او را بيابم و از وى پيروى كنم، متاسفانه اين اميد با مرگ من نابود ميشود، اما گر شما نام و خبرى از او شنيديد نگذاريد كسى از شما نسبت به گرويدن به او پيشى گيرد.
ابن هيبان وصاياى خود را به پايان رسانيد و جان به جان آفرين تسليم كرد.
در صبحگاهى كه بنيقريظه يهودى مغلوب شدند، سه يهودى به نام ثعلبه، و اسيد و اسد كه در اوان جوانى بودند، و هنوز عادات و رسوم در ايشان رسوخ پيدا نكرده بود، سخنان و وصاياى ابن هيبان را به ياد آورده و به اقوام و خويشاوندان خويش گفتند: والله اين مرد همان پيامبرى است كه ابن هيبان براى ما توصيف كرده بود، از خداوند بترسيد و از او پيروى كنيد، يهوديان جواب دادند، نه! اين او نيست، اين سه جوان بار ديگر تأكيد كردند كه: آرى والله اين مرد حتما هم اوست، آنگاه از قلعه و دژ خويش پائين آمده و به لشگر اسلام ملحق شده و آئين اسلام و فرهنگ محمدى را پذيرفتند.