قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

منشور شخصيّت

  1 ـ شناخت تکليف بزرگمردان تاريخ از آن رو به قلّه‌هاي کمال دست يافتند که به تناسب استعداد و زمان خويش،‌ تکليف خود را شناختند و تکاليف خود را در لحظه و زمان خود با تمام وجود به انجام رساندند؛ علاّمه نيز همواره درصدد شناخت تکليف بود تا نقشي تازه بر ايوان هستي به يادگار نهد و شعري جديد از حقّ و عدالت و فضيلت و مردانگي و شجاعت و حکمت و عفّت بسرايد و چه نيکو سرود شعر هموارة تاريخ، شعر حقيقت انسان، شعر کمال طلبي بشر و شعر حماسة «الغدير» را. فرزند ايشان، حجت‌الاسلام و المسلمين دکتر محمّدهادي اميني در اين باره مي‌نويسد: «روزي آمدم خدمت ايشان و گفتم: شما از اين همه بحث‌ها که در دنيا هست، دست برداشته‌ايد و آمده‌ايد در مورد اميرالمؤمنين (عليه السلام) بحث مي‌کنيد؟ ايشان تأمّلي فرمودند و فرمودند: من وقتي به درجة اجتهاد رسيدم، بنا بر اين شد که از حقوق شرعيّه، اعاشه و امرار معاش نکنم. به من هم مي‌فرمود: اي پسر! تو نه پسر مرجع تقليد هستي و نه پسر مجتهد، تو پسر کارگر هستي، من هم کار مي‌کنم و امرار معاش مي‌نمايم، تو هم همين طوري بايستي کار کني و امرار معاش کني. من هم الحمد لله در اثر دعاهاي ايشان، مشغول تأليف و کار شدم و الحمد لله هم اسمي و رسمي و عنواني در دفتر هيچ مرجع تقليدي نداشته‌ام. پدرم فرمود: بعد از اين که به درجة اجتهاد رسيدم، بنابراين شد که کار کنم، تأليف و تحقيق نمايم. آمدم خدمت اميرالمؤمنين (عليه السلام) ، شرفياب شدم. بعد از اين که مراسم دعا و نماز زيارت تمام شد، رو به روي حضرت نشستم و عرض کردم: آقا! مردانه، مي تواني مرا نگه داري بدون اين که به حقوق شرعيّة اين مرجع و آن مرجع نياز پيدا کنم، مرا نگه دار و هدايتم کن. امّا اگر نمي‌تواني، السّاعه به تبريز برمي‌گردم. سپس تمامي مطالب و بحث‌هايي که از جلوي چشمم گذراندم و هر موضوعي را بررسي کردم ديدم در آن زمينه کتاب‌ها نوشته شده و ارزش ندارد. من مي‌خواستم يک هدف عالي و بزرگ را پي‌گيري کنم. بنابراين نسبت به شخصيّت‌ها انديشيدم! دربارة که بنويسم؟ تمامي شخصيت‌ها را بعد از وفات پيغمبراکرم (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، از دريچة چشمم گذراندم. هيچ کس را لايق و شايستة آن نديدم که عمرم را دربارة او صرف کنم، ناگهان فکرم متوجّه اميرالمؤمنين (عليه السلام) شد، هنگامي که وضع او را بررسي کردم، ديدم واقعاً در طول اين چهارده قرن، نخستين شخصي که واقعاً مظلوم تاريخ واقع شده، اميرالمؤمنين (عليه السلام) است. لذا براي اين که مظلوميّت اميرالمؤمنين (عليه السلام) را برملا کنم و به دنيا بگويم: دنيا! اميرالمؤمنين، مظلوم واقع شده است، نيروي خودم را بسيج کردم و شروع به نوشتن کتاب «الغدير» نمودم. (1) حجت‌الاسلام