نسيم رحمت، ص: 355
غايب كرد:
كف برآورد آن غلام و سرخ گشت |
تا كه موج همجوار از حد گذشت |
|
و شاه نيز به خروش آمد و با نهيب و پرخاش غلام را گفت: خاموش باش كه با وجود زيبايی و ظرافتی كه با خود داری اما جان تو بسی گنديده است و هزار آفت حسد و كژی و بی صفاتی در تو موج می زند، حال آنكه غلام زشت روی اگر چه گنديده دهان است اما در صفات آدميت از تو بسی برتر و شايسته تر و دلپذيرتر می نمايد.
باری، اگر او گنديده دهان است تو گنديده جانی «1».
چون دمادم كرد همجوش چون جرس |
دست بر لب زد شهنشاهش كه بس |
|
گفت دانستم ترا از وی، بدان |
از تو جان گنده است وَز يارت دهان |
|
دنيا و آخرت
در اين كه ظاهر اشياء و اشخاص گاه به گونه ای است و واقعيت و حقيقت امر به گونه ای ديگر، خود حقيقتی است كه جناب مولانا در مواردی چند در قالب تمثيل و حكايت به زيبايی تمام روايت می كند.
تمثيلات و حكايات چه از جناب مولانا و چه از هر حكيم بی نام نشان ديگر می توانند آئينه وار حقايقی را انعكاس دهند، همچنانكه همين حكايتِ غلامان پادشاه يادآور حقيقت دنيا و آخرت می باشد. زيرا كه دنيا و آخرت نيز همچون دو غلام، كمر به خدمت آدميان بسته اند. همچنانكه اين دو غلام نيز يكی
______________________________ (1) اصمعی گويد: در بصره پيرمردی را ديدم كه شمايل زيبايی داشت و بر او بود لباسهای فاخر، خواستم عقل او را بسنجم، پس به او سلام كردم و گفتم: «ما كَنيةُ سيِّدنا»، كنيه آقای ما چيست؟ گفت: ابو عبداللَّه الرحمان الرحيم مالك يوم الدين، پس خنديدم و دانستم كه عقل او كم است.