بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
بحث بسیار بسیار مهمی که در بسیاری از سورههای قرآن کریم مطرح شده، این است که انسان با چه شرایطی به رحمت ویژهٔ پروردگار وصل میشود. بزرگان دین و شخصیتهای کمنظیر مدرسهٔ اهلبیت(علیهمالسلام) میفرمایند: یک جلوهٔ رحمت خدا «رحمت واسعه» است: «وَ رَحْمَتي وَسِعَتْ کُلَّ شَيْءٍ»(سورهٔ اعراف، آیهٔ 156). این جلوهٔ رحمت نسبت به کل موجودات فراگیر است و سفرهای است که تمام موجودات عالم هستی از آن بهرهمند هستند. این بزرگواران میفرمایند: اگر خدا نظرش را از این رحمت واسعه بردارد، به این معنا که دیگر نخواهد این رحمت را هزینه کند، کل هستی عدم میشود.
اما رحمت دیگرش که از آن به رحمت خاصه و بهعبارت فارسی، رحمت ویژه تعبیر میکنند؛ این رحمت ویژه برای انسان قرار داده شده، یعنی این سفره برای آدمیان گسترده شده است که یک بخش از آن، یعنی یک رشتهٔ این تجلی برای دنیای آنها و برای اینکه به فهم ما نزدیک بکنند، فرمودهاند 99 بخش هم ذخیرهٔ قیامت برای مردم است. مردم در قیامت از آن یک بخش دنیایی هم بهره میبرند؛ البته همهٔ ما میدانیم که عدد در آن پیشگاه مقدس مطرح نیست و اگر عددی را بیان میکنم، برای نزدیک کردن به ذهن است.
جلوهٔ رحمت خاص در قیامت، به کیفیتی است که در روایاتمان آمده ابلیس هم به بخشیده شدن خودش طمع میکند و امید میبندد؛ یعنی میگوید من که زمینهٔ گمراهی میلیاردها میلیارد انسان را فراهم کردهام، با این جلوهای که از رحمت او حس میکنم، امیدوارم به من هم رحم بشود و از عذاب دوزخ در امان بمانم. به قول معروف، روزهداران، عبادتکنندگان و مهمانان یکماههٔ پروردگار، «تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل».
راه اتصال به این رحمت ویژه که جز این هم راهی نیست، در آیات قرآن مجید بیان شده است. یک آیه قرائت میکنم، بعد از این آیه هم آیهٔ دیگری است که 100 درصد در رابطهٔ با همین آیه است که ابتدای آن آیهٔ بعد، خداوند متعال چند واقعیت را بعد از اینکه انسان به رحمتالله وصل شد، به انسان وعده میدهد؛ آنهم وعدهای که ابداً تخلف ندارد. در آیهای که خوانده میشود، شش مورد بیان شده است که اگر این شش مورد از افق وجود کسی طلوع بکند، اتصالش به رحمت الهی یقینی است. این یقینی که میگویم، در خود آیه است و توضیح طلبگی نیست.
اما این شش مسئله که هر ششتا تجلی ایمان به پروردگار و قیامت است. خدا در مقدمهٔ آیه، یک مسئلهٔ اجتماعی الهی را مطرح میکند؛ مسئلهای که پروردگار عالم میخواهد این مسئلهٔ اجتماعی تحقق پیدا بکند.
«وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 71)، تمام مردان مؤمن محب یکدیگر هستند، همدیگر را دوست دارند و به همدیگر کینه ندارند، اهل نفی همدیگر، اهل جدایی و قهر و رویگردانی نیستند. تمام مردان مؤمن با یکدیگر در عرصهٔ محبت، عشق و دوستی زندگی میکنند. تمام زنان اهل ایمان هم با یکدیگر در عرصهٔ محبت و دوستی زندگی میکنند و نمیشود زن اهل ایمانی زن دیگری را که اهل ایمان است، رد و طرد کند، به او بد بگوید و با او قهر کند. این عرصهٔ محبت هم به زمان کاری ندارد. ما آیهای در قرآن مجید داریم که قرنهاست از یک گروه از مؤمنان گذشته و نیستند؛ ولی میگوید به آنها هم محبت داشته، آنها را هم دوست داشته باشید و نسبت به آنها هم مهرورز باشید؛ یعنی تمام مؤمنان مرده و زنده را میگیرد، تمام زنان زنده و مردهٔ اهل ایمان را هم میگیرد. این مقدمهٔ آیه بود.
این محبت کارهای خیلی مهمی صورت میدهد که خود این مایهٔ محبت است. رسول خدا(ص) هر روز به مسجد میآمدند؛ مسجد در و پیکر نداشت، دیوار مسجد هم کوتاه بود و آنهایی که در مسجد بودند، از بیرون پیدا بودند. یک جوان سیزده چهارده پانزدهسالهٔ یهودی در روزهایی که کار نداشت، میآمد و این دو دستش را روی دیوار میگذاشت، مدتی پیغمبر(ص) را نگاه میکرد، از این تماشا که سیراب میشد، میرفت و دوباره فردا میآمد. به او میگفتند: چهکار میکنی؟ میگفت: من عاشقش هستم، کاری و توقعی ندارم. نیامدن او مدتی طول کشید، رسول خدا(ص) سؤال کردند: کسی خبری از این جوان دارد؟ همسایهشان گفت: آقا مریض شده و دارد میمیرد! پیغمبر(ص) از جا بلند شدند و فرمودند: به عیادتش میروم، اگر کسی هم دلش میخواهد، با من بیاید. آمدند و در زدند؛ پدر آن جوان در را باز کرد. از دشمنان پیغمبر(ص) بود و کینه داشت، خجالت هم کشید که به پیغمبر(ص) بگوید در خانهٔ من پا نگذار.
پیغمبر(ص) فرمودند: به عیادت آمدهام، مرد هم گفت: تشریف بیاورید. پروردگار میفرماید: من میآمرزم هر کسی که به من رو کند؛ الّا کسی که در دلش نسبت به بندگان من کینه باشد، او را نمیبخشم و باید کینهاش را معالجه کند. من مردم را خلق نکردهام که به روی همدیگر اسلحه بکشند، ظلم بکنند و کینهورز باشند. زن و شوهر باید در عرصهٔ محبت باشند؛ حالا اگر هم مرد یا زن یکخرده کمبود دارد، به ما گفتهاند دندان روی جگر بگذارید! عبارت قرآنی این است که حوصله و صبر کنید، به تیپ همدیگر نزنید، دعوا نکنید، جدا نشوید و به سراغ طلاق نروید؛ مگر اینکه شرایط طلاق آماده باشد، نه اینکه حالا به زن بگویی پدرت به من محل نگذاشت، باید طلاقت بدهم، برو خانهٔ همان پدرت! اینها شرایط طلاق نیست. ما در آیات مربوط به آمرزش(نه رحمت) داریم که پروردگار عالم از مؤمنین سؤال میکند: «وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ»(سورهٔ نور، آیهٔ 22)، شما دوست ندارید همهٔ گناهانی که بین شما و خودم است، بیامرزم؟ چه کسی میگوید دوست ندارم؟ یعنی دوست دارید؛ اگر دوست دارید من تمام گناهانتان را درجا و بدون گریه و زاری، احیا و کربلا و مشهد بیامرزم، از همدیگر گذشت کنید و چشمپوشی کنید، اشتباه همدیگر را به رخ همدیگر نکشید و تلنگر شخصیتی به همدیگر نزنید. اصلاً کسی آسانگیرتر از پروردگار عالم در عالم وجود نیست!
پیامبر(ص) وارد خانه شدند و کنار بستر جوان نشستند؛ مُردنش قطعی بود، حضرت فرمودند: رفیق من، دوست من، محب من، داری میروی؛ شهادتین را بگو و برو! چون زجر میکشم تو را آنطرف ببرند و تا ابد به دوزخ بروی. نمیتوانم تحمل کنم! تو رفیق، دوست و محب به من هستی؛ من هم تو را دوست دارم. جوان نگاهی به پدرش کرد، دید چهرهٔ پدرش خیلی تلخ شد، ترسید؛ پیغمبر(ص) دوباره به او فرمودند، ترسید؛ بار سوم به قول ما در دلش گفت علیالله، هرچه میخواهد بشود، قلباً به وحدانیت خدا و رسالت پیغمبر شهادت داد و از دنیا رفت. پیغمبر(ص) به خانوادهاش فرمودند: دست به این جنازه نزنید تا من مردم را بفرستم، این جنازه را بیاورند و خودمان غسل و کفن و دفن کنیم.
محبت کار صورت میدهد؛ مثلاً در برنامههای ماه رمضان است که به کوچکها محبت کنید. حالا روزه هستی و میخواهی بخوابی؛ بچهٔ کوچکت، نوهات، سهچهار تا نوه آمدهاند و بازی میکنند، داد و فریاد میزنند و میخندند، شما هم جای دیگری نداری که بخوابی، خانه هم دو طبقه نیست و شش اتاق هم ندارد، پیغمبر(ص) میفرمایند: به بچهها محبت کنید، این کار صورت میدهد. پیغمبر(ص) میفرمایند: دست محبت به سر هر یتیمی بکشید، به تعداد موهایی که از زیر دستتان رد میشود، خدا به شما حسنه میدهد. به حیوانات محبت کنید، کار صورت میدهد. در روایاتمان داریم پیرزنی را در قیامت محکوم میکنند که باید به جهنم بروی، میگوید: مگر من چهچیزی کم دارم؟ میگویند: گربهای در خانهات بود، میرفت و میآمد، صدا میکرد و تو خوشت نیامد، گربه را در کیسه میگذاشتی، در راه جاجرود میبردی و رها میکردی و میآمدی؛ آخر هم گربه را در زیرزمینت بردی و حبس کردی، در را بستی و اینقدر آب و نان به او ندادی تا از گرسنگی مُرد! بیرحم، باید به جهنم بروی.
این مقدمهٔ آیه بود؛ «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ». این قسمت را عمل کردید؟ این یکماهه که عمل کردیم؛ به مسجد آمدیم، دورهم بودیم و سلاموعلیک، مصافحه و معانقه کردیم، به رفیقهایمان جا دادیم. بله این قسمت را عمل کردیم. دل ما هم نسبت به مردم مؤمن کینهای ندارد و دربارهٔ مردم مؤمن هم منفی حرف نزدیم؛ چون نه به غیب آنها و نه از پروندهشان اطلاع داشتیم، نه با چشم خودمان کار بدی دیدیم. هر کسی هم خواست برایمان حرف بزند، به او گفتیم: عزیزدلم، حرفت را نگو! اوّل بین خود و خدا فکر کن که الآن دادگاه قیامت است، آن منفیبافی که میخواهی پیش من در حق کسی بکنی، پروندهاش را در دادگاه جلوی تو باز میکنند و میگویند این از افراد قابلقبول ما بوده است، او را به چه جرمی کوبیدی و آبرویش را بردی؟ تو که آن زشتی او را ندیده بودی! مردم میگویند؛ میگویند یعنی چه؟! مردم اینجور گفتن، اینجور میگن یعنی چه؟! واتسآپها و موبایل را ببین! مگر موبایل یک ابزار شرعی پیش پروردگار است که هر حرف بیهودهای در آن بنویسند، ملاک باشد و من قبول بکنم؟ ملاک شرعی دارد یا ندارد؟
اما مسائل بعد آیه که اینها رشته -قویترین رشته- است و انسان را به رحمت ویژهٔ پروردگار وصل میکند. حالا میگوید:
«يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ»؛ مردان و زنان باایمان، دیگران را به کار خیر، عبادت و درستکاری وادار میکنند. اینها در لغت معروف است؛ وادار نه بهصورت حکومتی و اینکه بگویی: بیتربیت، بلند شو و این کار را انجام بده! بیریشه، بیپیر! «يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ» یعنی حرفشان، امربهمعروفشان و وادار کردن به خوبیها را روی موج محبت میریزند و میگویند: قربانت بروم! حیف است این خوبیها در پروندهات نباشد، در قیامت ضرر میکنی. قیامت هم چیزی نیست که من میگویم، بلکه 124هزار پیغمبر، 114 کتاب الهی و دوازده امام از را خبر دادهاند. پسرم، دخترم، رفیقم، همکارم! حیف است، این کار خوب را انجام بده. کار خوب هم خیلی کاربرد دارد! مردی مرده بود، به رحمتللعالمین گفتند: آقا میخواهیم جنازهاش را دم مسجد بیاوریم، شما نماز میّت را بخوان؛ نمیدانم پیغمبر(ص) چه نگرانیای از این آدم داشتند که نگرانی سنگینی هم بود، میخواستند بگویند یکنفر دیگر نمازش را بخواند، اما جبرئیل نازل شد و گفت خدا میگوید نمازش را بخوان، من نماز تو را به این میّت قبول میکنم و میبخشم. دیشب که در مدینه مثل ناودان باران میریخت، خانوادهای مشکل داشتند و هیچکس از خانه بیرون نیامد، تمام کوچهها گل و آب و سیلاب بود، این مرد آمد، لباسهایش را بالا زد و تا زانو در گل رفت، مشکل آن خانواده را حل کرد و حالا که خودش مشکل دارد، من حل نکنم؟ من او را بخشیدم.
شما هم همدیگر را ببخشید! خیلی از جوانها در این ماه مبارک به من مراجعه کردند، البته حرف هم گوش دادند، چون مؤمن بودند. به من میگفتند سه ماه است با پدرم حرف نزدهام، تلفن هم نکردهام و به خانهاش هم نرفتهام، چهار ماه است مادرم را ندیدهام، پنج ماه است با برادرم قهر هستم. از آیات قرآن برایشان میگفتم؛ سختشان بود، ولی قول میدادند که انجام بدهند. همهٔ آنهایی که من امربهمعروف کردهام، به قول این آیه، یکی دو شب بعد آمدند و گفتند: آقا راحت و سبک شدیم و تاریکی از درونمان رفت. یکی از آنها گفت: من پیش پدرم رفتم و سلام کردم، جوابم را نرم نداد؛ قشنگ دو دستش را ماچ کردم، پایش را بوسیدم و بغلش گرفتم، اشک در چشمش جمع شد و گفت: هرچه میخواهی، خدا به تو بدهد! کار صورت میدهد! مادر هم همینطور، برادر هم همینطور، رفیق هم همینطور.
یکی به در خانهٔ زینالعابدین(ع) آمد و در زد؛ حالا نمیگویم چه نسبتی با زینالعابدین(ع) داشت(خیلی نسبتش نزدیک بود). وقتی امام چهارم دم در آمدند، آن مرد کلی بدوبیراه به زینالعابدین(ع) گفت، بعد هم در را محکم بست و رفت. آنهایی که آنجا بودند، گفتند: یابنرسولالله کارش درست بود؟ فرمودند: نه! گفتند: این بدوبیراههایی که به شما گفت، درست بود؟ فرمودند:نه! گفتند: بنای تلافی ندارید؟ فرمودند: حتماً! گفتند: ما هم بیاییم؟ فرمودند: بیایید! هفتهشت نفر بهدنبال زینالعابدین(ع) راه افتادند، به در خانهٔ آن آقا آمدند، امام خودشان در زدند، خادم در را باز کرد(خادم هم از جریان خبر داشت). امام فرمودند: میخواهم ایشان را زیارت کنم. خادم رفت و به او گفت: چه نشستهای! رفتی چهکار کردی! با هفت هشت تا به در خانه آمده، تکهبزرگهات گوشت است بدبخت! حالا هم نمیتوانی قایم بشوی، در خانه میریزند، یقهات را میگیرند و بیرون میکِشند! خودت بلند شو و دم در برو؛ تا از اتاق درآمد، زینالعابدین(ع) سلام کردند. دم در آمد، زینالعابدین(ع) بغلش گرفتند و فرمودند: اگر آنهایی که دربارهٔ من گفتی، در من هست که خدا مرا ببخشد و اگر در من نیست و تو اشتباه کردهای، خدا تو را ببخشد. گفت: آقاجان من اشتباه کردم! من عصبانی شدم و بد کردم. ماجرا تمام شد؛ نه اینکه یاالله حالا بیا دست به یقه بشویم، کت و پیراهن پاره کنیم بزنیم و دو دندان بشکنیم؛ آخر آن چه؟ آخرش این است که دوتایی با هم قهر کنیم و آشتی نکنیم، خدا هم بهخاطر کینهمان، نه من را بیامرزد و نه او را بیامرزد. این پایان کار است! چرا جادهٔ بهشت را نروم؟ آنوقت زینالعابدین(ع) فرمودند: جدم پیغمبر(ص) فرمود کسی که تقصیر ندارد و مورد هجوم قرار گرفته است، اگر زودتر از آن شخص برای حل مسئله قدم بردارد، این آدم در قیامت زودتر وارد بهشت میشود. جادهٔ بهشت که باز است، باز نیست؟ یکی بود که خیلی آدم مزخرف و اینقدر پَستی بود که پیغمبر(ص) روی منبر امر کردند هر کسی کعببنزهیر را در هر کجای حجاز ببیند، قتلش واجب است. این شخص با برادرش به مدینه آمد، برادرش پیش پیغمبر(ص) آمد و گفت: من فقط آمدهام مسلمان بشوم و کار دیگری هم ندارم؛ میخواهم قلبی مسلمان شوم. پیغمبر(ص) فرمودند: مسلمان بشو! پیش برادرش آمد و گفت: داداش نمیدانی این کیست! خدای محبت، عشق و مهر است؛ پیش او برو و ببین! گفت: حکم قتل من را داده که هر کجا مرا ببینند، بکشند! گفت: داداش بلند شو و پیش او برو. گفت: پس من سر و صورتم را میبندم تا در مسجد شناخته نشوم؛ نکند مرا بزنند! چند خط شعر زیبا در مدح پیغمبر(ص) گفت و به مسجد آمد، جلوی پیغمبر(ص) زانو زد، شعرها را خواند و گفت: آقا فرض کنید این اشعاری که در مدح تو گفته شده و شعرها دلیل بر محبت شاعر است، اگر شاعرش کعببنزهیر باشد، او را چهکار میکنید؟ فرمودند: اگر کعببنزهیر پیش من بیاید، من او را میبخشم. سر و روی خودش را باز کرد و گفت: من کعب هستم. فرمودند: تو را بخشیدم. دیگر دعوا، جنگ، کلانتری، دادگستری و دادگاه ندارد. من این شعر را قبلاً خواندهام؛ نمیدانم چه سالی بود، اما همینجا هم خواندم.
واعظ اگرچه امربهمعروف واجب است ×××××××××× طوری بکن که قلب گنهکار نشکند
«وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ»؛ که باید بامحبت باشد. با همین لباس پیغمبر(ص) در قبل از انقلاب، آدرس یک مشروبفروشی را به من دادند و گفتند جوانها سیلوار به آنجا میروند و مشروب میخورند، مست میکنند و چاقو میکشند؛ بلند شدم و با جیب پر از پول به آنجا رفتم، دیدم اوّل دفتر صاحب مشروبفروشی و بعد سالن است. وقتی مرا دید، بیرون پرید و گفت: آقا اشتباه آمدهای، اینجا جای شما نیست! گفتم: نه بابا! من کجا اشتباه آمدهام، این آدرس توست! بگذار من به دفترت بیایم. گفت: تشریف بیاورید! نشستم؛ بیمروت، نامرد، پستفطرت، بیدین! مشروب حرام است، میدهم جوانها اینجا را با کلنگ و تیشه به تلّ خاک تبدیل بکنند! نه اجازه نداریم اینجوری امربهمعروف و نهیازمنکر بکنیم؛ امربهمعروف و نهیازمنکر با مُشت بلند کردن نمیشود و جواب نمیدهد.
گفت: آقا برای چه به اینجا آمدهای؟ من اول موی سرش را نگاه کردم و دیدم نصفش سفید است، گفتم: یک پیغام برای تو آوردهام. گفت: از طرف چه کسی؟ گفتم: خدا! گفت: خدا به من پیغام داده؛ اصلاً سر تا پای من نجس است و آلوده هستم، چه پیغامی به من داده است؟ روایت بود، گفتم: خدا فرموده اوّلین موی سفیدی که به سر و صورت بندهام میزند، من حیا میکنم راهش ندهم! زیر گریه زد و گفت: حالا چهکار کنم؟ گفتم: با خود من در سالن برویم و به اینهایی که روی صندلی نشستهاند و میخورند، بگو من اینجا را فروختهام، بقیهاش را نخورید و بروید؛ پول کل مشروبها را میدهم. چقدر الآن در انبارت هست؟ گفت: دیروز دوتا خاور خالی کردهام. گفتم: پول کل آنها را هم همین الآن نقد به تو میدهم؛ بگو بروند. گفت: باشد، برویم. این مستها هم ما را با این لباس دیدند، چقدر قشنگ تعارف میکردند! حاجیجون، جون من بیا سر میز من، برای تو بریزم؟ نه قربانت بروم، اما سر میزتان میآیم. از همهطرف سالن تعارف بود؛ نوکرتم، قربانت بروم، فدایت بشوم! یکی هم از آن انتها گفت: بچهها معلوم میشود این آخوند نیست و جزء خودمان است! گفتم: بله من هم جزء خودتان هستم و شما برادران مسلمان ما هستید که اشتباه کردهاید، چرا جزء خودتان نیستم! تمام پولها را به او دادم و بیرون آمدم، رفیقهایم را صدا کردم و گفتم: میخواهم از جیب خودمان بدهیم و اینجا را تا فردا ظهر چلوکبابی کنیم. فردا ظهر هم هزارتا چلوکباب با همهٔ ظرف و ظروفش زدند و همه را هم مجانی به او دادم.
البته از این موارد در زندگیام زیاد است؛ حالا خاطراتم را به زور از من گرفتند و من حاضر نمیشدم! گفتند: آقا ممکن است برای آیندگان درس و راهگشا باشد. حدود 1800 صفحه شد که دارند برای چاپ آماده میکنند و از این موارد در آن خاطرات زیاد است. برادران و خواهران! محبت کنید که میشود بدترین گنهکار را با محبت برگرداند. بعد هم حوصله کنید؛ یکبار نه، دوبار نه. ممکن است دوبار پیش یک گنهکار بروید و برگردد، یکی هم ممکن است دهبار بروی و یکی ممکن است شش ماه طول بکشد. حوصله کنید؛ اگر آدم رمز روحی گنهکار را در نهیازمنکر بهدست بیاورد، او برمیگردد.
«وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ»؛ بندگان مؤمن من پایبند به نماز هستند و نماز آنها تا وقت مُردنشان(این از فعل مضارع «یقیمون» درمیآید) همیشگی است. ابراهیم(ع) کعبه را که ساخت، به کعبه تکیه داد و چند دعا کرده که یکی این است: «رَبِّ اجْعَلْني مُقيمَ الصَّلاةِ وَ مِنْ ذُرِّيَّتي»(سورهٔ ابراهیم، آیهٔ 40)، خدایا نماز را در من و نسل من پابرجا کن؛ بینماز در نسل من درنیاید که وحشتناک است.
«وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ»؛ بندگان مؤمن من دستبهجیب هستند و بخیل نیستند.
«وَيُطِيعُونَ اللَّهَ»؛ اینها همیشه در مدار اطاعت من هستند؛ تمردی ندارند، به من پشت نمیکنند، از من روی برنمیگردانند، طاعت مرا در سرش نمیزنند و مطیع هستند.
«وَرَسُولَهُ» مطیع پیغمبرم هم هستند.
«أُولَٰئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ»، اینکه میگویم، در خود آیه است و از این سین «سَیَر» میگویم؛ این سین میگوید: یقیناً من اینها را مورد رحمتم قرار میدهم. من توانای شکستناپذیرِ حکیم هستم. این برای دنیای اینهاست.
