در حدود سال 61 بنده به یکی از شهرهای بزرگ ایران برای سخنرانی دعوت شدم ، یکی دوشب که از سخنرانی ما در این شهر گذشت ، یکی از آقایون اهل علم که با هم دوست بودیم بهم تلفن کرد و گفت : اگه امکان داره یه چند شب بیام پیش شما؟ ، من هم قبول کردم و گفتم دو شب آخر مراسم تشریف بیارید ، فاصله شهر این آقا با مراسم در حدود 100 کیلومتر بوده ، استاد نقل می کردند : وقتی رفیق ما اومد ، من در حال نوشتن شرح صحیفه سجادیه بودم ، دوستم رو کرد به من و گفت چند روزه مهمان شما هستم ولی از ساعت 5 صبح شروع میکنی نوشتن تا 5 بعد از ظهر، آخه ول کن نوشتن رو ،خسته شدم ، استاد رو میکنن به دوستشون و قلم رو به زمین میزارن ، و میگن چه کار کنیم؟ ، این آقای اهل علم میگه: بریم بیرون نزدیک منزل یه کمر بندی هست بریم تا بالا و برگردیم، پیاده روی کنیم ، استاد هم قبول می کنند. حالا دو تا آخوند ، با لباس آخوندی میرن توی کمر بندی، وقتی چند متری از کمربندی رو طی کردن ، یک ماشین صفر کلیو متر با راننده ای جوان و خوش تیپ و زیبا جلوی پای ایشان و دوستشون نگه میداره ، و رو میکنه به استاد و میگه : حاجی آقا افتخار میدین؟ بفرمایید بالا!!
آقای اهل علم رو میکنه به استاد و میگه : حاجی آقا سوار نشید خطرناکه ( به خاطر قتل های خود سرانه اوایل انقلاب ) استاد توجه نمی کنند ، باز اون پسر به استاد میگه حاج آقا کجا میروید ؟ استاد هم میگن : هر جا که شما بری !! بالاخره استاد روی صندلی جلوی ماشین سوار می شوند و به دوستشون هم میگن برو عقب سوار شو!!
سرتون رو درد نیارم ، این آقا پسر استاد و دوستشون رو می برند خونه، من این داستان رو از خود استاد نقل میکنم که دیشب در مسجد حظیره نقل کردند ،
آقای انصاریان گفتند: تا وارد خونه شدیم ، همه جای خونه به غیر از سقف پر بود از عکس های خواننده های قدیم و جدید و هالیووردی !! یه تعداد عکس نیمه لخت هم بود ، تا این صحنه پیش میاد ، دوستشون رو می کنند به حاجی آقای انصاریان و با یک وحشتی میگن: حاجی کجا رو نگاه کنم!!
استاد با یه زیبایی خاصی گفتند: دوستم هی سرش رو به طرف سقف میگرفت ، هی به زمین ، هی نق میزد که حاجی اینجا کجاست که ما رو آوردی
چند دقیقه بعد پسر جوان اومد و به استاد گفت: حاج آقا اینجا راحت باش ، اینجا هر چی بخوای پیدا میشه ، مشروبات ، تریاک عالی اصل ، سیگار...
استاد میگن : فعلا چای بیار تا ببینیم چی میشه...
بعد از ساعتی باز جوان میگه حاجی آقا مشروب بیارم؟ تریاک بیارم؟ منقل رو روشن کنم؟ یا نه ، استاد هم میگه جوان من اهل این برنامه ها نیستم ، جوان ناراحت میشه میگه : حاجی آخوند ها که این کارا واسشون اشکالی نداره و انجام میدن؟!!! استاد میگن آخوند خوب داریم ، آخوند بد هم داریم ، امشب گیر بد کسی افتادی ، بعد هم استاد رو میکنه به جوان میگه: من با کسی وعده دارم اگر این مشروب رو بخورم دهنم بوی الکل میگیره، من چطوری با این دوستم صحبت کنم؟ خیلی هم با هم صمیمی هستیم اگه بفهمه ناراحت میشه و دوستی ما به هم میخوره ، بعد هم استاد میگه من دارم میرم. جوان که از حاجی آقا خوشش اومده بود گفت کجا؟ استاد گفتند: سر قرار،
جوان گفت : حاجی آقا کجا وعده گذاشتی؟
استاد فرمودند: درب مسجد جامع شهر
با هم سوار ماشین راه افتادند و رفتن به سمت وعده ، وقتی به درب مسجد جامع شهر رسیدند ، جوان گفت : حاجی آقا کو این کسی که باهاش وعده داشتی؟
استاد اشکی دور چشمش حلقه زد و با تمام وجود گفتند: الله
وقتی استاد نام مبارک خدا رو بر زبان آورد ، انگار تیری به قلب این جوان زدند ، یک جوان لات عرق خور شروع کرد به گریه و زاری ، هی می گفت حاجی منو با خدا آشتی بده ، من اشتباه کردم....
حاجی آقا انصاریان فرمودند : بعد از این جریان این پسر توبه کرده خیلی اصرار کرد که شماره تماس و آدرس من رو بگیره ولی من بهش ندادم و از هم جدا شدیم.
از این جریان 1 گذشت ، تلفن حاجی آقا انصاریان زنگ خورد ، همان دوست اهل علم بود که با حاجی آقا به منزل این جوان رفته بودند ، پشت تلفن شروع کرد به صحبت از اینکه : من اون جوان رو به همراه همسرش تو حرم امام رضا (ع) دیدم ، اومد جلو احوال شما رو از من می پرسید ، و گفت بهتون بگم : خدا به من همسری داده که شب ها برای نماز شب منو بیدار میکنه و با هم دیگه مناجات می کنیم و اشک میریزیم ، کسب کارم خیلی عالیه ، از وقتی حاجی دستم رو گذاشتی تو دست خدا زندیگیم زمین تا آسمون عوض شده و با گریه براتون دعا می کرد.
وقتی استاد انصاریان اینا رو منبر تعریف می کرد به پهنای صورت هم اشک می ریخت ، ، استاد در آخر منبر گفتند: کاش مهر محبت ها مثل قدیم بود ، کاش همه با هم یکی بودند...
همه ما می تونیم یه طریقی روی دیگران تاثیر بزاریم ولی اول باید به روی خودمون تاثیر بزاریم و روی خود کار کنیم تا بتونیم دیگران رو هم به مسیر الهی و سعادت دعوت کنیم. ان شالله اگه فایل صوتی این سخنرانی استاد به دستم رسید در وبلاگ قرار میدم.
منبع : http://salar-mast.blogfa.com/post-336.aspx