بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
الحَمدُ لِلّه ربِّ العالَمینَ الصّلاة والسّلام علی سیّد الأنبیاء والمُرسَلین حَبیبِ إلهِنا وَ طَبیبِ نُفُوسِنا أبیالقاسم محمّد صَلّی اللّهُ عَلَیهِ و عَلی أهلِ بَیتِهِ الطّیِّبِینَ الطّاهرینَ المَعصُومینَ المُکَرَّمِین.
دنبالۀ توضیحات مهم و مسائل گرانقدری که در آیۀ شریفۀ یکصدوبیستویکم سورۀ بقره است را به توفیق خداوند در جلسۀ بعد خواهم گفت.
چون قبل از من، نام ملکوتی و نورانی و عرشیِ وجود مبارک حضرت مجتبی(ع) برده شد، قطعۀ بسیار مهم اخلاقی و راهگشای بخشی از مشکلات زندگی را از حضرت مجتبی(ع) نقل میکنم. مرد عاقل و وارستهای که ارتباط قلبی با حضرت مجتبی(ع) داشت، خدمت وجود مقدس امام دوّم، این معدن و دریا و ظرف علم پروردگار رسید و سؤالی از حضرت پرسید که سؤال جالبی است و امام مجتبی(ع) در پاسخ به سؤال او سه مسئلۀ باارزش را مطرح میکند.
با این روایت شما توجه خواهید کرد که نگاه اهلبیت و أئمۀ طاهرین(علیهمالسّلام) به لغات عربی با نگاه علمای اهل لغت چقدر تفاوت میکند!
سؤالش این بود که به حضرت مجتبی(ع) عرض کرد: «مَا المُرُوّة»؟ یابن رسول اللّه! به نظر مبارک شما جوانمردی و مردانگی چیست و شما در این جامعه به چهکسی میگویید جوانمرد و اهل مردانگی و مروّت؟
سؤالش همین بود؛ یعنی مفهوم یک لغت را از امام پرسید.
أئمۀ ما وقتی سؤالات مردم را جواب میدادند، جوابشان کتاب علم و بیان ارزشهای انسانی و کتاب بیان آثار آدمیت بوده است. علم پروردگار به قلب مبارک اهلبیت(علیهمالسّلام) وصل بوده است؛ به اینخاطر ما در زمینۀ امور معنوی، ارزشها، کمالات و معنویات به درِ هر خانۀ دیگری برویم، اشتباه کردهایم.
هیچوقت یک روحانی شیعه نمیگوید که درِ همۀ علوم را به روی خود ببندید و علم را فقط از اهلبیت(علیهمالسّلام) بگیرید. این علمی که پیش اهلبیت(علیهمالسّلام) است، علم تربیت، انسانسازی و علم رشددهنده بود. علمی بود که با آن نهال لاغر وجودِ انسان را تبدیل به شجرۀ طیبۀ «أصلّها ثابتٌ وَفرعُها فِی السّماء» میکردند.
علوم دیگر عهدهدار مسائل جسم مردم است. دندانپزشکی بسیار رشد کرده است، ولی سروکارش با دندانهای مردم است. چشمپزشکی بسیار رشد کرده است، ولی سروکارش تنها با چشم مردم است. یافتن علل بیماریهای پوستی خیلی رشد داشته، ولی سروکارش فقط با پوست مردم است، و همینطور سایر رشتهها.
ساختمانسازی هم خیلی رشد کرده است و صدوبیست طبقه را روی هم میگذارند با امنیّت کامل، اما سروکار این ساختمانِ صدوبیست طبقه با بدن مردم است که رفتوآمد کنند و مرکز خرید بسازند برای گذران زندگی.
هیچکدام از این علوم که واقعاً هم برای آنها زحمتها کشیده شده و باید به دانشمندانش آفرین گفت، عهدهدار تربیت ما و عهدهدار معنویت، کمالات، ارزشها و حرکت ما به سوی پروردگار مهربان عالم نیستند.
شما اگر از قویترین دندانپزشکی که در آمریکا درس خوانده و خیلی ماهر و قوی است که بسیار خوب ایمپلنت میکند، بدون درد دندان میکشد و بهجایش هنرمندانه دندان میکارد، بپرسید که آقای دکتر! راهِ سلوک الی اللّه کدام است و به من نشان بده، جواب میدهد اگر دندانت درد میکند، روی یونیت بنشین، ولی سلوک الی اللّه چه ربطی به من دارد؟! من نه معنی سالک را میفهمم و نه معنی الی اللّه را.
حالا اگر انیشتین که اتم را شکافت، زنده بود و پیش او میرفتیم و از او قواعد آدمشدن را طلب میکردیم، او هم جزوهای به ما میداد و میگفت من متخصّص اتم هستم، همۀ دریافتهایم را هم در این جزوه نوشتهام، اما قواعد آدمشدن به من ربطی ندارد.
همۀ اینها عالمهای با انصافی هستند و هیچوقت در دانشی که تخصّص خودشان نیست دخالت نمیکنند. البتّه برخی از این عالمان متکبّر هستند و علوم معنوی را ردّ میکنند. بهتر است بگوییم یک روزگاری ردّ میکردند، اما آنها هم الآن بیدار شدهاند و دیگر مقلّد پیشینیان خود از قرن نوزدهم و اوائل هجدهم نیستند. نیز همۀ آنها میگویند تمدّن در حال حرکت به سمت ویرانی است و بشریّت به سوی نابودی است و انسانیّت نیز در روزگار ما سقوط کرده است، اما هیچکدام نسخۀ علاجی ندارند که به ما بدهند، اما ائمۀ ما، پیغمبر ما، اینان از جانب پروردگار بهترین، کاملترین و عالیترین نسخۀ علاج دردهای اجتماعی خانوادگی، فکری، روحی، اخلاقی، و عملی را به ما ارائه کردهاند.
من یکزمانی در شهر مشهد به مهمانی دعوت شده بودم که در آن مهمانی، دانشجویی از اقوام صاحبخانه شرکت داشت که حالا لیسانس یا فوقلیسانس گرفته بود و چهار تا کتاب خارجیها خوانده بود و در این مهمانی به همه محل گذاشت، غیر از من؛ به همه احترام کرد غیر از من. البته مرا نمیشناخت.
این ماجرا مربوط به قبل از این بود که صدای مرا به رادیو و تلویزیون بکشند و فقط آنجاهایی که منبر میرفتم مرا میشناختند. برای او خیلی سنگین بود که آخوندی هم در این مهمانی شرکت داشته باشد و پیش خودش فکر کرده بود جلوی این مهمانها سؤالی از من بپرسد بلکه بتواند آبروی ما را ببرد؛ چون فکر میکرد حتماً نمیتوانم سؤالش را جواب بدهم.
البته من غیر از اینکه دروس جدید را خوانده بودم، به اندازهای که بتوانم جواب یک متکبّر را بدهم، مطالعات زیادی هم در فیزیک، شیمی، ریاضیات، دانش کیهانشناسی، روانشناسی و پزشکی داشتم؛ یعنی از هر سفرهای لقمهای برداشته بودم تا اگر کسی با تکبّر به آخوند شیعه حمله کرد و فکر کرد اینها بیسواد هستند، در جامعه بهدرد نمیخورند، کارهای نیستند و سربارند، جوابشان را بدهم، در حالیکه آخوند واجد شرایط شیعه (اهل لباس را نمیگویم)؛ یعنی یک روحانی عالم و باتقوا.
تقریباً هزاروصد سال است که روحانیان دلسوز برای این ملت سهکار مهمّ کردهاند:
یکی اینکه به جامعه القا کردهاند که طبق روایات، ارزش آبروی مردم با خون مردم مساوی است.
پیغمبر(ص) میفرماید «إنّ حُرمَةَ عِرضُ المُؤمِن کَحُرمَةِ دَمِه»[1]، اگر آبروی یک مؤمن را بِبَری، یا او را سر جویی بخوابانی و سرش را ببری، هردو گناه مساوی است. اگر آبروی زن مؤمن، دختر مؤمن، یا جوانی را ببری، گناهش مساوی با این است که او را بکُشی و خونش را بریزی.
یک کار آخوند واجد شرایطِ شیعه این بوده است که به مردم القا کند بپایید از اینکه به آبروی مردم لطمه بزنید؛ یعنی تربیتشدههای منبر که آن را باور کردهاند، هیچگاه آبروی کسی را نمیبرند.
بزرگواری از همین تربیتشدههای پای منبر همسرش را طلاق داد. طلاق هم طلاق بهحقّی بود؛ یعنی طبق قرآن باید این طلاق واقع میشد. حدود بیست روز ـ یک ماه قبل از اینکه صیغۀ طلاق خوانده شود، دوستان خوبش به او گفتند: چرا میخواهی زنت را طلاق بدهی؟
به آنها گفت: الآن زن من ناموسِ من هست یا نه؟ گفتند: بله.
گفت: برای چه در کار ناموسِ مردم جستجو میکنید؟ شما کارتان حرام است!
مرد باید آبروی همسرش را (گرچه بناست طلاق بگیرد) حفظ کند. حالا همسری میخواهد طلاق بگیرد و این که جرم نیست تا مردم یا شوهر آن را چماق کنند و بر سرِ آبروی زن بزنند، یا زن با برادران و قوم و خویشهایش آن چماق کنند و بر سرِ آبروی مرد بزند و اینها حرام است.
تازه مردم ایران حقوق طلاق را اصلاً رعایت نمیکنند. پروردگار در صریح قرآن میگوید وقتی زنت را طلاق رجعی میدهی، سه ماه وقت دارید که اگر هردو پشیمان شدید، با یک سلام، دوباره عقدتان برمیگردد و عقد جدیدی برای ادامۀ زندگی نیاز نیست؛ یعنی مهربانی و محبّت را تا اینجا ببر که اگر صیغۀ طلاق خوانده شد و از همدیگر جدا شدید و بعد هر دو پشیمان شدید، دوباره نیاز نیست به محضر بروید و صیغۀ عقد بخوانید، همینکه زن بگوید من تو را میخواهم و مرد هم بگوید من پشیمان هستم و تو را میخواهم، همین در حکم عقد است و عقد جدیدی لازم نیست. وقتی هم طلاق را جاری کردید، اگر زن جا و مکانی ندارد، قرآن میگوید در همان خانۀ شوهر بماند و شوهر باید در خرجیدادن، در لباسدادن، در رزق و روزیدادن با او بهشکل پسندیده عمل بکند.
اینکه به زن بگوید «از خانه برو بیرون»، خلاف قرآن است! اینکه من طلاقت دادهام و دیگر جا و لباس و نانت را نمیدهم، مخالفت صریح با کتاب خداست.
آن مرد گفت: برای چه دربارۀ ناموس من جستجو میکنید؟ آیا چنین حقی دارید؟
بالأخره آن طلاق واقع شد و مدّتی بعد آن دوستان با همین آقایی که همسرش را طلاق داده بود در مهمانی بودند. یکی از دوستان به مردی که همسرش را طلاق داده بود گفت: راستی! چرا زنت را طلاق دادی؟
گفت: ایشان که الآن زن من نیست و ناموس دیگران است، شما برای چه زباندرازی میکنید در حق ناموس دیگران؟ مگر شما دین و تقوا ندارید؟ از من میخواهید دربارۀ زن مردم قضاوت منفی بکنم؟ چرا حساب کار قیامت را نمیکنید؟
پس یک کار آخوندِ شیعه از بعد از غیبت کبری این بود که به مردم تعلیم میداد آبروی زن و مرد را در خلوت و آشکار، در موضوع طلاق حفظ بکنید.
بعضیها میگویند این آخوندها اصلاً چهکاره هستند و چهکار به کار ما دارند؟!
خودت که نمیتوانی به دههاهزار نفر القا کنی تا آبروی کسی را نبرد که خدا در قیامت آبرویت را میبرد. آنجا اگر آبروی کسی را ببرد، دیگر جمع نمیشود و فراموششدنی هم نیست.
کار دومِ آخوند واجد شرایط شیعه (و نه هرکسی این لباس تنش است) یعنی عالم باتقوای دلسوز این است که به مردم القا میکند مالی که برای خودت نیست و مالک دارد، اصلاً چشم به آن مال ندوز. مال، مالِ مردم است، باغ و زمین مردم است، زمین اوقاف یا امامزاده است؛ سندسازی که آن را مِلکِ خودت کنی که خیانتی سنگینی است.
آخوند شیعه مردم را وادار میکند که به مال و درآمد خود قناعت داشته باشند. این آخوند شیعه است که روی منبر به مردم میگوید: ای مردم! پیغمبر فرموده است: اگر بروی در مغازۀ قصابی و انگشت خود را روی لاشۀ گوسفند بگذاری و بگویی از اینجای گوشت به من بده، از این سردست، از این گردن، از این ران گوسفند، یا از این ماهیچه، و بعد دستت را برداری و قصاب از نظر بهداشتی ناراحت بشود که چرا انگشت روی گوشتش گذاشتهای و ناراضی باشد، هرچند چیزی هم نگوید، خداوند در قیامت برای آنمقدار چربی که روی انگشتت چسبید، دادگاه برپا میکند که چرا بدون رضایت مردم، در مال مردم تصرف کردی؟
این دزدیهای مملکت (که میگویند اختلاس، ولی دین میگوید دزدیِ روز روشن) که در روز روشن انجام میشود و مال این ملّت مظلوم را میبرند، چون در تلویزیون اسم بردند و قیافۀ بعضیشان را نشان دادند، این دوسه مردی که دادگاه اسمشان را مردان نفتی گذاشته است، اگر پروندهشان را دنبال کنید، یک نفرشان از پامنبریهای ما نیستند.
اینها اصلاً اهل منبر نبودند و آخوند را قبول نداشتند. اینها خوردن مال مردم، مال دولت و دزدی را قبول دارند، وگرنه اگر اهل پای منبر ماه رمضان، عاشورا و محرم، یا دهۀ صفر و ایّام فاطمیۀ روحانیِ دلسوز بودند که هزارمیلیارد و دوهزار میلیارد و سههزار میلیارد و جدیداً طبق اعلام خودشان در تلویزیون، سیزدههزار میلیارد نمیدزدیدند!
پای منبریهای ما معلوم هستند؛ آدمهایی هستند که به کسب حلال خودشان قانع هستند، سرِ سال هم بعضیهایشان میآیند پیش من. همین پریروز یکی آمد پیش من و گفت: آقا! یک سال است که از کاسبی من گذشته است. طبق قرآن، آیۀ خمس، سهم امام در سورۀ انفال است و الآن سهم امام به مال من تعلّق گرفته است. این مبلغ را من نمیتوانم امشب به خانه ببرم. من بدهی امام زمان(عج) را باید بدهم و راحت نیستم، به شما بدهم؟
گفتم: بده! در پاکتی بگذار و اسم مرجعت را بنویس، اسم خودت را هم بنویس تا من رسیدش را بگیرم و برایت بیاورم.
از زمانی که بیستودوسه ساله بودم، هر کسی به من پول داده است، من رسیدِ مرجعش را گرفته و به او دادم. خودم هم اهل خمس و سهم امام دادن هستم، نه اهل خوردنش، حتی در ایّام طلبگی تا الآن، از هیچ مرجعی در ایام طلبگی حقوق نگرفتهام که این قم و این هم دفتر مراجعی که مردهاند و زنده هستند، میتوانید بپرسید.
به آن شخص گفتم حالا که میخواهی شب را راحت بخوابی، بده!
پاکتش را داد، خداحافظی کرد و رفت. من هم بعد از منبر آمدم در ماشین و پاکت باز کردم، دیدم خمس یک سال او 170 تک تومان شده است.
این تربیتشدۀ پای منبر است که 170 تومان را هم میپردازد و باید هم میپرداخت؛ چون مثل نماز و روزه واجب است.
مطلب زیر را همه نوشتهاند، مرحوم آقا شیخ عباس قمی هم در یکی از کتابهایش نوشته است، قدیمیها هم نوشتهاند که علیّ بن محمد نیشابوری از طریق طرف امام صادق(ع) در نیشابور سوار اسب بود و خیابان به خیابان و کوچه به کوچه میگشت و آرام میگفت: مردم! من دارم به مدینه میروم؛ اگر خمس و سهم امام دارید به من بدهید که به امامتان برسانم. مردم هم آمدند، سیهزار دینار، پنجاه هزار درهم و چند بار شتر پارچه بهعنوان خمس برای امام زمان خود که حضرت صادق(ع) بود، فرستادند.
در حین جمعآوری خمس، پیرزن قدخمیدهای به او گفت: علیّ بن محمد نیشابوری! دهانۀ اسبت را بکش! او هم دهانه را کشید و ایستاد.
پیرزن دو درهم آورد و دستان چروکخوردهاش را دراز کرد و به او داد و گفت: به مدینه میروی، این دو درهم را هم به حضرت صادق(ع) بده.
امروزه دو درهم، پول دو قرص نان تافتون هم نمیشود!
علی بن محمّد نیشابوری گفت: ای پیرزن! خوشت میآید که من از نیشابور اینهمه راه را تا مدینه بروم که این دودرهم تو را به امام برسانم؟!
گفت: علیّ بن محمد! اصلاً حکم خدا به تو چه ربطی دارد؟ کمیّت مبلغ به تو چه ربطی دارد؟ من یک سال است با چرخ نخریسی کردهام و از این کار زندگیام را اداره کردهام. ده دینار اضافه آمده که دو درهم آن سهم خمس است. این مثل نماز و روزه واجب است و این دو درهم بر من حلال نیست که بخورم و مال من نیست.
بالأخره علیّ بن محمد قبول کرد و به مدینه آمد، در حالیکه امام صادق(ع) از دنیا رفته بود. حیران شد که این مبالغ و پارچهها را چهکار کند و به چه کسی بدهد؟! امام بعد از حضرت صادق(ع) کیست؟!
این دوره، زمان بُروبُروی منصور دوانیقی است و شیعه بر جان خود میترسد که بگوید امام بعد از امام صادق(ع) کیست. در کاروانسرایی زانو بغل گرفته و غصّهدار بود که خدمتکاری آمد در کاروانسرا و نگاهی به او کرد و گفت: علیّ بن محمد نیشابوری تو هستی؟
گفتم: بله، من هستم. گفت: امام بعد از حضرت صادق(ع)، حضرت موسیبنجعفر(ع) شما را دعوت کردهاند، بارهایت را بگذار و بیا.
با خود گفت: خدا را شکر که امامم را شناختم. آمد پیش موسیبنجعفر و حضرت(ع) فرمود: سیهزار دینار سهم امام از نیشابور آوردهای، درست است؟ گفت: بله یابن رسول اللّه! پنجاههزار درهم سهم امام آوردهای، درست است؟ بله.
این مقدار متر هم پارچه آوردهای، درست است؟ بله.
امام فرمود: زحمت بکش و کلّ اینها را به نیشابور برگردان و همه را به صاحبانش پس بده؛ چون اینها پولهای حلالی نیستند که ما مصرف بکنیم، فقط آن دودرهمِ پیرزن را به من بده که آن پول درستی است.
من در جنس تقلّب بکنم و آخر سال چهارصد هزار تومان سهم امام را به دفتر مرجع تقلید بدهم که خمس من است، این پول را امام زمان میخواهد چهکار؟!
حق یتیم را بُرده، حق مستحق را خورده و حقّ دولت و ملّت را برده است؛ اینها که سهم امام ندارد و همه باید به صاحبانش برگردد.
سپس موسیبنجعفر(ع) شانزده درهم پول و پارچهای که در بقچه بود به علیّ بن محمّد نیشابوری داد و گفت: این پارچه برای زمینی است که برای مادرم زهراست. آنجا ما پنبه میکاریم و این پارچه کفنیِ خودم است. ما کفنمان را از حلالترین مال برمیداریم. این کفن را با این شانزده درهم به نیشابور ببر و به آن خانم بده و بگو عمرت به اندازۀ این شانزده درهم باقی مانده است و هروقت این شانزده درهم را خرج کردی، از دنیا میروی. بگو بدنت را در کفنی که برای خودم است، کفن بکنند.
آخوندها اینجوری تربیت میکنند، البته آنهایی که گوش بدهند. کاری میکنند که مردم آبروی یکدیگر را حفظ کنند، مال یکدیگر را نبرند.
کار دیگرشان هم این است که مردم را راهنمایی میکنند که خیر دنیا و آخرتتان در این امور است و جایی دیگر نروید که ضرر میکنید.
آن شخص از امام پرسید: یابن رسولاللّه! مروّت یعنی چه و جوانمرد به چهکسی میگویند؟
امام مجتبی(ع) هم فرمود[2]: در وجود هر کسی (مرد و زن فرقی نمیکند) سه خصلت دیدی، از نگاه ما او جوانمرد است:
یک ـ (این اوّلی چقدر عالی است!) «شُحُّ الرَّجُل عَلَی دِینِهِ»، کسی که نسبت به دینش با همۀ وجودش بخیل است؛ یعنی ماهواره میآید، سایت و مجله و تلویزیون میآید، فیلم هالیوود و نمایش برای بردن دینش میآیند، ولی اینقدر نسبت به دین بخیل است که دینش را در بغل خودش نگه میدارد و اجازه نمیدهد هیچ دزدی آن را بدزدد.
این یک علامت انسان جوانمرد.
بخیل در این زمینه با بُخلش خدا را عبادت میکند، اما کسیکه بخیل پول است، صریحاً قرآن میگوید اهل جهنم است. بُخل میکند و برای یتیم پول نمیدهد، برای مسکین و مشکلدار و مستحق پول نمیدهد، زکات و خمس نمیدهد، این شخص بخیل و این بُخل جهنّم است، ولی بخل در دین که به هیچ قیمتی حاضر نیستم دینم را بدهم، این بُخل علامت جوانمردی است.
دو ـ جوانمرد به کسی میگویند که: «إصلاحُه مالَه»، در اموالش بیندیشد که چهچیزی قاطی است که خدا نمیپسندد؟ آیا مال حرام و پول یتیم در آن است، یا ارث خواهر و برادر؟ جوانمرد کسی است که ثروت مخلوط به حرام را هَرس و اصلاح بکند.
سوم ـ «قیامُه بِالحُقُوق»، آن مرد و زن، آن جوان، آن بازاری، آن مغازهدار، کارمند دولت و شهرداری، شهردار، وزیر و وکیل، هرکسی به حقوقی که از مردم بر عهدهاش است اقدام بکند و حقوق مردم را بپردازد، اگر حق احترام است، حق پدر و مادری است، حق برادر و خواهری است، و بهطور کلّی کسی که در مقام ادای حقوق بندگان خداست، آدم جوانمردی است.
شهدایی که عکسشان اینجاست، حق دین را ادا کردهاند، حقّ مردم را ادا کردهاند. مادر و پدرهایشان هم با فرستادن اینها به جبهه، حق مردم، حق دین و حق کشور را اداکردهاند و اینها جوانمرد هستند.
پس روایت بهصورت کامل چنین است: «شُحّ الرَّجُل عَلی دِینِه، إصلاحُه مالَه، قِیامُه بِالحُقُوق».
مصیبت وجود مبارک حضرت قاسم(ع) را بهطور مفصّل برای شما خواندند؛ نوجوان سیزدهسالهای که به مرگ خندید. نه فقط این نوجوان، بلکه تمام این هفتادودو نفر به مرگ خندیدند، حتی بچۀ شش ماهه. آن هم به مرگ خندید.
آن هم با زبان حال و با نگاههایش به پدر گفت:
گر ندارم بازوی شمشیرجو
تیر عشقت را سپر سازم گلو
او هم به مرگ خندید!
آخر من ششماهه هستم و با این دست کوچک نمیتوانم شمشیر دردست بگیرم و دفاع بکنم!
نیست دست از بهر دفع دشمنت
دستِ آن دارم که گیرم دامنت
و چطور هم دامن ابیعبداللّه(ع) را گرفت!
حالا در بغل بابا با تیر سهشعبه سرش را جدا کردند در حالیکه بابا دارد با مردم حرف میزند. چقدر دلسوز است!
من شاعر این شعرها را نمیشناسم، ولی خیلی زیبا حال ابیعبداللّه(ع) را نسبت به این بچه در قالب نظم ریخته است؛ یعنی واقعاً هم همین است.