سيّد جمال‌الدين دين‌پرور، رئيس بنياد نهج البلاغه نيز از ديداري که در دوران جواني با علاّمه داشته چنين مي‌گويد: «... علاّمة اميني ابتدا از کرامات و عنايات حضرت امير (عليه السلام) نسبت به خود و ايجاد انگيزه در تأليف «الغدير» گفت. خوب يادم است که فرمود: «ما سال‌ها در نجف بوديم، روزي به حرم حضرت امير (عليه السلام) رفتم و کنار ضريح ايستادم و عرض کردم: «يا اميرالمؤمنين! من سال‌هاست در خدمت شما هستم،‌ درس مي‌خوانم و درس مي‌دهم ولي يک کاري، يک وظيفه‌اي شما به من محوّل کنيد و به دست من بدهيد. اين، عين جملة ايشان بود. در واقع از حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) درخواست کردند كه يك خدمتي نسبت به مقام ولايت و امامت انجام دهند. علاّمه در ادامه فرمودند: «وقتي از حرم بيرون آمدم، جرقّة تأليف «الغدير» در ذهنم زده شد و من به اين فکر افتادم که دربارة حادثه و واقعة غدير و پيرامون آن کتابي تأليف کنم. از آنجا بود که کار من شروع شد.» ( 2 ) اينگونه بود که به فرمايش جناب استاد امجد: «مرحوم اميني ـ صاحب الغدير ـ در شبانه روز هجده ساعت، کار علمي مي‌کرد و... خيلي با شور و حال بود. استاد، علاّمة طباطبايي مي‌فرمود: پس از رفتن به نجف اشرف، چنين حالي يافت، مرحوم شيخ عبدالحسين اميني، براي اثبات ولايت مولا (عليه السلام) ، شروع به تحقيق و نگارش در اين موضوع کرد، امّا وقتي با آن همه مظلوميّت اميرالمؤمنين (عليه السلام) در کتاب‌ها رو به رو شد، مي‌گفت: «سي سال زحمت کشيدم تا ثابت کنم، علي مسلمان است.» ( 3 ) جدّيّت مرحوم علاّمه در به ثمر رساندن تکليف الهي چنان بود که استاد حکيمي ـ به نقل از يکي از نويسندگان ـ مي‌نويسد: «در کتابخانة يکي از شهرهاي عراق، به مطالعه پرداخته بود، چون اين کتابخانه در هر شبانه روز تنها چهار ساعت بيشتر باز نبود، جناب اميني هم نمي‌توانست بيش از چهار روز در آن شهر بماند، با توافقي که ميان وي و رئيس کتابخانه برقرار شده بود،‌ اميني هر روز هنگام ظهر ـ يعني ساعت تعطيلي کتابخانه ـ وارد آنجا مي‌شد، کتابدار در را به روي او مي‌بست تا روز بعد ساعت هشت صبح كه در را به رويش مي‌گشود، در نتيجه او روزي بيست ساعت در اين کتابخانه کار کرد و با لقمه ناني که همراه داشت و جرعة آبي که کتابدار در اختيارش مي‌گذاشت، توانست از ميان چهار هزار نسخة خطّي، مأخذ دلخواه خود را بيابد، ضمناً زحمتي هم براي کتابدار فراهم نسازد.» ( 4 ) دکتر سيّد جعفر شهيدي از ياران آن فرزانه در نجف و تهران مي‌گويد: «روزي علاّمة اميني به من گفت: براي تأليف «الغدير» ده هزار جلد کتاب خوانده‌ام.» وي در ادامة سخن مي‌گويد: او مردي گزافه‌گو نبود، وقتي مي‌گفت کتابي را خوانده‌ام، به درستي خوانده و در ذهن سپرده و از آن يادداشت برداشته بود.» ( 5 ) دکتر شهيدي، خاطره‌اي از کتاب خواندن علاّمة اميني را اينگونه بيان مي‌دارد: «سال 1326 شمسي، راجة محمود آباد براي زيارت به نجف آمد. مردي روحاني به نام «مولوي سبط الحسن» همراه داشت که کتابخانة او را اداره مي‌کرد. قرار شد با هم به ديدن اميني برويم. «سبط الحسن» کتابي در تاريخ کتابخانه‌هاي شيعه نوشته بود و مي‌خواست مرحوم اميني نامي بر آن بگذارد. اندکي بعد از مغرب به خانة اميني رفتيم. سبط الحسن کتاب را به او داد. کتاب در حدود سيصد صفحه و به زبان اردو بود، ولي مؤلّف، گاه گاه عبارت‌هاي عربي يا فارسي يا نام کتاب‌هاي عربي و يا فارسي را در متن و حاشيه نوشته بود. مرحوم اميني اردو نمي دانست، کتاب را از سبط الحسن گرفت و به خواندن عبارت‌هاي عربي و فارسي آن پرداخت. دو ساعت و نيم يا سه ساعت از شب مي‌گذشت که به آخر کتاب رسيد و آن را به زمين گذاشت، يعني تا تمام آن عبارت‌ها و نام کتاب‌ها را به دقّت نخواند، کتاب را رها نکرد.» ( 6 ) 2 ـ عشق به اهل بيت (عليهم السلام) شايد بهترين تعبيري که در باب عشق مي‌توان به کار برد، (فناي در معشوق) باشد، چنانکه طريحي مي‌نويسد: «العشقُ... هو تَجاوُزُ الْحَدِّ في المَحَبَّة»؛ (عشق، محبّت بي حدّ و اندازه است.) و به تعبير عارف بزرگ، خواجه عبدالله انصاري در «منازل السّائرين»: «المحبَّةُ اَوَّلُ اَوْدِيَةِ الفَناء»؛ (محبّت، اوّل وادي‌هاي فناست.) علاّمة اميني فاني در عشق آل الله (عليهم السلام) بود. او پروانه‌اي پر سوخته در آتش عشق بود که هيچ‌گاه از تلاش و پويش، تا آخرين دم حيات، دست نکشيد تا سوخت و فاني و وجه‌اللّهي شد و باقي ماند، چرا که: {كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ * وَيَبْقي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَالإِْكْرامِ} ( 7 )؛ هر کس بر روي آن (زمين) است فناپذير است و (سرانجام)،‌ ذات پروردگارت که شکوهمند و گرامي است، باقي مي‌ماند.» هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جريدة عالم دوام ما حافظ دکتر هادي اميني مي‌گويد: «مي‌سوخت، مثل شمع آب مي‌شد. عدّه‌اي آمدند به ايشان گفتند: در دنيا چه آرزويي داري؟ فرمود: من ديگر آرزويي ندارم، فقط يک آرزو دارم که اگر خدا به من عمري عنايت کند، از شهر بروم در بيابان، دامنة کوهي را براي خودم جا بگيرم و بنشينم و تا عمر دارم براي مظلوميّت اميرالمؤمنين (عليه السلام) اشک بريزم. مرحوم علاّمة اميني، وقتي به آستان بوسي مشرّف مي‌شد، جلوي ضريح مي‌نشست و گريه مي‌کرد. ايشان وقتي گريه مي‌کرد، شانه‌هايشان تکان مي‌خورد، عابرين صحن مطهّر تا صداي ايشان آنجا مي‌رسيد مي‌فهميدند، اميني در حرم است، مرحوم علاّمة اميني، واقعاً جوانمرگ شد، مي‌سوخت... عدّه‌اي از بزرگان آمده بودند خدمت علاّمة اميني، ايشان خيلي به زيارت عاشورا (و زيارت جامعه) مقيّد بود، ايشان اگر هر روز ده مرتبه هم به آستان بوسي اميرالمؤمنين يا کربلا يا جاهاي ديگر مشرّف مي‌شدند، مي‌بايستي در آنجا نماز جعفر طيّار، زيارت عاشورا و قبل از آن زيارت جامعه را مي‌خواندند. عدّه‌اي آمدند و گفتند: حاج آقا! شما که اين قدر نسبت به زيارت جامعه مقيّد هستيد، چه عباراتي که نسبت به ولايت باشد ـ از اين زيارت ـ نصيبتان شده است؟ ايشان فرمود: تمامي فقرات (اين) زيارت، در موضوع ولايت و امامت است. عرض کردند: نه، شما وقتي مي‌خوانيد، عباراتي را ـ که اهميّت بيشتري دارد ـ انتخاب مي کنيد. ايشان نمي‌خواستند بگويند، ولي اصرار که زياد شد، ايشان فرمود: دو تا از جمله‌هاي زيارت جامعة کبيره. عرض کردند: چيست؟ فرمود: «جملة اوّل اين است: «وَأَشْهَدُ أَنَّكُمُ الاَْئمَّةُ الرَّاشدُونَ الْمَهْديُّونَ الْمَعْصُومُونَ الْمُكَرَّمُونَ الْمُقَرَّبُونَ الْمُتَّقُونَ الصَّادقُونَ الْمُصْطَفَوْنَ، الْمُطِيعُونَ لِلّهِ، الْقَوَّامُونَ بِأَمْرِهِ، الْعامِلونَ بِإِرَادَتِهِ» ( 8 )؛ (شما حرفتان، صحبتتان، قدمتان، قلمتان، هر چه داريد به امر پروردگار عليم است.) بعد فرمود: صدّيقة طاهره، فاطمة زهرا (عليها السلام) هر زماني که به محضر پيغمبر اکرم (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) تشريف مي‌آوردند، پيغمبر اکرم (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به تمام قامت، به احترام وجود مقدّس فاطمه زهرا (عليها السلام) بلند مي‌شد ( 9 )، دست فاطمه را مي‌بوسيد بأمر من الله، خدا فرمود: پيغمبر، هر زمان فاطمه به مجلس تو مي‌آيد، بايد به تمام قامت براي او بلند شوي و دست او را ببوسي. جملة دوم: «مَنْ أَرادَ اللّهَ بَدَأَ بِكُمْ ، وَمَنْ وَحَّدَهُ قَبِلَ عَنْكُمْ ، وَمَنْ قَصَدَهُ تَوَجَّهَ بِكُمْ ، مَوالِيَّ لاَ أُحْصِي ثَناءَكُمْ ، وَلاَ أَبْلُغُ مِنَ الْمَدْحِ كُنْهَكُمْ( 10 )»؛ (شما «الطريق إلي الله» هستيد، هر کس خدا را بخواهد، اوّل بايد شماها را بخواهد.) لذا امام جعفر صادق (عليه السلام) مي‌فرمايد: «لولانا ما عُبدَ اللهُ وَلَولانا ما عُرفَ الله... ( 11 )» ( 12 ) علاّمه بسان شمعي، همواره ايستاده در عشق پيامبر و علي و آل علي: مي‌سوخت و آب مي‌شد و روشنگر جان عاشقان بود. استاد حکيمي مي‌نويسد: «عشق او به خاندان پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، زبانزد خاصّ و عامّ بود و ايمان عميق و کوهين وي را هر کس با او معاشرت کرده بود، به ويژه خواصّ‌، به خوبي درک کرده بود. او عالمي بود که ديدارش خدا و اولياي خدا را به ياد مي‌آورد و به حق، ملاقات او، به انسان ايمان مي‌داد و روح والاي علوي را در جان آدمي مي‌دميد. و اگر از اين مايه، شعله‌اي در وجود هر کس بود، آن را شعله‌ورتر مي‌ساخت. او وجودي سرشار از حق و مملوّ از يقين و بصيرت بود. هنگامي