اما آخرتشان: «وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 72). همان مؤمنین و مؤمنات که در آیهٔ قبل بودند، حال چهچیزهایی را وعده دادهام؟ وعده دادهام، نه اینکه میخواهم وعده بدهم! وعده دادهام، تمام شده و امضا کردهام. «جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَمَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ ۚ وَرِضْوَانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ ۚ ذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ».
نمیدانم ساعات پایانی را میگذرانیم یا نه؛ اگر درحال گذراندن ساعات پایانی هستیم، نمیدانید چه چیزهایی در روایات ما دربارهٔ غفران و رحمت حق در ساعات امشب و بهخصوص وقت افطار چه چیزهایی بیان شده است! آدم مست میکند! میگویند اگر امشب شب عید باشد، عیدی میدهد؛ خدا چه عیدی میدهد؟ خدا پروندهٔ این یکماهه را قبول میکند و این بالاترین عیدی ات؛ اگر امشب باشد، وای که چه شبی است! امشب اول افطار، زینالعابدین(ع) همه غلامانشان را جمع کردند، افطاری به آنها داد و پول هم داد؛ بعد فرمودند: من قصد دارم شما را در راه خدا آزاد کنم که بروید، اما حالا که من شما را آزاد میکنم، شما هم هفتهشتتایی جلوی روی خودم، دست به دعا بردارید و بگویید خدایا زینالعابدین را بیامرز!
یا رب به سرّ السرّ ذات بیمثالت ××××××× روشن دلم گردان به اشراق جمالت
عمری است دل دارد تمنای وصالت ×××××××××××× با یک نظر درد فراقم ساز درمان
نالم به کویت حالی از درد جدایی ××××××××××× گِریَم که شاید پرده از رخ برگشایی
تو افکنی بر من نگاه دلربایی ××××××××××××× من بنگرم آن حُسن کل با دیدهٔ جان
یا رب به جز تو یاور و یاری نداریم ×××××××××××× با یاریات حاجت به دیّاری نداریم
جز رحمتت با هیچکس کاری نداریم ××××××××× باز است بر بیچارگان درگاه سلطان
من این را حس میکنم که همهً شما از تمام شدن ماه ناراحت هستید و وقت افطار میخواهید با ناراحتی قلب با ماه خدا وداع کنید. وداع شما یک نوع وداع و وداع خواهر هم یک نوع وداع است.
من کربوبلا را چو خزان دیدم و رفتم ×××××××××× چون مرغ شب از داغ تو نالیدم و رفتم
حسین جان کفنت کو، به تن پیراهنت کو؟
ای باغ که داری تو بسی گل به گلستان ×××××××××× این خرمن گل را به تو بخشیدم و رفتم
حسین جان کفنت کو، به تن پیراهنت کو؟
ای کربوبلا زینت آغوش نبی را ×××××××××××× آوردم و غلتیده به خون دیدم و رفتم
ممکن چو نشد صورت پاک تو ببوسم ×××××××××× آن حنجر پرخون تو بوسیدم و رفتم
یاد آیدم آن دم که بگفتی جگرم سوخت ×××××××××× من یاد لب تشنهٔ تو بودم و رفتم
حسین جان کفنت کو، به تن پیراهنت کو؟
افتاد اگر دست علمدار تو از تن ××××××××××××× پرچم به سر خاک تو کوبیدم و رفتم.
اللهم اذقنا حلاوة ذکرک، اللهم اذقنا حلاوة شکرک، اللهم اذقنا حلاوة عبادتک، اللهم اذقنا حلاوة رحمتک، اللهم اذقنا حلاوة قربک، اللهم اذقنا حلاوة مرضاتک، اللهم اذقنا حلاوة محبتک.
خدایا! همهٔ گذشتگان ما و همهٔ حقداران به ما، بهویژه در این ساعات پرقیمت، امام و همهٔ شهدا، شهدای حرم را با حسینت محشور کن.
خدایا! به حقیقتت مرگ ما را در نماز قرار بده، مرگ ما را در دعای کمیل قرار بده، مرگ ما را در دعای عرفه قرار بده.
تهران/ مسجد امیر(ع)/ ویژهٔ ماه مبارک رمضان/ بهار1398ه.ش./ سخنرانی بیستوپنجم