
وسائل هدايت - جلسه بیست ودوم (3) - (متن کامل + عناوین)
احوال اهل جهنم در قيامت
اما در جهنم اگر كسى به اندازه يك قبر تنگ جا به او بدهند، مىفرمايد: خوش به او مىگذرد. دست و پا هم در جهنم با زنجيرهاى جهنمى بسته است، زانو كار نمىكند.
1 ـ رعد (13) : 23؛ «بهشتهاى جاويدى كه آنان و پدران و همسران و فرزندان شايسته و درستكارشان در آن وارد مىشوند ، و فرشتگان از هر درى بر آنان درآيند .»
2 ـ در تاييد مطلب چنين آمده است: جامع الأخبار: 174، الفصل السابع و الثلاثون و المائة في صفة الجنة و نعيمها؛ «وَ قَالَ النَّبِيُّ صلىاللهعليهوآله شِبْرٌ مِنَ الْجَنَّةِ خَيْرٌ مِنَ الدُّنْيَا وَ مَا فِيهَا.»
قرآن مىگويد: در جهنم مفصلها و زبان كار نمىكند، خود اين كه آدم هشتاد سال در دنيا مىتوانسته حرف بزند و حالا در جهنم الى الأبد دهانش را مىبندند و نمىتواند حرف بزند، خود اين خيلى درد است.
بعد هم قرآن مجيد مىگويد: سطح جهنم را يك ابر سياهِ بدبوىِ كثيفِ همراه با يك دود پيچيده در هم پر كرده كه كنارىاش را نمىبيند،(1) فقط مىداند يك كسى كنارش دارد عذاب مىشود ولى او را نمىبيند، شمر است؟ معاويه است؟ يزيد است؟ نمىداند.
با يك ذره گناه خود را اهل جهنم نكنيد، و با يك ذره گناه بىمزه، اين بهشت الهى را از دست ندهيد.
توصيفى از زنان بهشتى
« وَأَزْوَ جٌ مُّطَهَّرَةٌ »
چه زنانى؟
1 ـ تفسير منهج الصادقين في إلزام المخالفين 9/151 [سوره الواقعة (56) : آيات 40 تا 49]؛ «وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ و در سايه از دود گرم كه در غايت سياهى باشد در تبيان آورده كه چون حرارت سموم در اجساد و اكباد ايشان اثر كند پناه جويند به حميم هم چنان كه گرمازدگان در دنيا آب مىطلبند و چون در حميم افتند از حرارت آن بيشتر متاذى گردند پناه برند بسايه از دود ظلمانى و گويند يحموم كوهيست در ميان آتش كه دوزخيان بسايه آن پناه برند ضحاك گفته كه آن آتش سياهيست چه آتش دوزخ و اهل آن و لباس ايشان و هر چه در آن باشد همه سياه باشد و آن بر وزن يفعولست ماخوذ از حممه لا بارِدٍ كه خنك نيست آن سايه مانند سايههاى ديگر كه به آن مستريح مىشوند وَ لا كَرِيمٍ و نه سود رساننده و راحت بخشنده و مر كسى را كه بآن ملتجى شود.»
« كَأَمْثَـلِ اللُّؤْلُوءِ الْمَكْنُونِ »(1)
اين زنها براى چه كسانى هستند؟ براى آنهايى است كه زنا نكردهاند، با چشمشان نامحرم را نپاييدند. براى آنهايى كه خيلى از جاها شهوت خودشان را نگهداشتند. اين حق آنها است.
آنهايى هم كه اينجا شهوت خود را خرج كردند و هيچ چيزى براى آنجا نگذاشتند كه ديگر شهوت ندارند، مىگويند: بفرماييد به جهنم، مىخواهى به بهشت بروى چكار؟ يك گوشه مثل گداها بنشين، شهوت، چشم، گوش هم كه ندارى، همه را خرج زر و زورهاى حرام كردهاى. شكم هم كه ندارى تا در بهشت بخورى، همه را خرج حرام خورى كردهاى، بود و نبودى كه به تو داده بودم همه را يك جا خرج كردى، تويى و يك اسكلت استخوانى، كه هيزم جهنم است:
« فَكَانُواْ لِجَهَنَّمَ حَطَبًا »(2)
خدا كه حرفى ندارد، شكم دارى كه به بهشت بروى؟ شهوت، چشم، گوش و زانو دارى؟ مىتوانى بروى؟
همه را اينجا خرج نكنيد، اين مقدارى هم كه داريد تقويت كنيد. دواى تقويتى زياد است، يعنى زانوهايتان را با رفتن به مسجد، به مجالس ابى عبدالله عليهالسلام قوى كنيد.
چشمتان را با گريه كردن، گوشتان را با شنيدن آواى قرآن و حلال، شكم را با خوردن حلال قوى كنيد، كه در آينده نزديك، شما بايد تا ابد با زيباترين زنان بهشتى باشيد. با بهترين نعمتها، روى بهترين تختها و در كنار بهترين چشمهها باشيد. اينها را تقويت كنيد كه آنجا خيلى به دردتان مىخورد.
1 ـ واقعه (56) : 23؛ «هم چون مرواريد پنهان شده در صدف.»
2 ـ جن (72) : 15؛ «ولى منحرفان هيزم دوزخاند.»
3 ـ رضوان الهى
مايه سوم:
« وَرِضْوَ نٌ مِّنَ اللَّهِ »
سومين چيزى كه اهل تقوا نزد من دارند، رضوان است، و ما رضوان را درك نمىكنيم.
در پايان آيه مىفرمايد:
« وَاللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ »
خيال نكنيد كه در قيامت كه صدها ميليارد نفر مىآيند، اشتباه بشود و يك كسى كه بهشتى است، جهنم بياندازم و جهنمى را بهشت ببرم! نه، اشتباه در كار منِ خدا نيست. من در روز قيامت همه شما را مىشناسم.
مقام يقين و باور
اصول كافى اين روايت را نقل مىكند:
پيغمبر صلىاللهعليهوآله نماز صبحش را خواند، روى خود را به سمت جمعيت برگرداند، در جا، بدون اين كه سخنرانى كند، همين كه چشمش به جوان در صف جماعت افتاد، فرمود: حالت چطور است؟
گفت: « أصبحتُ يا رسول الله! موقنا »(1)
1 ـ الكافى: 2/53، باب حقيقة الإيمان و اليقين، حديث 2؛ «عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عليهالسلام يَقُولُ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلىاللهعليهوآله صَلَّى بِالنَّاسِ الصُّبْحَ فَنَظَرَ إِلَى شَابٍّ فِي الْمَسْجِدِ وَ هُوَ يَخْفِقُ وَ يَهْوِي بِرَأْسِهِ مُصْفَرّاً لَوْنُهُ قَدْ نَحِفَ جِسْمُهُ وَ غَارَتْ عَيْنَاهُ فِي رَأْسِهِ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ صلىاللهعليهوآله كَيْفَ أَصْبَحْتَ يَا فُلاَنُ قَالَ أَصْبَحْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ مُوقِناً فَعَجِبَ رَسُولُ اللَّهِ صلىاللهعليهوآله مِنْ قَوْلِهِ وَ قَالَ إِنَّ لِكُلِّ يَقِينٍ حَقِيقَةً فَمَا حَقِيقَةُ يَقِينِكَ فَقَالَ إِنَّ يَقِينِي يَا رَسُولَ اللَّهِ هُوَ الَّذِي أَحْزَنَنِي وَ أَسْهَرَ لَيْلِي وَ أَظْمَأَ هَوَاجِرِي فَعَزَفَتْ نَفْسِي عَنِ الدُّنْيَا وَ مَا فِيهَا حَتَّى كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى عَرْشِ رَبِّي وَ قَدْ نُصِبَ لِلْحِسَابِ وَ حُشِرَ الْخَلاَئِقُ لِذَلِكَ وَ أَنَا فِيهِمْ وَ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى أَهْلِ الْجَنَّةِ يَتَنَعَّمُونَ فِي الْجَنَّةِ وَ يَتَعَارَفُونَ وَ عَلَى الاْءَرَائِكِ مُتَّكِئُونَ وَ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى أَهْلِ النَّارِ وَ هُمْ فِيهَا مُعَذَّبُونَ مُصْطَرِخُونَ وَ كَأَنِّي الآْنَ أَسْمَعُ زَفِيرَ النَّارِ يَدُورُ فِي مَسَامِعِي فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلىاللهعليهوآله لاِءَصْحَابِهِ هَذَا عَبْدٌ نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ بِالاْءِيمَانِ ثُمَّ قَالَ لَهُ الْزَمْ مَا أَنْتَ عَلَيْهِ فَقَالَ الشَّابُّ ادْعُ اللَّهَ لِي يَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ أُرْزَقَ الشَّهَادَةَ مَعَكَ فَدَعَا لَهُ رَسُولُ اللَّهِ صلىاللهعليهوآله فَلَمْ يَلْبَثْ أَنْ خَرَجَ فِي بَعْضِ غَزَوَاتِ النَّبِيِّ صلىاللهعليهوآله فَاسْتُشْهِدَ بَعْدَ تِسْعَةِ نَفَرٍ وَ كَانَ هُوَ الْعَاشِرَ.»
دلم، قلبم نسبت به آنچه كه گفتى و خدا در قرآن براى تو گفته است، در آرامش كامل است، همه را صد در صد باور كردهام.
فرمود: ادعاى خيلى بزرگى كردى! « فما حقيقة يقينك؟ » اين كه حالا به زبان آوردى، علامتى از آن نشان بده. از اين دل پر از يقين نشانهاى بده. تو فقط با زبانت خبر از دل دادى، اما نشانه بده. گفت: « يا رسول الله! . . . فعزفت نفسى عن الدنيا »
دل كنده شدهام، يعنى چه؟ يعنى: يا رسول الله! صد در صد يافتم كه مسافر و رفتنى هستم، كه بايد از دنيا بروم، دل كندن من هم نشانهاش اين است كه طلاى دنيا و سنگهاى بيابان پيش من مساوى است.
دل جاى ديگرى كار مىكند، ديگر پيش سنگ و طلا نيست. رو كرد به مردم و فرمود: تقوا! تقوا! تقوا!
« وَاللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ »
خدا بيناى به بندگان است.
محبت كنيد، بگرديد، افرادى كه خيلى گناه براى آنها پيش آمده و زير بار نرفتند از آنها بخواهيد وضع باطن و خواب و ديدشان را براى شما تعريف كنند.
نمونهاى از اهل تقوا و يقين
يك قضيهاى در همدان براى من اتفاق افتاد، خيلى عجيب است:
يك كسى بود كه واقعا اهل تقوا بود، من اولين بار او را در مشهد ديدم. نحوه برخوردم هم اين بود، كه ساعت سه بعد از ظهر در يك مسافرخانه بودم، از اتاق مسافرخانه بيرون آمدم، درب اتاق كنارى باز بود، ديدم يك پيرمرد حدود هفتاد ساله، به ديوار تكيه داده، همين كه من رد شدم، من را به اسم صدا زد.
برگشتم و سلام كردم، لبخندى زد و گفت: بيا داخل. گفتم: بروم لباسهايم را بپوشم، با پيراهن و زير شلوارى هستم. گفت: نه خير، بيا داخل. اجازه نداد بروم و لباسم را بردارم. گفتم: چشم.
به داخلرفتم. هر چه قيافه او را نگاه مىكنم، خدايا! من اين بندهات را تا به حال نديدهام، اما او گويا سى سال با من آشنا بود، من را خوب مىشناخت.
گفت: تو مىخوانى يا من بخوانم؟ گفتم: شما بخوانيد، گفت: چشم. شروع كرد به خواندن، يك شعرى را خواند كه بعدا من در يك ديوان پيدا كردم. وقتى كه مىخواند، اشك مىريخت، رفقايى كه در اتاق بودند، آنها هم گريه مىكردند. من هم با يكى ديگر بودم، هيچ هم نپرسيد كه بس است، تمامش كنيم. نيم ساعت شد، يك ساعت شد، نمىدانم. من فقط مىدانم كه خواندنش از سه بعد از ظهر طول كشيد، فقط يك فرجه داد و آن هم اين كه گفت: بلند شويد تا به حرم برويم، آقا ما را طلبيده است.
زمان طاغوت بود كه اصلاً آنجا خواندن و دور هم جمع شدن ممنوع بود.
گفتيم: باشد، برويم. بلند شديم و دنبالش راه افتاديم، بدون اين كه اصلاً محل به اين كارگرها و خادمهاى حرم بگذارد، خواندنش را همين طورى ادامه داد و همه ما را به داخل حرم برد، بعد خودش برگشت و گفت: ديگر براى شما كافى است، به خانه برويد! چه زمانى بود؟ پنج صبح.
حالا ما نگاه كرديم كه نه خسته شديم، نه خوابمان گرفت، اصلاً چطور شد؟ دنيا روى سر چه كسانى دارد مىچرخد؟ چطورى ما از سه بعد از ظهر تا پنج صبح به خواندن اين پيرمرد گوش داديم، بعد اين گلو مگر فولاد است؟ چرا اين گلو خسته نشد؟به يكى از رفقا گفتم: اين آقا چكاره است؟ گفت: كشاورز است. گفتم: اين مگر چقدر قدرت دارد كه بخواند؟ گفت: اين تازه اولين برخوردش بوده، نمىخواست مزاحمت بشود.
گفتم: غذا چه مىخورد؟ گفت: غذا دست خودش است، حاكم شكمش است، گاهى چهار شبانه روز يك لقمه هم نمىخورد، حتى چايى، يا يك ليوان آب. حاكم بدن خود است.
الان كه صبحانه را مىخورد، به شكمش مىگويد: بس است. ديگر گرسنه نمىشود. مىخواهد بخواند، به گلويش مىگويد: بخوان تا وقتى كه به تو بگويم بس است. اين را كه من با چشم خودم ديدم.
به او گفتم: شما را كجا ببينم؟ گفت: فلان روستا در استان همدان، يا على گفت و خداحافظى كرد و رفت.
تصرف اهل دل در دلها
يك سال بعد من در همدان منبر دعوت داشتم. روز چهارده شعبان آقايى كه با او به همدان رفته بودم و اهل همدان و از بندگان صالح خدا است، گفت: فردا روز تولد امام عصر عليهالسلام فلان كس ناهار دعوتمان كرده است.
فردا صبح ما آماده بوديم كه ظهر بشود، به خانه فلان كاسب برويم، ده صبح من به او گفتم: تخلف از وعده، شرعى نيست، اين را مىدانم، روايات هم مىگويد: به وعده خود عمل كنيد، ولى من كه به اين رفيقت وعده ندادم، من نمىدانم كيست كه تو وعده دادى و گفتى: با آقا مىآيم، درست است؟ گفت: بله.
گفتم: دل من به من مىگويد: اين مهمانى را نرو، گفت: حاج آقا! مگر تو هم شاعر هستى؟ گفتم: نه، شعر نمىگويم، حقيقت مىگويم. دلم شديد ايستاده و مىگويد نرو. روز عيد است و روز تولد امام زمان عليهالسلام ، سخت من دلگير هستم، حالت قبض به من دست داده است، عجيب غصه دار شدهام.
بعد به او گفتم: من مىخواهم به فلان ده بروم، گفت: اينجا يك تاجر دعوتمان كرده است، ده مىخواهى بروى چكار؟ امروز سفره خوبى است، مىخواهى بروى آنجا نان و ماست بخورى؟
گفتم: من بايد بروم، نمىتوانم بمانم، گفت: من هم مىآيم، گفتم: پس تلفن كن و عذرخواهى كن، تا برويم.
يك ماشين گرفتيم و رفتيم، به كوچههاى آن روستا كه رسيديم، پرسيدم كه خانه فلانى را مىخواهيم، نشان دادند.
اين رفيقم در زد. از اين در قديمىها بود كه در را باز مىكردى و به داخل حياط مىرفتى، پايين حياط دو طرف طويله بود، گاو و گوسفند در آن بود، اتاقهاى آن بنده خدا هم بالاى طويله بود.
اين رفيق من در زد، او داخل ايوانش بود كه ما او را نمىديديم، اسم من را برد، گفت: آمدم تا باز كنم.
در را باز كرد، همديگر را در آغوش گرفتيم، من گريهام گرفت، او هم گريهاش گرفت و بالا آمديم و ديديم نه، امروز مهمانى است، ميوه چيده و سماور را روشن كرده و بوى دود آشپزخانه مىآيد.
گفت: حالت خوب است؟ گفتم: الان خيلى خوب هستم. ناراحت نيستى؟ نه، به او گفتم: ما امروز در شهر جايى دعوت داشتيم، براى چه ما را به اينجا كشاندى؟
گفت: و الله صبح كه نمازم را خواندم، به دلم برات شد كه تو امروز ناهار پيش من بيايى، ديدم خودم كه نمىتوانم بيايم و دعوتت كنم، به امام عصر عليهالسلام گفتم: فلانى را ظهر اينجا بفرست. مىدانستم هم كه مىآيى، غذا درست كردم، ميوه گرفتم.
يقين، تقوا. در تقوا آدم همه كاره مىشود، يعنى راحت در خانهاش مىنشيند و به امام عصر عليهالسلام مىگويد: مهمانى همدان را به هم بزن و آن دل را غصه دار كن و بعد ياد من بيانداز كه امروز اينجا بيايد.
خدا مىداند اهل تقوا وجودشان چه خبر است. ناهار را خورديم، منبر داشتم، گفتيم: ما مىرويم، گفت: برو، ملاقات بعدى ما؟ گفت: من خوابيدم و تو ايستاده من را ملاقات مىكنى، كجا حاجى؟ گفت: بيرون خانه، اول قبرستان، من قبرم را آماده كردم، تو دفعه ديگر كه آمدى من نيستم، اما بيا سر قبرم، ولى ببخشيد كه وقتى تو بيايى من خواب هستم. به آنجا بيا و با من حرف بزن! من مىشنوم.
خدا، مناجات كننده با اهل تقوا
من مدرك شرعى دارم، نهج البلاغه مىگويد: كارشان به جايى مىرسد كه اينها ديگر زمان مناجاتشان تمام مىشود، خدا مىگويد: تو ديگر زحمت مناجات نكش، حالا از اينجا به بعد من با تو مناجات مىكنم. اينقدر نزديك است، او رو بروى ما است.(1)
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
1 ـ نهج البلاغه: خطبه 213؛ «فِي الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ وَ فِي أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ وَ كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقَظَةٍ فِي الاْءَسْمَاعِ وَ الاْءَبْصَارِ الاْءَبْصَارِ وَ الاْءَسْمَاعِ وَ الاْءَفْئِدَةِ يُذَكِّرُونَ بِأَيَّامِ اللَّهِ وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَه.