گلپایگان/ مسجد آقامسیح/ دههٔ اوّل ربیعالثانی/ زمستان1396ه.ش.
سخنرانی سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
بخش عمدهٔ سخن در جلسهٔ قبل، چگونگی برخورد با دیگران بود که این دیگران شامل پدر، مادر، زن، فرزندان، اقوام و همهٔ مردم است؛ همهٔ مردمی که ما در طول زندگیمان با آنها برخورد میکنیم. چه روشی را باید در برخورد با مردم بهکار ببریم که گناه و معصیت نباشد و دست ما را برای فردا از آتش پر نکند؛ علاوهبراین، کار و برخورد ما جنبهٔ عبادت داشته باشد، یعنی به فرمان پروردگار صورت بگیرد که هر کاری به فرمان او صورت بگیرد، عبادت است؛ مثلاً در قرآن دارد: «فَکلُوا مِمّٰا رَزَقَکمُ اَللّٰهُ حَلاٰلاً طَیباً»﴿النحل، 114﴾، خب من وقتی بهدنبال پول پاک بروم، همین رفتن من عبادت است؛ تاجر یا کاسبی باشم که در کسبم دروغ راه پیدا نکند و جنسی را که به مردم میدهم، با پولی برابر باشد که به من میدهند، جنس را سالم بدهم، سؤال مشتری را درست جواب بدهم؛ اگر مشتری جنس را برد و بهعلتی نپسندید و برگرداند، پس بگیرم. بعد پولی را که درمیآورم، نان و گوشت و میوه و لباس میخرم، خانه را اداره میکنم، این مجموعه طبق آیهای که خواندم، عبادتالله میشود؛ اگر از من بپرسند صبح از خانه بیرون میروی، کجا میروی؟ درِ مغازه! چهکار کنی؟ خریدوفروش بکنم. پول را برای چه میخواهی؟ برای خودم و خانه جنس بخرم. آخر آن چه میشود؟ بروم و با زن و بچهام بخورم. این کار را برای چه میکنی؟ امر پروردگارم است. خب این مجموعه عبادت است. اثر عبادت چیست؟ آرامش باطن است، یعنی راحت هستم و از درون اذیت نمیشوم که پول ربا، پول دزدی، پول اختلاس خوردهام یا حق مردم را برده و پایمال کردهام.
این آزار در نزدیک مُردن بسیار شدید میشود و این عبادت مایهٔ آرامش است. این عبادت بهاضافهٔ عبادتهای واجب مایهٔ خوب مُردن است و خوبان خیلی خوب میمیرند. من رفیقی در تهران داشتم که خیلی خوب بود. بعضیها واقعاً خیلی خوب هستند؛ در رفتارشان، کردارشان، اخلاقشان، زبانشان، برخوردشان، بندگیشان و عبادتشان خیلی خوب هستند. من او را زیاد میدیدم و پیش او میرفتم، چون یاد میگرفتم و برای یادگرفتن باید رفت. الآن هم میروم، چرا؟ چون خدا همهٔ علم را به من و شمای تنها که نداده است. یک قاشق چایخوری از علم را به ما در ظرف قم داده و یک قاشق چایخوری علم را به شما از طریق همین منبرهای درستوحسابی و کتابخواندن داده است؛ ولی علم یک دریای بیپایان و یک نور است: «العلم نورٌ» حرف پیغمبر و «العلم بحر»، حرف امیرالمؤمنین است. نه آن نور مثل ماه شب چهارده بهطور کامل پیش ماست و نه آن دریا پیش ماست، بلکه پخش است و آدم باید برود، بنشیند و ادب بکند، گوشش را به قول امیرالمؤمنین، وقف علم نافع بکند: «وقفوا اسماعهم علی العلم نافع لهم»، علم من با رفتن و نشستن و یادگرفتن دو برابر میشود. پیش دومی بروم، سه برابر میشود، پیش دهمی بروم، ده برابر میشود. یکی از بدترین تکبرها این است که من به خیال اینکه به جایی رسیدهام، من خودم را عالم بدانم که این خیال و وهم است. یکی از بدترین حالات کبر این است که من خودم را رسیده به جایی بدانم و بگویم به در دکان مشهدی حسن بروم که میگویند حرفهای خوبی بلد است و از آن چیز یاد بگیرم؟ این کبر است، چون علم و نور پخش است. یکخرده پیش مشهدی حسن، یکخرده پیش مشهدی محمد، یکخرده پیش مشهدی علی و یکخرده هم پیش آدم بیدین است. آدمهای بیدینی هستند که به انسان و کشور ضرر ندارند، اما مطالب خوبی بلد هستند و عیبی ندارد که انسان پیش آنها برود. چهبسا رفتن من در او تأثیر بگذارد. من یکوقت به یک مهمانی در تهران یا یک شهر دیگر دعوت داشتم، جوان خیلی متکبرِ امروزی در جمع مهمانها با من برخورد خیلی بد، تلخ و سختی کرد. جواب سلام نده و حرف نزن؛ بین خود مهمانها بحثی پیش آمد و هر کسی چیزی گفت، به من گفتند شما هم اگر مطلبی داری بگو. من شروع به توضیح آن مطلبی کردم که محور بحث شده بود، ولی خیلی نرم و آرام و توضیحم را بهطرف وجود مبارک امیرالمؤمنین بردم. یکساعت طول کشید و همه هم گوش دادند، حرف که تمام شد، این جوان به من گفت: فهم و علم شما هزارسال از من جلوتر است و من هم بیش از این نمیخواستم، بلکه میخواستم که این نور و علم در این مجلس روی یک بیدین اثر بگذارد. ما اصلاً اثری نداریم و این را میدانیم که «لا مؤثر فی الوجود الا الله»، اثر فقط برای پروردگار است و ما پیچگوشتی و آچار و ابزار دست ارادهٔ خدا هستیم. دوا در بدن ما میرود، باید اجازه به دوا بدهند تا اثر کند؛ اما اگر اجازه ندهند، عالیترین داروهای تخصصی رئیسجمهورهای آمریکا را به ریاض میآوردند و در حلق این پادشاهان ریاض میریختند، با همان دوا میمردند. هارون مریض شد و در همان مرض هم مُرد. دکتری آوردند، دکتر بیماری هارون را شرح داد و گفت دارویش این است و حالا فکر هم نمیکنم اثر زیادی داشته باشد. وقتی از اتاق بیرون رفت، هارون گفت: دکتر را ببین که خودش هم یکروزی با همین مریضی میمیرد، او میخواهد مرا علاج بکند. ما هیچچیزی از خودمان نداریم. من رفتم و عجب اثری گذاشتم، تو غلط کردی! اثر برای پروردگار است، علم برای پروردگار است، سخن خوب برای پروردگار است. آن رفیق ما که خیلی خوب بود، من نمیدانستم چطوری میخواهد بمیرد؛ چون خیلی از رفقایم را بالای سرشان بودم که مردند. همهشان خیلی خوب مردند. کسی به دیدن این رفیق من میرود. زمستان بود و او هم کرسی را دوست داشت، کرسی گذاشته بود. این مهمان بهوسیلهٔ این رفیق من تعارف شد و بالای کرسی نشست. پایش را زیر کرسی کرد و لحاف را روی خودش انداخت. این دوست ما که صاحبخانه بود، پایین کرسی نشست. صحبتی که پیش آمد، صحبت مرگ بود. مرگ تلخ است، مرگ زهر است، مرگ فراق است، مرگ مصیبت است، مرگ شرّ است و این دوست من گوش میداد. حرفش که تمام شد، گفت: مرگ بسیار راحت است! گفت: چطوری؟ گفت: اینجوری، سرش را روی کرسی گذاشت و «لا اله الا الله» گفت و از دنیا رفت؛ اگر ما خوب باشیم، این خوبیها مرگ را مرگ خوبی میکند، برزخ را برزخ خوبی میکند، قیامت را قیامت خوبی میکند و خوبان را هم در قیامت رفیق ما میکند. آیهٔ 69 سورهٔ نساء است: «وَ مَنْ یطِعِ اَللّٰهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولٰئِک مَعَ اَلَّذِینَ أَنْعَمَ اَللّٰهُ عَلَیهِمْ مِنَ اَلنَّبِیینَ وَ اَلصِّدِّیقِینَ وَ اَلشُّهَدٰاءِ وَ اَلصّٰالِحِینَ وَ حَسُنَ أُولٰئِک رَفِیقاً»﴿النساء، 69﴾، اگر خوب باشی، کنار دستت در بهشت، انبیا، صدیقین، شهدا و صالحین را قرار میدهم که لذت مؤانست و مجالست با این رفیقها برایت از خود بهشت بیشتر است. کسی به امام صادق گفت: لذیذترین نعمت بهشت چیست که دیگر لذتی بالاتر از میوهٔ آن در بهشت نداشته باشد؟ خب بهشت در سورهٔ واقعه(الرحمن) و انسان آمده و خدا خیلی از نعمتهایش را بیان کرده است. گفت: بهترین نعمتی که بهترین لذت را برای بهشتیها دارد، چیست؟ فرمودند: تماشای قیافهٔ حسین ما؛ این رفیق خوب داشتن، قیامت خوب داشتن، برزخ خوب داشتن، خوب مردن و این هم خوب زندگیکردن است.
چهکار کنم که خوب زندگی کنم و همهٔ کارهایم را به زلف خواستههای خدا گره بزنم؟ سخت است؟ به خودش قسم! آسان است، اما گناه سخت است؛ چون گناه یعنی بریدن از خدا و پیوندخوردن با یک موجود خبیثِ کثیفِ پلیدی در بیرون مثل ابلیس و در درون مثل هوای نفس است. جهنم رفتن سخت است! امیرالمؤمنین میفرمایند: اگر کسی در قیامت و قبل از جهنم، جای دوتا کف پا پیدا کند و بایستد، آدم راحتی است؛ اما مردمی که خوب هستند نه! نه جای دو تا کف پا، بلکه جایی که ایستادهاند، بهخاطر اتصالشان به رحمت پروردگار وسعت دارد. «وسعت رحمتی کل شیء»، جای آنها تنگ نیست و در قیامت دغدغه و اضطراب و ترس و وحشت ندارند. هفت طبقهٔ جهنم را هم میبینند، اما نمیترسند؛ چون میدانند که جای آنها در آنجا نیست و هیچ نمیترسند.
چگونه با مردم برخورد بکنیم؟ نه روانشناسان اروپا و آمریکا بلد بودند که این درس را به ما بدهند و نه اساتید دانشگاه این مملکت بلد بودند که این درس را به ما بدهند و نه بلد هستند و نه کتابهای روانشناسی و روانکاوی بلد هستند که چگونه با مردم و دیگران(از زن و بچه و پدر و مادر همهٔ مردم) رفتار بکنیم که رفتار ما عبادت بشود و دست ما را از بهشتِ قیامت پر بکند، به آنجا که رفتیم، به ما بگویند: «اولئک هم الوارثون الذین یرثون الفردوس»، بهشت را با خوبیهایت به ارث بردی، یعنی مال خودت است، نه اینکه مهمان من هستی، بلکه ملک توست. این خیلی حرف مهمی است! یکوقت آدم را دعوت میکنند و میگویند تا هر وقتی که میخواهی، در اینجا بمان؛ اما باز آدم دغدغه دارد که ما را کِی بیرون میکنند؟ اما یکوقت میآید و خانه را نشان میدهد، سه طبقه و هر طبقه پانصدمتر است، میگوید این سندش، رونوشت شناسنامهات را بیاور تا به محضر برویم و بهنام تو کنم. بهنام میکند و میگوید ما رفتیم، دیگر هم با ما کاری نداشته باش، ما هم با تو کاری نداریم. عشقمان کشید که این خانه را بهنام تو کنیم. آدم در اینجا دغدغه ندارد. وقتی بهشتیها وارد بهشت میشوند، میگویند ارث و ملک توست؛ ارث ملک است. ارث چیست؟ وقتی یکی میمیرد و به بچهاش ارث میرسد، بچه مالک میشود؛ چون پدرش بوده است. ارث ما از پروردگار عالم هم ارث پدیدآمدهٔ از خوبیهای ماست. چگونه رفتار بکنیم؟ خداوند در یک آیه از سورهٔ آلعمران، چهار مسئله و روش را به پیغمبرش یاد داده و گفته است که با کل مردم اینگونه رفتار کن.
پس اینکه گاهی میگویند خشونت، مشت بلندکردن، فریادکشیدن و اسلحه کشیدن، این چیست؟ این هم خدا فرموده است که در یکجا به تو اجازهٔ این کارها را میدهم: «اشداء علی الکفار»، اگر با بعثیها جنگ شد، اسلحه بکشید و به آنها سخت بگیرید؛ اگر با اسرائیل جنگ شد، اسلحه بکشید و سخت بگیرید؛ اما تو و زنت و بچهات و پدر و مادرت و عموها و داییها و خالهها و عمهها و مردمی که در یک شهر با آنها زندگی میکنی، اینها کافر نیستند که تو «اشداء علی الکفار» بشوی. اینجا باید چهار روش را در برخورد با مردم بهکار بگیری که به پیغمبر هم یاد دادهام، در این آیه نمیگوید که تو هم بهکار بگیر، در سورهٔ احزاب میگوید: «لَقَدْ کٰانَ لَکمْ فِی رَسُولِ اَللّٰهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ کٰانَ یرْجُوا اَللّٰهَ»، اگر به رحمت من امید داری، «وَ اَلْیوْمَ اَلْآخِرَ»، و اگر به آخرت آباد امید داری، خیلی آیهٔ فوقالعادهای است! «وَ ذَکرَ اَللّٰهَ کثِیراً»﴿الأحزاب، 21﴾ و اگر به این امید داری که وجودت غرق در یاد من باشد، از پیغمبر یاد بگیر که با مردم چگونه رفتار کنی؛ چون اینها را من به او یاد دادهام.
پروردگار میداند که دیگران ممکن است تلخیهایی نسبت به من ایجاد کنند، این دیگران هم که برای من تلخی ایجاد میکنند، فرقی نمیکند؛ مثلاً پدرم، حالا پیر و کمحوصله شده و تلخی ایجاد کند یا مادرم، زنم، دامادم، عروسم، بچهام، نوهام، رفیقم، قوموخویشهایم، مردم کوچه و بازار باشد. با علم خدا به وضع اخلاقی مردم، آنهم عربهای جاهلیت، چهارتا روش به او یاد داده است؛ اما قدرت روحی میخواهد که آدم به این چهار تا را عمل بکند. دین هم همین است که آدم شانه خالی نکند و در مسائل الهی به خودش فکر نکند که خیلی سخت است و نمیشود عمل کرد. چرا، خوب میشود عمل کرد.
یک: «فَبِمٰا رَحْمَةٍ مِنَ اَللّٰهِ لِنْتَ لَهُمْ»﴿آلعمران، 159﴾، حبیب من با مردم نرمی کن! از کورهدرنرفتن، عصبانینشدن، آتشینشدن، هیجانینشدن. سعدی یک شعر از قول گنهکار دارد که خیلی شعر پرقیمت و خوبی است.
متاب ای پارسا روی از گنهکار
«متاب یعنی از کوره در نرو، داد نکش و عصبانی نشو! متاب ای پارسا روی از گنهکار که اشتباه کردم و مریض بودم».
به بخشایندگی در وی نظر کن
«نگاه تو نگاه نرمی باشد».
اگر من ناجوانمردم به کردار
تو بر من چون جوانمردان گذر کن
«من بد هستم، تو چرا کنار من بد میشوی و بد عمل میکنی؟».
بالای سر مریضی رفتم که به من حق علمی داشت، اما آدم عصبانی بود. دکتر متخصص قلب کنار بسترش بود که من را شناخت و به من گفت: فلانی قلب او خراب است، به این آقا بگو که اینقدر از کوره در نرود و عصبانی نشود، سر بچهها و زنش داد نکشد؛ اینها نمیگذارد که خوب بشود. گفتم: آقای دکتر ایشان که خودش مرد بزرگی است و این چیزها را میداند، اما به من اجازه میدهید یک روایت از رسول خدا برایتان بخوانم؟ گفت: بخوان! وقتی روایت را خواندم، نوشت و گفت: کل بیماریهای جسمی و روحی را که ما دکترها میشناسیم، پیغمبر در همین نصف خط جمع کرده است؛ بعد برایم توضیح داد و گفت: خرابی کلیه، معده، روده، پدیدآمدن غده و نمیدانم ورمکردن، قرمزشدن، شلشدن و بیتعادلشدن، تمام اینها در همین یک کلمهٔ پیغمبر است؛ ولی ما مات هستیم که مردی 1500سال پیش در یک شهری که نه آب و برق داشت، نه مدرسه و کتاب و مکتب داشت، این حرفها را از کجا آورده است؟! گفتم: از خدا. گفت: راست میگویی! جوری دیگر نمیشود علم پیغمبر را باور کرد. گفتم: آقای دکتر! رسول خدا فرمودهاند(این بیمار هم میشنود): «الغضب مفتاح کل شرّ»، به فارسی امروز برایتان معنی کنم، رسول خدا میفرمایند: استرس کلید کل بیماریهاست. چرا از کوره در میروید؟ از کوره در بروی، مشکل حل میشود؟ از کوره در بروی، زن تو خیلی بهتر میشود؟ از کوره در بروی، مردم کوچه و بازار به تو سجده میکنند؟ آنچه مردم را جذب و اشتباهکار را شرمنده میکند، نرمی است. ما در این هفتصدسال اخیر، شخصیتی هموزن خواجهنصیرالدین طوسی بسیار کم داریم؛ یعنی من اگر تاریخ هفت قرن را که میدانم، بخواهم روی منبر برای شما توضیح بدهم، نمونهٔ خواجه پنجتا نمیتوانم بشمارم. ایشان زمانی قدرت دوم مملکت بوده و قدرت اوّل هم هلاکوخان مغول بود.
این قدرت دوم مملکت، روزی نشسته بود که نامهای برای او آمد. نامه را باز کرد. ما در زمان شاه جرئت نداشتیم که به یک آجودان سلام بکنیم، صد تا فحش به ما میداد. یک آجودان میگفت که من نمایندهٔ اعلیحضرت هستم، کسی نگوید بالای چشم من ابروست. این قدرت دوم مملکت که در علم و فن و حکمت و فلسفه و ریاضی و فقه و اصول و علم اخلاق برترین بوده است، نامه را باز کرد و دید که یک دردمندی پیش او آمده، مثل اینکه خواجه دیروز یا پریروز توان حل مشکلش را نداشته است، در نامه نوشته بود: «ای سگ، پسرِ سگ! پیش تو آمدم، مشکل من را حل نکردی». هم من و هم شما خودت را جای خواجه بگذارید، نامه را خواندی، الآن میخواهی برای صاحب نامه چهکار کنی؟ کارمند خواجه گفت: آقا جواب نامه را چهچیزی بنویسیم؟ طرف را میشناسیم، دیروز اینجا بود. گفت: شما نمیتوانید بنویسید، به خودم بدهید تا جواب بنویسم. نوشت: «بسم الله الرحمن الرحیم؛ من پدرم را خوب یادم هست که دُم و پوزه و پشم نداشت و پارس نمیکرد، انسان بود. فکر کنم در حق پدرم اشتباه کردهای، اما اینکه به خود من نوشتهای سگ، فردا بیا، من بلند میشوم و جلوی تو راه میروم، ببین من واقعاً سگ هستم؟ اما بیا تا مشکلت را حل کنم. آن مرد هم آمد، یعنی آدم باید جوری زندگی کند که اگر یکی به او گفت سگ، پدرت سگ، نترسد و دوباره پیش آدم بیاید. این را به پیغمبر میگوید: «لنت لهم»، نرم باش و از کوره در نرو! مردم محدود هستند، بندگان من ضعیف و اشتباهکار هستند، تو نباید در مقابل ضعف و اشتباه و خطاهای آنها از کوره در بروی؛ وقار و سنگینیات را حفظ کن که شرمنده هم میشود.
روش دوم، باز نگویید خیلی سخت است: «فَاعْفُ عَنْهُمْ»، از خطاها و اشتباهات و تلخیهای مردم نسبت به خودت گذشت کن! اینها مدتی به تو میگفتند دیوانه، «یقولون انه لمجنون»، مدتی به تو میگفتند افسانهباف، مدتی هم به تو گفتند دروغساز، مدتی هم به تو گفتند جادوگر؛ اما حالا که دیگر دارند مسلمان میشوند، آنها را ببخش. جای دیگر در قرآن میگوید: به رخ آنها نکش! شاهزاده تو آنکسی نبودی که به ما دیوانه گفتی؟ بندگان من را خجالت نده! میتوانیم به پیغمبر اقتدا کنیم یا نه؟ اگر نتوانیم، پس چه مسلمانی هستیم؟
روش سوم، «وَ اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ»، حبیب من! بندگان من را دعا کن. آنها تو را اذیت کردند و به تو تهمت زدند، الآن هم در مدینه اذیتت میکنند، ولی با این نفس پاکت برای همهشان از من آمرزش بخواه. یک پدر و مادر بسیار تلخی حالا مردهاند، خدا به بچههایشان میگوید: برای این پدر و مادرت دعا کن و بگو: «رَبِّ اِرْحَمْهُمٰا کمٰا رَبَّیٰانِی صَغِیراً»﴿الإسراء، 24﴾، خدایا این پدر و مادر مرا مورد رحمت خودت قرار بده. اینها در بچگی برای من خیلی زحمت کشیدهاند، اما پدرم تلخ و عوضی و بد بود و کاری برای من نکرد، حالا منِ خدا که هستم، پیش خودم بیا، برایت همهکاری میکنم. حالا او نکرد، برای چه از کوره در میروی؟ دعایش کن!
و بخش چهارم، «وَ شٰاوِرْهُمْ فِی اَلْأَمْرِ»، تکروی نکن، خواستی کاری بکنی، همین مردم، همین زن و بچه یا همین پدر و مادرت را جمع کن و با آنها مشورت کن؛ چون نور و علم در ما پخش است. حالا پیغمبر که عقل کل بود، خدا به ما یاد میدهد که چهکار کن؛ وگرنه در مشورتها که او حرف اول را بهخاطر عقل کل بودنش میزده است، اما خدا به او میگوید که به مردم احترام کن و مشورت کن. «فَإِذٰا عَزَمْتَ فَتَوَکلْ عَلَی اَللّٰهِ إِنَّ اَللّٰهَ یحِبُّ اَلْمُتَوَکلِینَ»، من عاشق اینجور بندگانم هستم. این آخر آیه است، یعنی آن که نرم است، اهل گذشت است، اهل دعا برای دیگران است، اهل مشورت است، من عاشق او هستم.
خدا خودش پیغام داده و گفته است: بندهٔ من! دو چیز تو را دوست دارم، این را کم نگذار و ترک نکن: یکی، زیاد با من حرف بزن که من حرفزدن تو و شنیدن صدایت را دوست دارم. این زبانی که به تو دادهام، همهاش را خرج اینطرف و آنطرف نکن و یکخرده هم خرج خودم کن. من مالک این زبان هستم، این را خرج دریوری و فحش و دروغ و غیبت و تهمت نکن. کارهایت را با حرف سالم بگردان و بعد هم یک بخشی را برای من بگذار، مخصوصاً در سحر که دوست دارم صدایت را بشنوم.
دوم، دوست دارم زاری و تضرع و گریهات را ببینم. من که میدانم مشکل تو چیست، ولی دوست دارم صدایت را بشنوم؛ وگرنه علم دارم که ناراحتیات چیست، ولی همین که بیایی و با من حرف بزنی، عبادت است. ثوابش نیز این است که مشکلت را حل کنم. بیا و با من حرف بزن و گریه کن. قرآن مجید در سورهٔ مائده روی گریه سرمایهگذاری کرده است: «أَعْینَهُمْ تَفِیضُ مِنَ اَلدَّمْعِ مِمّٰا عَرَفُوا مِنَ اَلْحَقِّ»﴿المائدة، 83﴾، گریه بر هر درد بیدرمان دواست! یک رفیق دارم که دکترای خود را از آمریکا گرفته است. او برای من میگفت: چند سال است که مطبهایی در آمریکا زدهاند، اینها نسخه نمیدهند. مریض را که معاینهاش میکنند، میگویند دهروز فقط گریه کن، خوب میشوی. ما که نباید از مسیحیها و یهودیها عقب بیفتیم و بگوییم گریه چیست! آنها الآن به این رسیدهاند که گریه چهچیزی است، ولی ما 1500سال پیش، از زمان عیسی موسی تا آدم. آدم توبه میکرد، خدا به جبرئیل گفت: آبی باید در این توبهاش قاتی بشود تا گُل مغفرت و رحمت بشکفد؛ پس پیش او برو و روضهٔ حسین من را برای او بخوان که این آب با توبه قاتی شده و درخت قبولی روییده بشود. گریه را دوست دارم، آنهم در بعضی وقتها مثل سحر، مثل شب جمعه!