
ادامه حكايت اصحاب كهف
وقتى پول را به مغازه دار داد و او غذاى پاك را به مشترى ، مغازه دار پول را نگاه كرد ، دست مشترى را گرفت ، گفت : بگو اين گنج را از كجا پيدا كردهاى ؟ گفت : گنج چيست ؟ گفت : شما چه كسى هستيد ؟ چند كيلو طلا از زير خاك پيدا كردهايد ؟
گفت : ما ديروز در دربار شاه بوديم ، براى اين كه از فرهنگ منحط شيطانى او آزاد شويم ، به درون غار فرار كرديم . اين پولهاى ما بوده است . گفت : چه مىگويى ؟ تاريخ ضرب اين پول براى سيصد سال قبل است . اين پول ، طلاى عهد دقيانوس است . سيصد و نه سال است كه آن شاه ، آن كاخ ، آن شهر و آن مردم از بين رفتهاند .
اينها وقتى در غار بيدار شدند ، به هم مىگفتند : ما يك روز يا نصف روز خوابيديم . انسان بعد از مرگ مىفهمد كه زندگى دنيا ، زندگى حقيقى نبوده و مانند خواب بوده است . آن وقت براى خوابى كه زمانش از تولد تا لب گور است ، مردم دنيا چه مىكنند ؟