قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

مباهله از يك منظر

 

منابع مقاله:

کتاب   : تفسير حكيم جلد هفتم

نوشته  : حضرت آیت الله حسین انصاریان

 

نكته اى بسيار مهم

1- با اين كه حضرت حق به پيامبر ابلاغ كرد كه همه فرزندان و زنان و مردان خود را در ميدان مباهله ببر، ولى روز مباهله نصارى ديدند از أَبْناءَنا دو فرزند، از نِساءَنا يك زن از أَنْفُسَنا يك مرد همراه پيامبر آمده!

از نظر ادبى صيغه ى جمع أَبْناءَنا و نِساءَنا و أَنْفُسَنا به ضمير جمع نا اضافه شده است، اضافه ى جمع أَبْناءَنا و نِساءَنا و أَنْفُسَنا به ضمير نا از نظر معنا افاده عموم مطلق مى كند و معناى حقيقى آيه اين مى شود كه حسن و حسين از نظر شخصيت و ارزش ها به منزله همه فرزندان و حضرت زهرا به منزله ى همه زنان و اميرمؤمنان به منزله همه مردان است يعنى آنچه از ارزش ها و فضائل همه نسل دارند حسن و حسين به تنهائى دارند و آنچه از ارزش ها و حسنات همه زنان دارند به تنهائى حضرت زهرا دارد، و آنچه از فضائل و محسنات همه مردان دارند على (ع) به تنهائى دارد.

2- پيامبر اكرم طبق آيه شريفه حسن و حسين را به عنوان فرزندان خود همراه خود به عرصه مباهله برد، با اين كه حسن و حسين از طريق مادر به او مى رسيدند، بر اين اساس طبق فرهنگ قرآن مجيد به فرزندان دختر نيز در حقيقت ابن گفته مى شود، و در رابطه با انسان هيچ فرقى با فرزندان پسر انسان ندارند.

اين مردم جاهليت پيش از بعثت پيامبر بودند كه برخلاف حقيقت فقط فرزندان پسر خود را فرزند خود مى دانستند و فرزندان دختر خود را بيگانه به حساب آورده فرزند خود نمى دانستند و با كمال وقاحت مى گفتند:

بنونا بنو ابناءنا و بناتنا

بنوهن ابناء الرجال الا باعد:

ج يعنى فرزندان ما فقط پسر زاده هاى ما هستند اما دختر زاده هاى ما فرزندان مردم بيگانه اند نه فرزندان ما آنان بر اساس فرهنگ غلط و شيطانى خود، زنان را عضو پيكر انسانى نمى دانستند، و دخترانشان را گويا فرزند خود به حساب نمى آوردند چه رسد به فرزندان دخترانشان ولى آيه مباهله بر اين اعتقاد سخيف خط بطلان كشيده و اعلام داشت فرزندان دختر بدون كم و زياد و بى هيچ ترديد و شكى فرزندان انسان هستند و اين حقيقت را با آيه 85 سوره انعام تكميل كرد و به اثبات رسانيد و به عنوان يك اصل اصيل اعلام داشت:

«من ذرية داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون و كذلك نجزى المحسنين و ذكريا و يحيى و عيسى و الياس كل من الصالحين.»

از فرزندان ابراهيم داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون بودند و ما اينگونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم و نيز از فرزندان ابراهيم زكريا و يحيى و عيسى و الياس اند كه همه از شايستگان هستند خداوند در اين آيه قرآنيه به صراحت و قاطعانه عيسى كه فرزند دخترى است و مادر او هم شوهر نكرد، بلكه فرزندش را فقط به اراده خدا به دنيا آورد از فرزندان ابراهيم شمرده است، در روايات به طور فراوان از طريق شيعه و سنى از حضرت حسن و حسين ابن رسول الله ياد شده است و در آيات مربوط به زنانى كه ازدواج با آنان حرام است آمده وَ حَلائِلُ أَبْنائِكُمُ يعنى ازدواج با همسران پسرانتان بر شما حرام است و در ميان فقهاء اسلام اين مسئله قطعى است كه همسران پسرها و نوه ها چه نوه دخترى چه نوه پسرى بر شخص حرام مسلم است و مشمول آيه شريفه مى شود.

در اينجا بايد به فتواى فقهاى بزرگ و قابل قبولى چون سيد مرتضى كه همه كسانى كه از طرف مادر به پيامبر اسلام مى رسند سيد قطعى دانسته و همه آثار سيادت را از نظر فقهى شامل آنان مى داند آفرين گفت، و از ديگر فقهاء كه بدون دقت در آيه مباهله و آيه 85 سوره انعام بنا به رسم جاهليت فرزندان زنانى كه سيده هستند سيد نمى دانند و در حقيقت فرزندان پيامبر به حساب نمى آورند گله سخت و شديد كرد، كه شما بى توجه به اين دو آيه قرآنيه و حكم قطعى حق بر اساس چند روايت ضعيف و غير قابل قبول و از آن بدتر بر اساس فرهنگ جاهلى نيمى از فرزندان پيامبر را تا قيامت از فرزندى حضرت خارج كرده و ظلمى فاحش به رسول خدا نموده ايد، و بايد گفت بر اساس گفتار شما از طريق پيامبر اسلام در همه جهان بيش از يك سيد وجود ندارد و آن هم فاطمه زهراست، و هر كس تا قيامت از نسل زهرا به وجود آيد چون از طريق مادر به پيامبر مى رسد سيد نيست، و روى اين حساب بر پايه محاسبه غلط شما كه خلاف صريح قرآن است سيدى وجود ندارد!!

من به تبع سيد مرتضى و ديگر از فقها كه بر اساس قرآن و روايات قطعى هر كسى را كه از طريق مادر به پيامبر مى رسد سيد مى دانند سيد مى دانم و آثار سيادت كه ذاتى آنان است و آثار فقهى مسئله را بر آنان مسلم دانسته و خود نيز بسيار بسيار افتخار مى كنم كه از طريق مادرم كه داراى شجره قطعى سيادت است از طريق حضرت صديقه مرضيه به پيامبر اسلام مى رسم و پاكى همين رابطه و پيوند است كه تاكنون به من توفيق تبليغ دين در همه كشور ايران و برخى از ممالك غربى و شرقى عنايت كرده است، و به من اين لطف را روا داشته كه با دست خود بدون كمك از ديگران تا كنون هفتاد جلد كتاب در پرتو قرآن و فرهنگ اهل بيت بر اساس نياز روز نوشته ام، و نزديك به شش هزار نوار سخنرانى بى تكرار در پانصد موضوع اسلامى به وسيله دو فرزند روحانى ام نظام بندى شده و به تدريج در حال چاپ شدن است كه برابر با برآوردى كه شده به خواست حق نزديك دويست جلد كتاب هر كتاب حدود پانصد صفحه خواهد شد و اكنون كه قلم بر كاغذ دارم چهار جلد آن چاپ شده و بيست جلد ديگر آماده چاپ است، و از خدا درخواست عاجزانه كرده ام كه عمرم را تا جائى كه چاپ شده اين دويست جلد را ببينم تداوم بخشد.

 

داستان مباهله از يك منظر

ابوحارثه رئيس و رهبر و عالم مسيحيان نجران بود كه ميان مردم و حاكمان حكومت هاى مسيحى از جايگاه ويژه اى برخوردار بود ابوحارثه با رسول خدا درباره مسيح مناظره و مجادله كرده گفت: اى محمد درباره مسيح چه مى گوئى؟ حضرت فرمود:

او يكى از بندگان خداست كه پروردگار عالم وى را از ميان قومش برگزيد، ابوحارثه گفت اى محمد پدرى براى او سراغ دارى؟ حضرت اين آيه را خواند:

إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ. «1»

پس از قرائت آيه فرمود: چرا از حال آدم تعجب نمى كنيد كه نه پدر داشت و نه مادر ولى از وضع عيسى تعجب مى كنيد در حالى كه مسيح يك طرف وجودش را كه مادر بود داشت مناظره و مجادله و به خصوص لجاجت ابوحارثه وهمراهانش به طول انجاميد، و آنان از پذيرفتن اسلام سرباز زدند تا آيه مباهله نازل شد، اكنون مشروح داستان از منظر ديگر ابوحارثه رئيس كشيشان نجران غلام خود را فرمان داد هر چه زودتر شرجيل را نزد من حاضر كن، زيرا با وى كارى مهم دارم و تا انجام نشود، امكان ندارد به كارى ديگر بپردازم.

