قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايت عاقل بامحبت‏

 

يك سوار عاقل، روى اسب نشسته بود، ديد مردى در فاصله چهل- پنجاه مترى خوابيده و دهان او باز است. مار سياه خطرناكى به سوى او مى رود. عقل 75 اثر دارد. انسان عاقل، با محبت است و ضرر كسى را نمى خواهد. عاقل منبع خير است و دين دارد. مار به سوى دهان گرم اين مرد خفته مى رفت، ولى هنگامى كه به او رسيد، مار به درون دهان او رفته بود. اين شخص با چوب دستى كه در دست داشت، يكى دو تا ضربه به اين مرد زد. آن مرد از خواب بيدار شد و گفت: چرا مرا مى زنى؟ چرا به من ستم مى كنى؟ من كه با تو كارى و ارتباطى ندارم، اما او دو ضربه ديگر به او زد و گفت: برخيز و بدو؛ اگر آهسته بدوى، باز هم تو را مى زنم. چهار پنج ساعت او را دواند تا اين كه به يك درخت سيب رسيدند. در آن جا مقدارى سيب پژمرده و ترش شده ريخته بود. به او گفت: بنشين و از اين سيب ها بخور. او را وادار كرد كه چند برابر غذايش از آن سيب ها بخورد. پس از آن، باز هم او را وادار به دويدن كرد. در اين جا حالت استفراغ شديد به آن مرد دست داد.

پس از استفراغ، وقتى مار را ديد، آن گاه بود كه به اين مرد تعظيم كرد و گفت تو خيلى عاقل و بزرگوارى. او گفت: من اگر اين كار را كردم، براى نجات تو بود.

انبيا آمدند تا ما اين اژدهاى نفس را استفراغ كنيم. آنان نخست ما را با نهيب توحيد بيدار كردند و بعد با تكاليفى كه با طبع ما سازگار نبودند. صبح خواب راحت را رها كن و برخيز و نماز بخوان يا پولى كه به آن علاقه دارى، رها كن. انسان هم گاهى فحش مى دهد: ظالم! ستمگر! كذاب! مجنون! ولى وقتى روز قيامت اژدهاى نفس را مى بيند، مى گويد: عجب انسان هاى والايى! البته در اين جا بايد نفس را استفراغ كرد. يوسف عجيب انسانى بود كه اصلا مارى به كام جان او فرو نرفته بود.


منبع : پايگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه