بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
پروردگار عالم سه کتاب دارد که در روز شروع این مجلس اشاره به اسامی سه کتاب شد؛
1ـ یکی کتاب «آفاق»(جهان هستی) است که با همین نام در قرآن کریم ذکر شده است
2ـ کتاب دیگرش «انفس» است یعنی وجود کل مردم، از زمان آدم تا قیامت که اینها یک کتاب هستند
3ـ کتاب دیگر که باز نامش آمده در کتاب نازل شدهاش «قرآن» است.
از شگفتیهای کار پروردگار این است که این سه کتاب آیاتش با همدیگر هماهنگ است. انسان با جهان هماهنگ است و اصلاً بیگانه از عالم نیست چون پروردگار برای ساختن وجود انسان همین عناصر موجود در عالم را به کار گرفته است، چند عنصر نزدیک هفتاد تا را شمردم که از این سفره پهناور آفاق تقریباً با هم مخلوط و ممزوج کرده، شده یک اسپرم که با چشم دیده نمیشود، حتماً باید بگذارند زیر میکروسکوپ چندین برابر بکنند تا بشود دید. یک اسپرم با یکی مثل خودش از جنس مؤنث در رحم مادر ترکیب شدند، خداوند رشدشان داد و جنین شد، به دنیا آمد و انسان شد. حالا هم که در دنیاست و از همین سفره استفاده میکند.
برای من و شما هم فرصت نیست آثاری که آفاق به سفره ما دارند بیان شوند؛ مثلاً خورشید چه مقدار انرژی مصرف میکند تا زمین هم حبوبات هم سبزیجات و هم میوهجات بدهد؟ نیروی ماه چقدر باید جزر و مد ایجاد کند که یک آبیاری عظیمی انجام بگیرد؟ چند قطره آب باید مصرف شود تا این همه حبوبات و سبزیجات و میوهجات به وجود بیایند؟ چقدر املاح خاک باید مصرف بشود؟ همه با ما هماهنگ است و ما هم با آنها هماهنگ هستیم.
ما نسبت به نعمت آسمانی و زمینی بیگانه نیستیم و با همه آشتی هستیم چون مصرف که میکنیم هم لذت میبریم و هم رشد میکنیم؛ آنها هم نسبت به ما بیگانه نیستند بالا، پایین، آسمانها و زمین «وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُون»(ذاریات، 22) انبار رزق شما در عالم بالاست و هر چه که به شما وعده دادم، به شما میرسانم.
اگر بالا به ما کمک نکند که به یک ساعت نمیکشد هفت میلیارد نفر میمیرند؛ مثلاً خورشید بگوید من یک ساعت میخواهم بخیل باشم، ماه بگوید من نیم ساعت میخواهم بخیل باشم، ستارگان اثردار بگویند ما یک ربع میخواهیم بخیل باشیم، هوای دور کره زمین هم یک صد متر بگوید میخواهم بروم بالاتر و رابطهام را با شما موجودات زنده قطع کنم، نمیخواهم نفس بکشید، این مجموعه یک ساعت فقط بخل بورزند ریشه همه کنده است.
یک کلمه بگویم که هر روز باید میگفتم، هر روز باید بگویم، تا آخر عمرم هم باید به مستمعها بگویم: آیا رحمت پروردگار را نسبت به خودمان میتوانیم ارزیابی کنیم؟ همین که نمیگذارد خورشید و ماه و ستارگان و هوا بخل بورزند؟ هر کدام نیم ساعت بخیل بشوند چیزی از ما نمیماند. من این مثل را اصلاً قبول ندارم، طبق قرآن هم قبول ندارم که میگویند: ماهیها آمدند پیش رئیسشان گفتند این جنس دوپا مدام ذکر آب میگیرد؛ آب درنیامد، آب جاری نشد، آب در زمین نیفتاد، آب پشت سدها نیامد، آب در رودخانهها نیامد این آب که اینها ذکرش را میگیرند این آب چیست؟
رئیس ماهیها گفت: پنج دقیقه بگذار یکی از شما را از آب بیندازم بیرون بفهمید آب چیست. هیچ لازم نیست ماهی را از آب بیندازند بیرون، قرآن میگوید: کل موجودات عالم شعور دارند، تسبیح دارند، حمد دارند، نماز دارند و از عجایب است که میگوید: «كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِيحَه»(نور، 41) تمام موجودات عالم به تسبیح و نمازشان هم آگاه هستند یعنی در موجودات جهان من، موجود احمق و نفهم و بیشعور نیست، در شما انسانها یکی خواسته احمق و نفهم و بیشعور بشود دلش خواسته، ما هم به او زور نمیگوییم که بیا تعقل کن، بیا فهیم شو، بیا شعور پیدا کن و او هم میگوید: نمیخواهم.
حضرت ابیعبدالله(ع) به عمرسعد فرمود: مشوق تو برای آمدن این منطقه و کشتن من و این اصحاب من چه بوده؟ چه چیز تشویقت کرد؟ گفت: میخواهند من را استاندار ری کنند، آن وقت ری جزء فتوحات عرب بود، استان بزرگ و آبادی هم بود، آب و هوای خوبی هم داشت. ری همین تهران است و شهریار و ورامین و شاه عبدالعظیم و دهاتهای اطرافش، از پایین این کوه سر به فلک کشیده تهران تا راه قم.
عمرسعد خیلی دهانش آب افتاده بود که یک چنین منطقهای را میخواهند به او بدهند، فکر کرده بود میآییم اینجا روی صندلی استانداری مینشینیم و چه کسی قدرت دارد به من بگوید بالای چشمت ابرو است؟ وقتی هم از استانداری افتادیم یا بازنشسته شدیم، میلیاردها دینار طلا و درهم بار میکنیم و میرویم کوفه مینشینیم، میخوریم و کیف میکنیم. مگر دست توست که اینطور بشود؟ اصلاً چه چیز دست توست که اینطور بشود؟
شخصی به امیرالمؤمنین(ع) گفت: «بما عرفت الله؟» به چه دلیل خدا را شناختی؟ امام نگفت من جهان را دیدم که کل در حرکت است بعد به فکرم آمد که حرکت محرک میخواهد و بدون محرک حرکت اصلاً تحقق پیدا نمیکند و فهمیدم جهان محرک دارد، پیغمبر آمد و قرآن آورد و گفت: اسمش الله است، رحیم است، رحمن است، کریم است، ودود است، غفور است، عفو است، سمیع است و بصیر است، حضرت میتوانست این را بگوید اما نگفت.
امیرالمؤمنین(ع) به یک چیز استناد کرد: جنس دوپا اصلاً تو در این عالم چه کاره هستی که برای خودت طرح میریزی؟ میرویم ری و روی صندلی استانداری مینشینیم و دستمان را به جیب همه زمینها و مغازهها و پاساژها و مردم و مالیاتها و بیمهها دراز میکنیم، جمع میکنیم شتر شتر بار میکنیم و میآوریم کوفه، مینشینیم یک لقمه لذیذی میخوریم. تو چه کاره هستی که این طرح را ریختی؟ یعنی کسی مافوق تو نیست این طرح را به هم بریزد؟ کسی نیست این طرح را بر سرت بزند و بگوید غلط کردی چنین طرحی را ریختی، با چه قدرتی؟
به امام گفت به چه دلیل خدا را شناختی؟ فرمود: «بفسخ العزائم و نقض الهمم» به دو چیز به دو دلیل شناختم، اینکه کل نیتهایی که کردم پیاده نشد وگرنه اگر همه کاری دست خودم بود هر چه را هدف گرفته بودم انجام میگرفت ولی نگرفت، خیلی خواستهها من برای خودم داشتم دو تای آن درست شد و آن دو تا هم تازه به اجازه یکی دیگر درست شد، اگر آن اجازه نمیداد آن دو تا هم بر باد بود.
«و نقض الهمم» و شکست خوردن همتم، خیلی خیز برداشتم که یک کاری بکنم نه اینکه به آن کار نرسیدم در خیز برداشتنم هم با کله خوردم زمین. ابیعبدالله(ع) گفتند: ما اگر نخواهیم تو به هیچ نمیرسی. هر کسی هم فرقی نمیکند هر طرحی داشته باشد هیچ استقلالی ندارد، از کجا اطمینان دارد که این طرحش پیاده میشود و عملی میشود و درست میشود؟
امام در جواب عمرسعد تحقیرش کرد، بیشتر از این هم لیاقت نداشت، خیلی تحقیر عجیبی است، من نمیدانم فهمید یا نه، امام فرمودند که از گندم ری که کیسه برایش دوخته بود که از زمینهای گندمکاری این منطقه وسیع درصد بگیرد، کاری که همه دولتهای قدیم میکردند، حالا اسمش را گذاشتند مالیات، قبلاً عشریه میگفتند. سر مسأله مالیات هم اسلام غوغا کرده، در هیچ کجای کره زمین این مورد را ندارد.
امیرالمؤمنین به مالک میگوید سالی که در استان مصر برف و باران نیامد و کشاورزی نشد سراغ کشاورزها برای مالیات نرو، سراغ کاسبها هم نرو چون کاسبها هم باید جنس باغدارها و زمیندارها و کشتکارها را بخرند و بفروشند و یک پولی گیرشان بیاید، اینها همه به هم بسته است. مالک اگر سال نیامده بود مالیات از مردم نگیر اما ممکن است الان به شما بگویند دو سال است کاسبی نکردی به ما چه؟ چهل میلیون مالیاتت است نمیدی جلوی گذرنامهات را میگیریم، ندهی میآید رویش و بالاخره از تو میگیریم اما اسلام اینطور نبود، اسلام سراسر محبت بود، لطف و رحمت بود، کرم بود، آقایی بود.
صدوق نقل میکند، اگر صدوق نقل نمیکرد من هم مثل شما مقداری کم باور بودم، صدوق نقل کرده و ما به صدوق تعظیم میکنیم چون نسبت به این دین حق دارد. جوان آمد پیش پیغمبر گفت: روز ماه رمضان است یا رسول الله، مدینه است، کنار شما هستم، از سر کار ما دو دقیقه رفتیم خانه کاری داشتیم، فرمودی روز ماه رمضان با مباشرت با زن روزه را باطل نکنید، جوان هستیم و من انگار خدا و حکم خدا و حکم تو را همه یادم رفت، دیدیم خانه هم هیچکس نبود و این کار اتفاق افتاد، لذت که تمام میشود آدم سخت مورد حمله وجدان قرار میگیرد و مدام در سر خودش میزند چه غلطی بود کردم؟ چرا این کار را کردم و روزهام را چرا شکستم؟ برای یک ذره لذت، چه کار کنم؟
پیغمبر فرمود: تو عمداً روزهات را شکستی بعد از ماه رمضان سی و یک روز روزه پی در پی میگیری تا کارت حل بشود، گفت: یا رسول الله اصلاً هیکل من را نگاه کن ببین من توان دارم؟ من این روزه ماه رمضان هم به زور میگیرم، در این پنجاه درجه مدینه سی و یک روز پی در پی روزه بگیرم؟ فرمود: نمیتوانی به خاطر این یک روز هجده روز روزه بگیر تا گناهت پاک بشود.
گفت: نمیتوانم من ماه رمضان میتوانم روزه بگیرم آن هم چون فشار حکم خدا پشت سرم است، بعدش هجده روز هم نمیتوانم، پیامبر گفت: سه روز بگیر. گفت: روزه گردن من نینداز من نمیتوانم. فرمود: شصت مسکین طعام بده یک وعده غذا که یک مستحقی را سیر کند؛ یک نان سنگک است، یک مد برنج است، گندم است، یک دیزی آبگوشت است، یک چیزی به مستحق بده سیرش کند.
جوان گفت: آقا من با زنم با کاری که دارم هشتم گرو نهم است، من شکم خودم و زنم را نمیتوانم سیر کنم تو به من میگویی شصت مسکین طعام بده؟ این را به این میلیونرهای مدینه بگو نه به من. در گیر و دار بحث یک باغدار مدینه یک سبد رطب تازه چیده شده هدیه برای پیغمبر آورد، گذاشت و رفت. پیغمبر فرمود: شصت مسکین طعام نمیتوانی بدهی؟ گفت: نه. پیامبر فرمود: نان خودت و زن و بچهات هم سخت تأمین میشود؟ گفت: آری. فرمود: این سبد خرما را ببر به نیت کفاره روزه خودت و زن و بچهات بخورید قبول است.
این دین رحمت، این دین احسان، این دین لطف، این دین محبت. محبت یعنی بهگونهای با مردم رفتار کنید که کسی از شما رنجیده نشود، برنگردد، بدش نیاید، بگوید نمیخواهمت، این معنی محبت است. بازار این محبت قبلاً در ایران خیلی داغ بود الان خیلی کساد است، مغازه محبت بسته شده است، اگر از لای درزهای الوار درش گاهی یک نسیمی بیرون بزند.
ما یک قوم و خویش داشتیم در یکی از بخشهای اصفهان زندگی میکرد، قضیهای که من میگویم صد سال است گذشته، پدرم میگفت: این آدم که در یک بخش کوچک اصفهان زندگی میکرد یک قوم و خویش دوری داشت که در زنجان شوهرش داده بودند، حال به چه علت ده کنار اصفهان دخترشان را داده بودند به یک داماد زنجانی نمیدانست.
این قوم و خویش پول زیادی هم نداشت، سالی یکبار یک بقچه نان ماست میانداخت روی کولش، پیاده از این ده اصفهان میرفت تا زنجان یک ساعت در خانه آن قوم و خویش مینشست و احوالپرسی میکرد، یک چایی هم نمیخورد و میگفت خداحافظ که قیامت خدا نگوید چرا به صله رحمی که در قرآنم سفارش کرده بودم عمل نکردی؟
این دین محبت است که فردا شب نوزدهم سحر وقتی که بچهها بدن خونآلودش را میآورند خانه تا میخوابانند در رختخواب اولین حرفی که از دهانش درمیآید میگوید: حسن جان صبحانه ابن ملجم را بدهید چون مسافر است روزه نیست، گرسنه نگذارید. آن کاری که کرده خودش میداند و خدا اما بدن دارد، شکم دارد و ما نباید زجر غذایی به او بدهیم، ما حق نداریم.
یک مرتبه هم یک کاسه شیر با نان نرم چون دیگر نمیتوانست آن نان جوهای خشک را روز نوزدهم بخورد، دیگر فکش طاقت خرد کردن نداشت، یک نان نرم برایش آوردند چون یک عمری بچهها میدیدند این نان جو را با زانویش میشکند و میگذارد در آب یا در آبگوشت کمرنگ، یک نان نرم و یک کاسه شیر به امام مجتبی(ع) فرمود: به جان پدرت بردار ببر بده به ابن ملجم. این دین رحمت است، دین محبت است، دین احسان است، دین لطف است، دین کرامت است، اکمل دین است، اتم دین است.
بین کتاب «انفس» و کتاب «آفاق» یک هماهنگی کامل وجود دارد، ما یک زبان و یک گلو و یک مری و یک معده و یک روده نرمی داریم که خیلی هم ضخیم نیست ولی اینقدر ما را با کتاب آفاق هماهنگ قرار داده که با این همه عضو نرم درونی گردو میخوریم، بادام میخوریم، فندق میخوریم، پسته میخوریم، میوه خشک شده میخوریم، کباب سفت میخوریم چنان هماهنگ است با ما راحت هستیم.
ما با کتاب قرآن هم هماهنگ هستیم چون قرآن با فطرت و عقل و قدرت ما میزان است، تو چه کاره هستی طرح میریزی که این کار را میکنم؟ مگر در مقابل تو کسی نیست طرحت را به هم بریزد؟ امیرالمؤمنین میگوید من با این که یکی دیگر بالای حیات من طرحهای من را به هم میریزد میفهمم عالم صاحب دارد.
امام حسین(ع) تحقیرش کرد، آدم پستی بود، مطابق گنجایش خود عمرسعد با او حرف زد. امام هم عجیب بود مثلاً وقتی خبر شهادت یک جوان بیست و هفت هشت ساله را در کوفه به او دادند، قیس بن مسحر صیداوی که نامهرسان ابیعبدالله بود و گیر مأمورین افتاد، او را کشتند و از بالای دارالعماره سرش را بریدند، بدنش را لگد زدند و انداختند پایین. وقتی خبرش در راه به امام رسید گریه کرد و این آیه را خواند: «رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلا»(احزاب، 23) از قیس تعبیر به رجال کرد یعنی ای همه انسانها به تنهایی، تو به شهادت رسیدی حالا ما به انتظار شهادت هستیم که شهید بشویم و به تو برسیم، با آنها اینگونه حرف میزد.
امام عصر تاسوعا خواست با قمر بنیهاشم حرف بزند در مقدمه حرفش گفت: «بفنسی انت» جانم فدای تو عباس، اما با عمرسعد که دیگر آنطوری نمیشود حرف زد، مردک پست حیوانصفت حقیر. امام فرمود: به تو وعده استانداری ری را دادند، در ذهنت است که همه جا دست دراز بکنی و جمع بکنی، یک وعده هم از گندم ری نمیتوانی بخوری؛ یعنی کسی فوق توست که تمام طرحهایت را به هم میریزد، احمق گفت: یک مشت جو هم بخوریم بس است.
معلوم بود روحی که این بدن را در برگرفته الاغ است؛ گندم نشد جو، اصلاً اجازه آمدن به ری را به او ندادند، اصلاً این منطقه را ندید و به درک رفت. وقتی که اسرا را از کوفه به شام اعزام کرد ابنزیاد دید اوضاع فکری و روانی مردم به هم ریخته و از همه طرف لعنت شروع کردند، بدون ترس از مأمورین مخفی و آشکار فرستاد دنبال عمرسعد، به او گفت: آن حکم استانداری ری را به من بده، میخواهم خط بهتری بنویسم یا انشای زیباتری، عمرسعد به او داد ریز ریز کرد و گفت: مردم میخواهند قتل حسین را گردن من بیندازند من هم گردن تو میاندازم، سند نمیخواهم دستت باشد و به مردم بگویی کار من بوده است.
قرآن میگوید: کافران و منافقان دشمن همدیگر هستند، اگر میبینید سر یک سفره نشستند علتش پول است یا شهوت است، اما اگر این دو علت ضعیف بشود چاقو به روی هم میکشند، اسلحه به روی هم میکشند. (جان گرگان و سگان از هم جداست/ متحد جانهای شیران خداست/ مه فشاند نور و سگ عوعو کند/ هر کسی بر طینت خود میزند)
شخصی که دنبال جو است آخر هم جو گیرش نمیآید، شخصی که دنبال حق است حق را پیدا میکند. ابنزیاد فرمان گرفتن یک شخصی را داد و گفت: هر جا پیدایش کردید بگیرید، این خیلی برای حکومت ما خطرناک است، درجا هم باید کشته بشود. همه دنبالش بودند صد تا مأمور، او فهمید، خودش در یک وقت خلوت که گیر نیفتد دوید و آمد دارالعماره.
آن شخص وارد سالن شد، ابنزیاد گفت آسمان دنبالت میگشتم و زمین پیدایت شد، با پای خودت هم آمدی سلاخخانه. گفت: من نیامدم که من را سلاخی کنی، چرا آدم بیفکری هستی؟ من وضع مالیام به هم خورده، شمشیر میخواهم، نیزه میخواهم، سپر میخواهم، اسب میخواهم تا دنبال لشکری که فرستادی کربلا برای کشتن حسین من هم بروم، چیزی هم میخواهی به من بدهی من فرمانده دویست یا صد تا بشوم، یک شغلی هم میخواهی بدهی بده ولی من دل خوشی از حسین بن علی ندارم، وضعم به هم خورده است.
ابنزیاد قند در دلش آب شد و گفت: گرانترین اسب را به او بدهید، بهترین شمشیر را بدهید، بهترین نیزه و سپر را هم بدهید، خرجی راه هم بدهید گفت: کی میخواهی بروی؟ گفت: همین الان، اصلاً درنگ کردن برای کشتن حسین گناه است، همین الان میخواهم بروم، هفتاد کیلومتر از کوفه تا کربلا بود، وقتی که آمد آنجا هم تپه و بلند و پستی است از بالای سربالایی یک نگاه کرد دید آن لشکر انبوه برای ابنزیاد است، یک تعداد خیمه محدود هم دویست قدمی آنها خورده فهمید اینجا هم اردوگاه ابیعبدالله است.
دهانه اسب را کشید و آمد کنار خیمهها، گفت: خیمه ابیعبدالله کدام است؟ گفتند: این است، پیاده شد با یک دنیا ادب وارد خیمه شد امام فرمود: دنبالت میگشتند که تو را بکشند، چطور آمدی؟ گفت: آقا کلاهی سرشان گذاشتم که نه جد و آبادشان کسی اینطور کلاه سرش رفته بود نه آیندگانشان، من راهی دیگر نداشتم به تو برسم، باید خدعه میکردم.
شخصی که دنبال حق است میرسد، شخصی هم که دنبال جو است نمیرسد. یکبار دیگر بگویم، شخصی که دنبال حق است به حق میرسد یقیناً، چون یک یار دارد برای رساندن، یارش خداست. شخصی که جو میخواهد به جو نمیرسد چرا؟ چون یک نفر مانعش است که نرسد، آن هم خداست. هر دو طرف خدا کار میکند.
سه تا کتاب در پیشگاه حق است؛ کتاب «آفاق» یعنی جهان خلقت، کتاب «انفس» یعنی وجود ما انسانها و «قرآن مجید». آفاق آیات زیادی دارد کل موجودات آفاق آیات این کتاب هستند، دست و چشم و گوش و پوست و مو و ناخن و عصب و مخ و مخچه و نای و مری و معده و کلیه و کبد و شش اینها هم آیات کتاب وجود ماست، قرآن هم که هر روز میخوانید شش هزار و ششصد و شصت و چند آیه دارد.
آیات قرآن و آیات وجود ما و آیات آفاق هر سه با هم هماهنگ است، ما یک واحد رحمت هستیم که یک جلوهمان آفاق است، یک جلوهمان انفس است، یک جلوهمان قرآن است ولی ما همه تجلی رحمت الله هستیم. این تجلی سه شاخه دارد: یکیش خلقت است، یکیش ما هستیم و یکیش قرآن است. بیچاره کسی که قیامت تازه بیدار شود ببیند پنجاه شصت سال جوری زندگی کرده که با کل جهان و با کل قرآن بیگانه بوده، آنها هم با او بیگانه هستند.