شرجيل محرم اسرار و مورد وثوق و در سختى ها معين و ياور ماست، غلام خارج شده پس از اندك زمانى با شرجيل بازگشت. ابوحارثه به شرجيل گفت: اگر تو را نابهنگام خواستم براى امر مهمى است كه پيوسته فكرم را به خود مشغول كرده و با كمال تأثر بايد بگويم راه به جائى نبردم جز اين كه با تو مشورت كنم بلكه چاره جوئى شود و آن مهم اين است كه از جانب محمد بن عبدالله نامه اى به من رسيده «2» و مرا به آئين خود كه آن را اسلام ناميده دعوت كرده و در پايان نامه آورده است اگر تخلف كنم يا بايد ما مسيحيان جزيه بدهيم يا خود را آماده جنگ سازيم، و اكنون از تو چه پنهان كه اين نامه چنان مرا تحت فشار قرار داده كه روز را چون شب نزدم تاريك كرده، و هر چه توانسته بر من اثر گذارده و پريشانم ساخته است.

شرجيل گفت اى سرور من تو خود مى دانى كه من تا هر اندازه فكرم بكر و صائب باشد فقط در امور سياسى و دنيائى است ولى در موارد مذهبى فكر و عقلم قاصر است و كمتر از آنم كه يك رهبر روحانى از من درخواست يارى نمايد.

من در اين باره چيزى جز اين نمى توانم بگويم كه همه ما مسيحيان معتقديم خداوند ما را به آمدن پيامبرى از ذريه اسماعيل وعده داده، اينك اگر يقين دارى كه محمد بن عبدالله آن پيامبر موعود نيست مى توان براى دفع او چاره اى انديشيد، اما اگر ميدانى كه او بر حق است و همان پيامبر موعود انجيل است چه چاره اى جز پذيرفتن دعوتش خواهد بود.

ابوحارثه چون ديدكه شرجيل در صورت حقانيت محمد سر مخالفت و نقشه كشى بر ضد او را ندارد به فكر فرو رفت و گفت: فعلًا چند روزى باشد تا من با ديگران نيز مشورت نمايم.

آنگاه افرادى ديگر از قبيله نجران را خواست و با يك يك آنان به مشورت نشست و سرانجام چيزى جز آنچه شرجيل گفته بود عايدش نشد.

هنگامى كه ديد نظريه همه يكى است فرمان داد كشيش ها ناقوس ها را نواخته آتش ها روشن كردند، پرچم ها را به نشانه اين كه همه بايد جمع شوند به در صومعه آويختند، مردم نجران از هر طرف هجوم كرده و يك جا جمع شدند.

اسقف اعظم در ميان جمع به پا خواست و داستان نامه رسول خدا را براى آنان گفت، سپس اعلام كرد براى يافتن راه چاره اى كنند همهمه درگرفت و از هر سو نظريه اى پيشنهاد شد تا سرانجام بر اين معنا اتفاق كردند كه نمايندگانى از ايشان به مدينه رفته با رسول خدا گفتگو كنند و به نجران بازگشته نتيجه را گزارش دهند.

گروهى از نجران به سرپرستى شرجيل با هدايا و تحف روانه مدينه شدند، چون به مدينه رسيدند لباس سفر از تن گرفته و جامه هاى حرير قيمتى پوشيده و انگشترهاى گران قيمت به انگشت كرده به ديدار رسول خدا شتافتند.

پس از آن كه به محضر نبى مكرم رسيدند و هداياى خود را تقديم داشتند به نماز و عبادت ايستادند، رسول خدا نه هداياى آنان را رد كرد و نه از عبادت آنان جلوگيرى كرد.

پس از آن شرجيل به رسول خدا گفت: اى محمد تو خود مى دانى كه ما نصرانى هستيم و در انتظار پيامبر آخرالزمان مى باشيم و اكنون ميل داريم ببينيم درباره عيسى چه مى گوئى، حضرت از آنان مهلت خواست تا پاسخ سئوالشان از سوى حضرت حق برسد، بعد از آن آيات شريفه 59 تا 61 آل عمران به رسول خدا نازل گشت كه در سطور گذشته شرحش گذشت، پس از نزول اين آيات بود كه رسول خدا اعلام كرد بايد مباهله كنيم و با فرزندان و زنان و مردانمان چه ما چه شما يك جا جمع شويم و از خدا بخواهيم هر يك از دو طرف در ادعايش دروغ گوست به عذاب خدا دچار شود و از ميان برود.

فرستادگان نجران پيشنهاد كردند ما را مهلت ده تا در اين زمينه با يكديگر مشورت كنيم، شرجيل در جمع مشورتى رو به همراهان كرد و گفت: شما به راستگوئى و استحكام رأى من اعتراف داريد و همه مى دانيد كه مردم نجران هر چه تلاش كنند و خود را به آسمان و زمين زنند در امورى كه پيش مى آيد چاره اى جز به كار بردن نظريه من ندارند.

همه گفتند: به اين مسئله اعتراف داريم، گفت: به خدا سوگند من اين پيشامد تازه را امر بزرگى مى دانم، زيرا فكر مى كنم اگر اين مرد پادشاه باشد و در دعوتش دروغ بگويد حداقل پادشاه مقتدرى است كه ما را ياراى جنگ و مخالفت با او نيست و اگر به راستى پيامبر است نتيجه مباهله كردن با او اين خواهد شد كه يك نفر از ما نصارى در روى زمين باقى نخواهد ماند، و اين را نيز بدانيد كه چنانچه واقعاً پيغمبر باشد فردا با خاندانش تنها به مباهله خواهد آمد، و اگر پادشاه است همه همراهان و گروندگان به خود را با خود مى آورد.

روز مقرر مشاهده كردند كه رسول خدا با دو فرزندش حسن و حسين و دخترش فاطمه و دامادش على بن ابى طالب آمد، شرجيل به مسيحيان گفت ابداً به مباهله تن ندهيد، زيرا اين مرد و خاندانش اگر ما را نفرين كنند، احدى از ما جان سالم از عذاب خدا بدر نخواهد برد.

گفتند: پس چه بايد كرد؟ گفت نظر من اين است كه خود او را حكم قرار دهيم، من او را انسانى يافته ام كه هرگز در حكميت خيانت نخواهد كرد همه پذيرفتند، شرجيل نزد پيامبر آمد و گفت: من پيشنهادى بهتر از مباهله دارم، حضرت فرمود: چيست؟ گفت: از اين ساعت تا فردا صبح اختيار ما با تو باشد هر حكمى مى خواهى درباره ما اعلام كن، حضرت فرمود: ممكن است همراهانت و ديگر اهالى نجران به حكميت من تن دهند گفت:

آرى چون نجرانى ها جز به رأى و نظر من كارى نمى كنند.

پيامبر فرمود فردا بيائيد تا حكم خود را اعلام كنم چون آمدند اسلام را بر آنان عرضه داشت نپذيرفتند!! پيشنهاد جنگ كرد گفتند: ما قدرت بر جنگ نداريم، نهايتاً جزيه به آنان پيشنهاد شد پرسيدند چه مقدار بايد باشد؟ فرمود در سال دو هزار حلّه كه هزار عدد آن را در ماه رجب و بقيه را در ماه صفر بپردازيد و آنچه در مالكيت خود داريد بر ملكيت شما باقى بماند، و در پناه خدا و رسول باشيد، و احدى حق دخالت در كليساهاى شما و تغيير اسقف و كشيش را نداشته باشد و تا زمانى كه در ميان مسلمانان و مردم قبيله به صلاح و خير خواهى زندگى كنيد ستمى بر شما نشود.

از سعد و قاص روايت شده چون آيه مباهله نازل شد رسول خدا على و فاطمه و حسن و حسين را طلبيد و فرمود اينان اهل بيت من هستند، اين روايت را مسلم و ترمذى از سعد و قاض نقل كرده اند.

زمخشرى در كشاف و مسلم در صحيح و حاكم نيشابورى در مستدرك از عايشه نقل كرده اند: رسول خدا روز مباهله در حالى كه عبائى بر تن داشت على و فاطمه و حسن و حسين را زير عبا قرار داد و آيه إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً «3» را تلاوت نمود.

اين بود ماجراى مباهله كه نشانه اى از صدها نشانه بر حقانيت پيامبر و فرهنگ انسان ساز اوست.

پی نوشت ها:

 

______________________________

(1)- آل عمران 59.

(2)- فتوح البلدان، ص 76.

(3)- احزاب 33

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه