بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
رسول خدا از پنج خطر اسم میبرند و آنقدر این پنج خطر را سنگین میدانند که از هر پنج خطر به پروردگار پناه میبرند. «اعوذ بک من علم لا ینفع» پناه میبرم از این که بدانم، بفهمم، وارد باشم ولی عمل نکنم. یک دانایی، یک معرفت، یک شناخت، یک علمی داشته باشم که حبس باشد و تغییر و تبدیل به عمل پیدا نکند. سعدی میگوید: چون علم با تو باشد و عمل نباشد مثل چهارپایی میمانی که کتاب بارش باشد، بیشتر از این نیست، «علم چندان که بیشتر خوانی، چون عمل در تو نیست نادانی».
این عالمی که پیغمبر میگوید عمل ندارد، چه صنفی هستند؟ کلمه «عالم» در کشور ما به عنوان روحانی جا افتاده ولی عالم مصداقش یک طایفه خاص نیستند. عالم یک معنای گستردهای دارد، ممکن است کسانی هم در این صنف باشند و هستند که علم دارند عمل نمیکنند.
ما یک کلمه در روایاتمان داریم که در ایران هم این کلمه رواج دارد یعنی بچهها هم بلد هستند، مردها هم بلد هستند، خانمها هم بلد هستند، همه بلدند. «انصاف» یک کلمه زیبایی است.
امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه میفرمایند: انصاف در بیان کردن، در این که آدم بنشیند توضیح بدهد، بنویسد، برای مردم بگوید، دایرهاش خیلی وسیع است. سی تا مقاله میشود نوشت پنج تا کتاب میشود نوشت. «اوسع الاشیاء فی التواصف» این نظر امیرالمؤمنین است. اگر بخواهی از انصاف حرف بزنی، از حق حرف بزنی، خیلی میدان حرف زدنش وسیع است. «و اضیقها فی التناصف» ولی نوبت عمل که میرسد بسیار دایرهاش محدود میشود که نظر امیرالمؤمنین این است.
همه مردم خیلی زیبا میتوانند «انصاف و حق» را توضیح بدهند اما پای عمل که در کار میآید از ده میلیون یک نفر عمل میکند، بقیه هیچ توجهی نمیکنند.
معنای عمیق فارسی «انصاف» این است: حقی را که میدانی از طرف مقابلت حق با خانم است، حق با بچهات است، حق با دخترت است، حق با همسایهات است، حق با پدر و مادرت است، حق با عالم محلت است، این حق را حبس نکن، به صاحبش بده، این معنی انصاف است.
کسی که میداند و یقین دارد که در این دعوا، در این برخورد حق با طرف مقابل است و این حق را به او نمیدهد؛ حالا یا مالی است یا حقوقی است، این همان «علم لا ینفع» است، این همان علمی است که برای آدم سود که ندارد هیچ، خطر هم دارد.
من یک گوشه این خطر را برایتان از کتاب پرقیمت «خصال» حضرت صدوق نقل بکنم. این مرد بزرگی که حدود دوازده قرن قبل در این کتاب خصال یکی از زیباترین کارها را انجام داده که این کار در دنیا جدید است، ردهبندی مسائل به یک صورت بسیار منظم، و این کار را ایشان کرد.
در کتاب خصال نقل میکند؛ اوستاکار (از قول پیغمبر) کسی که کسی را استخدام کرده برای یک کاری، آگاه هم هست که مزد این چقدر است (در عرف زمان)، میداند ولی نمیپردازد، یعنی آن حق عرفی این کسی را که زحمت کشیده، کار کرده، دیوار چیده، گچ کرده، نجاری کرده، بار آورده نمیدهد. این فردای قیامت در حبس الهی است چون حقوق مردم را حبس کرد و نداد، بیانصافی کرد، ظلم کرد، بد کرد.
یک روایت دیگر هم برایتان بگویم بعد یک داستانی در بازار تهران آن وقتیکه جوان بودم اتفاق افتاد آن هم برایتان بگویم، خیلی جالب است. این روایت در جلد هجدهم «وسائل الشیعه» است که در جلسه قبل وسائل را اسم بردم، نویسندهاش هم شیخ حر عاملی است که از نسل حر ابنیزید است. در این جلد هجدهم چاپ زمان آقای بروجردی این روایت ذکر شده؛ دو نفر آمدند پیش پیغمبر داوری خواستند از پیغمبر، حکم خواستند، قضاوت خواستند، این را هم عنایت بکنید که خداوند متعال به هیچ یک از انبیا در داوری کردن اجازه نداد که به علمی که به باطن قضیه دارند داوری کنند، علم دارد حق با کدام یکی از این دوتاست ولی خدا فرموده قضاوت با دلائل و شواهد، نه با علم خودتان، ببینید طرف سندش چیست، دلیلش چیست، شاهد قابل قبولش چیست، قضاوت کنید.
من حالا اشتباه کردم به علتی یک سندی را از خودم به نام یکی دیگر کردم اطمینان هم به او کردم که مثلاً این حادثه که گذشت بیاید سند را به من برگرداند، حالا میگوید: نمیدهم برای خودم است، عالم است که سند برای خودش نیست. این علم که به عمل نمیرسد به شدت خطرزا است، این یک گوشه خطرش است.
پیغمبر حرفهای دونفرشان را دقیقاً گوش داد، عادت پیغمبر هم نبود که در حرف مردم بدود، گوش میداد. قرآن میگوید: «قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُم(توبه، 61)» این گوش دادنش به خیر شماست که عجله نمیکند و در حرفهایتان وارد نمیشود. دقیقاً همه را گوش میدهد بعد عکس العمل نشان میدهد. بعضیها خیلی عجولند یکی که با آنها حرف میزند ده دفعه وارد حرفش میشوند، این خوب نیست، این خلاف اخلاق است.
حرفهایشان را زدند خب یک دانه زمین دو تا مالک شش دانگ که ندارد، یک زمین یا شریکی است یا یک مالک دارد، اینها به پیغمبر گفتند: ما شریک نیستیم، آن میگفت شش دانگ برای من است، آن یکی میگفت نه شش دانگ برای من است. دلائلتان را بگویید، گفتند. پیغمبر بر اساس تکیه به فرمان خدا که دلائل را ببین و براساس دلائل داوری کن فرمود: زمین برای این است، طرف هم هیچ نگفت، دید پیغمبر قضاوت کرده و ملک را به نام او اعلام کرد.
آن شخصی که داوری به نفعش نشد بلند شد رفت، آن شخصی که به نفعش شد و زمین گیرش آمد تا دم در مسجد آمد پیغمبر صدایش کرد گفت: یک کلمه به تو بگویم؛ اگر مالک این زمین نیستی و ملک برای طرف مقابلت است و با قضاوت من ملک به تصرف تو آمد «انما اقضی لک بقطعة من النار» با قضاوت من تا ابد مالک یک قطعه جهنم شدی.
خود اینها اعلام میکنند میگویند ما نزدیک هشت میلیون پرونده داریم. در یک مملکت شیعه، هشت میلیون پرونده یعنی فاجعه، یعنی بیدینی، یعنی نامردی، یعنی بیانصافی. این هشت میلیون پرونده چقدر طول میکشد حل بشود؟ اگر بدهند دست مردم و به مردمی که صاحبان این هشت میلیون پرونده هستند و با دانه دانهشان حرف بزنند، امثال این روایت را برایشان بگویند و مردم هم حاضر بشوند راستش را بگویند، یعنی برود به قاضی بگوید: این چکی که دویست میلیون دست من است و دارم مطالبه میکنم صوری است، این سند به اعتماد به نام من شده، این زمین را من با پارتی در خود دولت و باندبازی و سندسازی به نام خودم کردم، برای خودم نیست برای مش نقی است.
این هشت میلیون که چهار میلیون طرف ناحق هستند، چهار میلیون حق میگویند یعنی چهار میلیون راست میگویند ولی برای قاضی ثابت نمیشود راست میگوید زمین برای من است، درست میگوید چکی که من نوشته بودم صوری است ایشان طلب ندارد، من طلب ندارم صوری است، راست بگوید، فکر میکنم یک هفته هشت میلیون پرونده جمع بشود.
شوهر برود پیش قاضی بگوید: تقصیر من است زنم بیتقصیر است، زن برود به قاضی بگوید: تقصیر برای من است. دیگر نزاعی نمیماند، برخوردی نمیماند، طلاقی نمیماند اما مردم حاضر نیستند زیر بار حق بروند.
یک واعظ بسیار مشهوری بود، من بچه بودم منبر میرفت. در واعظهای شصت و شصت و پنج سال پیش که نود درصدشان عالم بودند و حوزه دیده و بعضی از واعظهای تهران که من یادم است مجتهد نجف درس خوانده بودند و آمده بودند منبر میرفتند و حق منبر هم با آنها بود، آنها باید منبر بروند نه ما. سی سال بیست و پنج سال قم و نجف و مشهد مجتهد شده بودند، اینها را من یادم است. اصلاً مردم واعظ بیسواد دعوت نمیکردند، اینقدر هیئتها و مسجدها کارگردانهایشان عاقل، بزرگوار، ارزیاب بودند که هر کسی را دعوت نمیکردند. گاهی برای ماه رمضان و محرم لنگ میشدند، آخوند بیکار هم زیاد بود میگفتند اینها سواد ندارند بیاوریم به دین مردم لطمه میخورد. دعوت نمیکردند.
این واعظ معروف (در نوشتههایش دیدم استاد هشت رشته علمی اسلامی بود، استاد مسلم، همه هم او را قبول داشتند) اهل یک ده بود، از آن ده آمده بود درس خوانده بود و بزرگ شده بود، خیلی هم با تقوا بود. یک بار از همان ده یک مسافر مریض آمده بود تهران خودش را نشان بدهد، ماه رمضان آمده بود خانه ایشان که قوم و خویششان بود. ایشان فرمودند: ماه رمضان است، همه جور مواد برای پخت و پز در آشپزخانه هست شما حاضر نشو ـ با اینکه وظیفه نداری روزه بگیری ـ من به روزهخوری کمک بکنم، خودت پخت و پز کن و بخور. اینقدر آدم باتقوایی بود، آدم میزانی بود.
دهه عاشورا در یک مسجد مهم تهران رادیوی آن زمان از او درخواست کرده بود که ما مستقیم منبرتان را پخش کنیم، ایشان هم اجازه داده بودند. خودشان میفرمودند ـ من دیده بودم ایشان را ـ گفتند فردا شب که آمدم بروم منبر، یک جوانی به من یک نامه داد، من همانطور که نشسته بودم ـ هنوز وقت منبر نشده بود ـ نامه را باز کردم دیدم نوشته: فلانی، دیشب اینجای منبرتان این حرفتان اشتباه بوده، اشتباهتان هم راجع به امیرالمؤمنین بود. گفت این نامه را من خواندم اولاً چقدر شاد شدم که مستمع من مستمع فهمیدهای است، چقدر شاد شدم شجاعت کرده ایراد من را به من بگوید و رودربایستی نکرده.
رادیو سخنرانی را پخش میکند. شب بعد روی منبر قبل از اینکه منبر را شروع کند بسم الله را گفت که رادیو وصل بشود گفت: ملت عزیز ایران من دیشب درباره امیرالمؤمنین یک جمله اشتباهی داشتم، این را یک جوانی به من تذکر داد، از آن جوان متشکر هستم و چون شما سخنرانی دیشب من را گوش دادید لازم بود به شما هم بگویم که حرف من درست نبود. این را میگویند با انصاف، این را میگویند حق را به آن شخصی که حق دارد داد، این را میگویند عالم با عمل. عالمی که به علم احترام کرد، عالمی که به مردم احترام کرد.
انصاف را همه میدانند اما چقدر با انصاف داریم؟ انگشتشمار. وقتی آدم انصاف به خرج میدهد، پروردگار هم عجیب به او در همین دنیا پاداش میدهد. من یک مسجد مهمی دهه محرم منبر میرفتم، یکی بعد از من دعوت داشت که سال قبلش هم بعد از من او منبر میرفت. من از مدیران مسجد اتفاقی پرسیدم: ایشان سال قبل هم اینجا منبر میرفتند، امسال هم دعوتشان کردید بعد از این دههای که من هستم استقبال خوب است؟ گفتند: نه، مثلاً برای شما مسجد پر میشود برای او یک سوم جمعیت میآیند.
من آن واعظ را میشناختم. روز آخر منبرم که مسجد پر بود روی منبر گفتم: مردم منبری که من روی آن نشستم حق انبیا خداست، حالا من دو کلمه درس خواندم میتوانم حرف انبیا را انتقال بدهم قبول کردم بیایم سر جای انبیا بنشینم. روی منبر پیغمبران به شما مردم بزرگوار راست میگویم چون میدانم که روی منبر پیغمبر دروغ گفتن گناهش سنگینتر است، راست میگویم این بزرگواری که دهه بعد منبر میرود در سواد، فهم آیات، درک روایات، با من قابل مقایسه نیست، من پیش او یک طلبه هستم که باید بنشینم درس بخوانم و زانو بزنم.
اگر دوستان خود را تشویق نکنید نیایید شما گناه به گردنتان است، ساعتی هم هست که مردم مغازههایشان را باز نمیکنند لطمه به کسب نمیخورد. دو سه روز بعد این کارگردانهای مسجد را دیدم گفتم: چه خبر؟ گفتند: مسجد پر میشود.
آقا جیب مردم را پر کن تا خدا جیبت را پر کند، به مردم انصاف بده که خدا هم به تو انصاف بدهد، حق مردم را به مردم بده که میدانی حق مردم است تا خدا هم حق تو را بدهد. این آیه را شاید یادتان نباشد در سوره بقره است آیه 40 «وَ أَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُم(بقره، 40)»، شما وفاداری به من نشان بدهید که من هم به وعدهام وفا کنم. صد مرتبه گفتم شما را بهشت میبرم، من وعدهام را نمیشکنم اما اگر شما وعدهشکنی کنید وعده من دیگر قابل تحقق نیست، وقتی خودت را جهنمی کنی من که تو را بهشت نمیبرم، آن وعده دیگر قابل اجرا نیست چون خودت پیمان را شکستی، خودت عهد را شکستی.
برادران و خواهران، خیلی جهان عجیبی است، یک صدا میدهی از همه جای دنیا صدای خودت برمیگردد. در کوه وقتی آدم صدا میدهد، کوه صدا را برمیگرداند. مسجد میدان نقش جهان اصفهان که برای زمان صفویه است طراحش هم من نمیدانم که بوده، گنبد را به شکلی طرحریزی کرده که یک سنگ صاف سیاه کاملاً زیر نقطه مرکزی گنبد است. اگر رفتی اصفهان برو مسجد همان میدان نقش جهان که معروف است نه شیخ لطف الله، مسجد در طول میدان است، برو روی آن سنگ یک بار دستت را بزن کف دستت، شش دفعه صدا برمیگردد، کل جهان همین است.
یک خان قلدری مهمان حاکم شهر شد. حاکم برای احترام این قلدر و این خان دو تا کبک کباب کرده بود، سیخ کشیده سر سفره آورد. خان قلدر مهمان، تا چشمش به این دو تا کبک سیخ کرده افتاد خندید، این حاکم هم خیلی آدم سنگین و رنگینی بود، قدرت هم داشت گفت برای چه خندیدی؟ جای خنده نبود. گفت: یاد یک جریانی افتادم خندهام گرفت. من در جوانی راهزن بودم، هوا سرد بود و کمی برف آمده بود، تاجری از کاروان عقب مانده بود و با بارش داشت میرفت. من رسیدم به او گفتم: بارت را خالی کن، دید زورش به من نمیرسد بار را خالی کرد، پارچه و قند و شکر بود، اجناس قابل مصرف بود بعد خنجرم را کشیدم، گفت: برای چه میخواهی من را بکشی؟ بارم را بردار، قاطرم را هم بردار، من در این برف پیاده میروم اگر برف من را از بین نبرد، به مقصدم میرسم. گفتم: فضولی نکن، احتمالاً تو من را شناختی میخواهی من را لو بدهی.
تاجر این طرف و آن طرف را نگاه کرد دید هیچ کسی نیست به دادش برسد، یک دفعه دو تا کبک از زیر برف آمدند روی برف، گفت: کبکها من بیگناه کشته میشوم، شاهد باشید. الان این دو تا کبک را دیدم یاد آن جریان افتادم. حاکم گفت: جلاد! کبکها شهادتشان را دادند، ببر بیرون سر این حیوان وحشی را ببر.
جهان اصلاً یادش نمیرود مجرم را جریمه کند، اصلاً یادش نمیرود. خدا جهان را با چشم آفریده، ما فرزند عالم هستیم هر چه در مادرمان است خدا در ما قرار داده. شما ببینید چقدر برگ پاییز روی زمین میریزد، چقدر لاشههای حیوانها در جنگلها میماند، همه را زمین هضم میکند. معده ما هم از همین زمین ساخته شده یعنی کار همان را میکند.
«عالم گوش دارد». گوش دارد که همه صداهای ما را میشنود و روز قیامت خدا به زمین میگوید هر چه این آدم میگفته و در تو محفوظ است همه را بیرون بریز.
«عالم چشم دارد». خدا به زمین میگوید، به اعضا و جوارح میگوید گناهان صاحبت را و اینی که رویت راه میرفته شهادت بده، «يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحى لَها(زلزله، 4و5)».
اگر عالم چشم نداشت، گوش نداشت، شعور نداشت، هوش نداشت پس قیامت چطور همه پرونده ما را میتواند خبر بدهد؟ دلیل بر اینکه عالم چشم کلی دارد خود ما هستیم که یک جزء از این عالم هستیم. عالم گوش کلی دارد دلیلش این است که ما یک جزء از این عالم هستیم. هر چه در ما هست در عالم هست لذا حکما از قدیم میگفتند: جهان یعنی عالم کبیر انسان هم یعنی عالم صغیر، یعنی هر چه در عالم کبیر است در عالم کوچک وجود تو هم هست. جهان چون چشم و خط و خال و ابروست.
ما نمیتوانیم از جریمه جرم فرار بکنیم مگر با توبه واقعی. البته خیلی گناهان هم هست با توبه واقعی نمیشود از جریمهاش فرار کرد. آن شخصی که زنا کرده الان دچار بیماری سخت مقاربتی شده و دکترها میگویند: چرکت را نمیشود خشک کرد، نمیشود معالجه کرد. بله، توبه کرده و خدا بخشیده ولی جریمه زنا در بدنش مانده، آن دیگر رد نمیشود حالا قیامت جهنم نمیرود اما اینجا که با آن زنا جهنم میرود، جهنم دنیا.
این یک علم که من معنی انصاف را میدانم، یعنی میدانم حق با طرفم است خب حق را بده به طرف نگه ندار حبس نکن، داستان بازار را بگویم.
با یکی دوست بودم در بازار میآمد پای منبرم، بیشتر جاها میآمد. یک وقتی از پدرش برایم صحبت کرد که آدم خیلی مؤمن و دقیقی بود، آدم خیلی خوبی بود، موتور به او زد از دنیا رفت. در سه راه امیر در بازار، بازار فرشفروشها و پارچه فروشها، پدر او مغازه فرشفروشی داشت. من یادم است گاهی دهاتیها از خراسان، از اراک، از جوشقان، از مراکز قالیبافی یک قالیچه روی دوششان بود در بازار میفروختند، یک قالی سه در چهار روی یکی از این گاریها میگذاشتند پنج زار به گاریچی میدادند که این را مثلاً تا ته بازار دنبال من بیاور اگر کسی خواست بخرد به او بفروشیم.
تعریف میکرد: یک روز یک کسی وارد بازار امیر شد ـ تیمچه امیر ـ مغازه ما هم در دالان تیمچه بود. یک فرش سه در چهار داشت، نگاهی به پدرم کرد دید یک چهره متدین است گفت: حاج آقا این را میخری؟ پدرم گفت: ولو کن، این دهاتی هم فرش را پهن کرد (قضیهای که میگویم شصت سال پیش است) به پدرم گفت: چند؟ گفت: فرش مال تو است ملک تو است، من نباید قیمت بگذارم. گفت: حاج آقا من قیمت الان بازار را نمیدانم، خانمم و دو تا دخترم نشستند چشم گذاشتند، دست گذاشتند این فرش را بافتند که ما پولش را بگیریم سه چهار ماه نان و ماستی بخوریم، نمیدانم قیمت چند است.
پدرم متخصص فرش بود، فرش را برانداز کرد گفت: هزار تومان، گفت: خدا برکت بدهد. هزار تومان به او داد رفت. وقت نماز بود پدرم سریع بلند شد رفت نماز، از نماز که آمد به من گفت: این فرش را یک دفعه دیگر پهن کن یک خرده رویش دقت بکنیم ببینیم پولش را درست دادیم؟ گفت: فرش را پهن کردم، پدرم بافتش را دید لابلایش را دید، پشتش را دید، پشمها را اینور و آنور کرد و گفت: پسر دویست تومان سر فروشنده کلاه رفت، ما اشتباه کردیم، من اشتباه قیمت گذاشتم.
بعد از ظهر بود میخواستیم ببندیم برویم، از فردا که پدرم مغازه را باز کرد، چهارپایه چوبی داشت از داخل پاساژ سه راه برداشت آورد بیرون بر بازار، از هشت و نیم صبح روی این چهارپایه مینشست تا اذان ظهر و مردم را برانداز میکرد. مسجد نمیرفت، خیلی سریع در مغازه نماز را میخواند، نهارش را برمیداشت میرفت بر بازار روی این چهارپایه مینشست و نهارش را میخورد.
بیست روز بیست و پنج روز ـ من الان دقیق یادم نیست ـ بیشتر از بیست روز بود، پدرم روی این چهارپایه مینشست فقط مردم را نگاه میکرد. بعد از 25 روز دهاتی را پیدا کرد، بلند شد رفت بغلش کرد گفت: تو بیست و پنج روز پیش فرشی به من نفروختی؟ گفت: چرا. گفت: من اشتباه قیمت گذاشتم بیا دویست تومان به تو بدهم. دویست تومان، دویست تا تک تومان گفت: حاج آقا خدا برکت بدهد. گفت: خدا برکت به انصاف میدهد نه به خیانت، من عمدی نداشتم اشتباه کردم، بیا پولت را بگیر و پولش را به او داد. پدرم میگفت که چه لطفی خدا به من کرد خودم این دهاتی را پیدا کردم؛ اگر قیامت گریبانم را گرفته بود چه کار میخواستم بکنم.
الان چند تا مغازهدار اینطوری در تهران داریم؟ آره، راحت بگویید هیچ که به زحمت نیفتید، هیچ. چرا دین اینقدر ضعیف شده؟ چه شده؟ ما مقصر هستیم، دولت مقصر است، شما مقصر هستید، همه ما مقصر هستیم. نمیدانم! اینطور پیش برویم برای نسل بعدمان زندگی خیلی سخت میشود.