که در مدرسة نوّاب مشهد (تابستان 1338ش) به درخواست مردم، ده شب، به منبر رفت و آن مجلس معروف برپا گشت و توده‌هاي انبوه گرد آمده، ساعت‌ها به سخن او گوش مي‌دادند، يکي از شب‌ها، به مناسبتي از قيامت سخن مي‌گفت و قيامت مي‌کرد! تو مي‌گفتي که اين عرصات محشر است که در برابر ديدگان آدمي پديدار مي‌گردد. . پس از اين همه، از صفات سرآمد وي، ارادة پولادين او بود. اراده‌اي که به گفتة ناقدان، برندگي شمشير در آن نهفته بود، که هر صعب و سختي را در برابر او سهل و ناچيز جلوه مي‌داد. پس مي‌سزيد اگر او از جمله اين ابيات را سرودِ روح خويش مي‌خواند: همَّتي دُونَها السُّها وَالثُّرَيّا قَدْ عَلَتْ جَهْدَها فَما تَتَداني فَأَنـَا مُتْعَبٌ مُعَنـيًّ إلي أنْ تَتـَفـانَـي الاَيّـامُ أَوْ اَتَفانـيْ ستارة سها و خوشة پروين، فروتر از پايگاه بلند همّت من جاي دارند، همّتي که چنان تا اوج‌ها پر گرفته است که به هيچ روي دست يافتني نيست. من، آري من،‌خويشتن به تعب افکنده‌ام و رنج‌ها به جان خريده‌ام تا آن دم که روزهاي روزگار تمام شود، يا روزهاي عمر من.» ( 13 ) همچنين استاد حکيمي ـ که شيفته و همصحبت علاّمه بوده ـ در جاي ديگري مي‌نويسد: «از ويژگي‌هاي صاحبِ «الغدير»، عشق و ولاي کامل او نسبت به آل محمّد: بود، عشقي زبانزد و مشهور که مي‌توان گفت: «الغدير» نيز اثري از آثار اين عشق بي‌کران است. از اين ميان، کششي داشت ويژه، به شنيدن و تأمّل در مصائب حضرت امام حسين (عليه السلام) و اصحاب او. و بس حماسه‌وار و دردخيز با صداي بلند، بر مصائب آل محمّد: مي‌گريست و بسيار اتّفاق مي‌افتاد که اهل منبر و نوحه خوانان و ديگر حاضران و مستمعان، از مشاهدة انقلاب حال او به هنگام ذکر مصيبت، منقلب مي‌شدند و چونان خود او از سرِ درد مي‌گريستند. به راستي در محفلي که او بود و ذکر مصائب آل محمّد: مي‌رفت، مي‌گفتي يکي از آل محمّد (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، خود در آن محفل حاضر است و اين حالت، هنگامي بيشتر اوج مي‌گرفت که گويندة مصيبت، به نام بانوي اکرم، حضرت فاطمة زهرا (عليها السلام) مي‌رسيد. اينجا بود که خون در رگ‌هاي پيشاني او متراکم مي‌شد و گونه‌هايش افروخته مي‌گشت و چونان کسي که از ظلمي که بر ناموس او رفته است در برابرش سخن گويند، از چشمانش، همراه اشک بي امان، شعلة آتش بيرون مي‌زد.» ( 14 ) حجت‌الاسلام رحيميان ـ از اعضاي دفتر امام خميني (قدّس سرّه) ـ نيز در خاطرات خود مي‌نويسد: «علاّمة اميني را براي اوّلين بار، در زمان کودکي‌ام، در روز جمعه، 15 صفر 1376ق. (1336ش.) ـ كه در اثناي سفرشان به اصفهان، به دعوت پدرم به دستگرد آمدند ـ زيارت کردم، امّا بهترين خاطراتم در زيارت ايشان در ساعاتي بود که به حرم حضرت امير (عليه السلام) مشرّف مي‌شدند. علاّمة اميني در ازدحام جمعيّت زوّار، پشت سر حضرت علي (عليه السلام) ، رو به قبله مي‌نشست و مي‌گريست. گاهي مدّت‌ها در انتظار مي‌ايستادم تا کنار او جايي براي نشستن خالي شود و بعد زانو به زانوي او مي‌نشستم تا شايد سخن دردآلود اين شيفتة علي (عليه السلام) را بشنوم، امّا هر چه بيشتر به زمزمة آتشين او گوش مي‌سپردم، کمتر سخني مي‌شنيدم. احساس مي‌کردم او در ميان جمع بود و در عالم تنهايي خود، چشم دل به تنهايي تنهاترين مظلوم عالم دوخته بود و بر مظلوميّت بي نظير او هاي هاي مي‌گريست. آنچه با گوش مي‌شنيدم، صداي گرية او بود و آن چه با چشم مي‌ديدم، قطرات اشکي بود که پيوسته از زير محاسن او بر دامانش مي‌چکيد!» ( 15 ) آثار علاّمه، همه گواه عشق سوزان ايشان است. «الغدير»، با فرياد حقيقت طلبي،‌ افشاي رازهاي ناگفته و شعرهاي ناخوانده، امّت اسلام را به دريافت حقيقت و وحدت صفوف اسلامي تحت لواي آل محمد: فرا مي‌خواند و آن اجابت امّت اسلام بلکه همة انسان‌هاي آزاده از هر مذهب و ديني؛ به نداي جاودانة اين رادمرد علوي است. عشق، سازندة مردان الهي و تجلّيگاه اخلاق ربّاني است، نفس کريم، سينه‌اي گشاده،‌ اخلاقي نيکو، همّتي عالي و طبعي عفيف و عيشي بسيط و ساده، فروتن در خوراک و پوشاک، آخرت گرا و دنيا گريز، تقواي راستين در تمام ابعاد فردي، اجتماعي، سياسي، علمي و... هر کـه را جامه ز عشقي چاک شـد او ز حرص و عيب، کلّي پاک شد شاد باش اي عشق خوش سوداي ما اي طـبـيـب جـمـلـه علـّتهــاي مـــا اي دواي نـخــوت و نـامــوس مــا اي تو افلاطــون و جــالينـوس مــا جسم خاک از عشق، بر افلاک شد کوه، در رقص آمد و چالاک شـد جمله معشوق است و عاشق پرده‌اي زنده معشوق است و عاشق مرده‌اي و سرانجام عاشقي گر زين سر و گر زان سَر است عاقبت ما را بــدان سر رهبر اســت هر چه گويم عشــق را شرح و بيــان چون‌به عشق آيم، خجل باشم از آن گــرچـه تفسيــر زبان روشنگرســت ليـک، عشق بي زبان روشنتر اسـت چون قلـم انـــدر نوشتن مي‌شتــافت چون‌به ‌عشق‌آمد،‌ قلم بر‌خود شکافت عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت آفتاب آمــــد دلــيــل آفتـــــاب گــر دليلــت بايــد از وي رو متـاب آري، اين عشق، دو سويه بود؛ خاندان کرامت و معرفت، همواره بهترين پاسخگوي عشق علاّمه بوده‌اند. اينک چند حکايت،‌ از لحظه لحظة حکايت عشق: 1 ـ حجت‌الاسلام و المسلمين دکتر محمّدهادي اميني (فرزند علاّمه) مي‌گويد: «در سال 13501 که ايشان وفات کردند، بنده مجبور شدم از عراق بيرون بيايم؛ کتابي به نام «بَطَلُ الفَخّ»؛ (قهرمان فخ) نوشته بودم. جايزه هم برده بودم. کتاب هم چاپ شد. من در آن کتاب داستان کربلا، بني اميّه، بني عبّاس و بعثي‌ها و ... را نوشته بودم، لذا بعثي‌ها مي‌خواستند مرا دستگير کنند. عدّه‌اي مي‌گفتند: محاکمه شود و عدّه‌اي مي‌گفتند: بايد تبعيد شود. تصميم گرفتم از عراق خارج شوم، ديدم ماندنم در آنجا خوب نيست. به بچّه‌ها گفتم: آماده باشيد من مي‌خواهم بروم... چند نفر در نجف بودند که مرحوم اميني به آنها ارادت خاصّي داشت. يکي از آنها مرحوم آيت‌الله سيّد محمّدتقي بحرالعلوم بود. پدرم به کسي در نماز اقتدا نمي‌کرد،‌ امّا به ايشان و شيخ آقا بزرگ تهراني اقتدا مي‌کرد. مي‌فرمود: هر کس مي‌خواهد ببيند نمازش واقعاً مورد رضايت امام زمان (عليه السلام) است، به سيّد محمّدتقي بحرالعلوم اقتدا کند. ا يشان مريض بود، ناراحتي قلبي داشت؛ بنده بنا شد از چند نفر خداحافظي کنم که يکي از آنها آقا سيّد محمّدتقي بحرالعلوم بود. براي ديدن ايشان به منزلش رفتم، همين که وارد شدم، دست ايشان را بوسيدم. او هم شروع به گريه کردن نمود. پسرانش او را آرام کردند. به من فرمود: چطور شد آمدي اينجا؟ گفتم: بايستي از عراق بروم! گفتم: چرا وقتي مرا ديديد، اين قدر ناراحت شديد؟ فرمود: خاطره و داستاني را به ياد آوردم. بعد از وفات مرحوم علاّمة اميني، (16) در اين فکر بودم که در آن عالم برخورد مولا با علاّمة اميني چگونه بوده؟ ماه‌ها و سال‌ها به اين موضوع فکر مي‌کردم. يکي از شب‌هاي جمعه، قبل از اين که براي خواندن نماز شب بيدار شوم، در خواب ديدم باغي خيلي مجلّل است که در وسط آن کاخي قرار دارد و افرادي به آنجا مي‌روند. پرسيدم: آقا! اينجا چيست؟ گفتند: اينجا «آب کوثر»( 17 ) است و اميرالمؤمنين (عليه السلام) ، شيعيان را سيراب مي‌کند. گفتم: من هم مي‌آيم. آمدم و در گوشه‌اي ايستادم، ديدم دريايي موّاج است و ليوان‌هاي بلوري هم دور و برش گذاشته‌اند و اميرالمؤمنين (عليه السلام) ايستاده و آنها را پر مي‌کند و به اين و آن مي‌دهد. ما هم کناري ايستاده، نگاه مي‌کرديم. ناگهان همهمه‌اي شنيدم، ديدم مردم و جمعيّت به هم ريختند، پرسيدم: چه شده؟ گفتند: علاّمة اميني مي‌آيد. گفتم: مشکل ما حل شد، ببينم بر خوردش چطوري است؟ پس از مدتي ديدم علاّمة اميني جلو آمد، تقريباً ده، دوازده قدم مانده،‌ حضرت ليوان‌ها را بر زمين گذاشت، آستين‌ها را بالا زد و با دست مبارک مقداري آب از زير حوض كوثر برداشت و فرمود: بگير اميني، خدا رويت را سفيد کند که روي ما را سفيد کردي (بَيَّضَ اللهُ وَجهَکَ کما بَيَّضْتَ وَجْهي)، مشکل الحمد لله حلّ شد... ». 2 ـ حکايتي ديگر از فرزند علاّمه: «شبي ايشان را در خواب ديدم، دست ايشان را بوسيدم و عرض کردم: پدر جان! باعث نجات شما چه بود؟ ايشان مي‌خواست مرا آزمايش کنند. فرمود: چه مي‌گويي؟ عرض کردم: آقا جان! باعث نجات شما در آنجا چه بود؟! باز هم تأمّلي کرده، فرمودند: چه مي‌گويي؟ عرض کردم: آقا جان! شما الان بين ما نيستيد، به عالم ديگري منتقل شده‌ايد، باعث نجات شما در آنجا «الغدير» بود؟ «شهداءالفضيلة»، «کامل الزّيارات»، «ادب الزّائر»، «تفسير سورة الفاتحه»، «سيرتنا و سنّتنا»، کدام بود؟ ايشان متوجّه شد. تأمّلي کرده سپس فرمود: زيارة الحسين (عليه السلام) ، زيارة الحسين (عليه السلام) ، زيارة الحسين (عليه السلام) . عرض کردم: آقا، روابط ايران و عراق، تيره است، به زيارت حرم مقدّس امام حسين (عليه السلام) دسترسي نداريم. فرمود: در تهران، همين مجالسي که مي‌گيريد و به ابي عبدالله متوسّل مي‌شويد، همين ثواب را در نامة اعمال تو قيد مي‌کنند. پسرم، زيارت عاشورا را فراموش نکن، زيارت عاشورا، زيارت عاشورا. عرض کردم: آقا! سي سال، چهل سال است روزي سه يا چهار مرتبه زيارت عاشورا مي‌خوانم. فرمود: با اين همه، زيارت عاشورا را ترک مکن.»( 18 ) نکته: اين که مرحوم علاّمة ا ميني، کتب خود را باعث نجات در عالم برزخ ندانست و نفرمود، دليل بر مقبول نبودن آنها نزد خداوند نمي‌باشد، زيرا نور برزخ و ملکوت، تاب نمايش حقيقت علوم و معارف اهل بيت (عليهم السلام) را ندارد و عوالم بالاتر قدرت ظهور و بروز علوم الهي را دارند، شاهد آن که در حکايت اوّل، علّت برخورد حضرت مولي اميرالمؤمنين (عليه السلام) با علاّمه، زحمات جانفرساي ايشان در راه نگارش کتبي از قبيل «الغدير» بوده است.( 19 ) 3 ـ علاّمة اميني روزي در بغداد، منزل يکي از سنّي‌ها بود، ناگهان ديد، بچّه‌اي وارد اتاق شد و به پدرش گفت: هذا هو؟ پدرش گفت: لا. آقاي اميني پرسيد: قضيّه چيست؟ گفت: طفل مريضي داريم، روزي شيخي به اينجا آمد و دعايي داد و او خوب شد؛ حالا دوباره مرض عود کرده، اين بچّه پرسيد: اين شيخ همان شيخ است؟ گفتم: نه. علاّمة اميني فرمود: من هم مي‌توانم دعا بدهم. کاغذي درآوردم و دعايي نوشتم. اشاره به امام علي (عليه السلام) کرده و گفتم: يا علي! من حواله مي‌دهم تو نکول ( 20 ) نکن، به محض گذاشتن کاغذ روي بدن مريض، مريض خوب شد. اهل خانه هلهله کردند که الآن مريض ما خوب شد.(21) 4 ـ در يادداشت‌هاي خطّي مرحوم علاّمه آيت‌الله سيّد محمّدحسين حسيني تهراني (قدّس سرّه) آمده است: «جناب محترم آقاي حاج سيّد محمّدمهدي خلخالي كه در عصر روز جمعه 16 رجب (1405هـ.ق.) در مشهد مقدّس به ديدن ما، در منزل ما آمدند، دو حکايت از مرحوم حاج شيخ عبدالحسين اميني صاحب الغدير، از خود آن مرحوم بلافاصله نقل کردند که هر دوي آنها جالب است: اوّل آنكه آن مرحوم مي‌فرموده است: من براي مطالعة بعضي از کتاب‌هاي خطّي و غير خطّي، لازم مي‌شد كه به حسينيّة شوشتري‌ها در نجف، کوچة سلام مراجعه کنم، چون آنجا، داراي کتابخانة بالنّسبه معتبري بود و چه بسا مطالعات من تمام نمي‌شد و آن سيّد کتابدار، مي‌خواست حسينيّه را ببندد و به منزل برود، من از او خواستم در حسينيّه را از روي من ببندد و خود برود و من مشغول مطالعه شوم، با اين که براي او اين كار ناگوار بود، ولي معذلک مرا مي‌گذاشت و مي‌رفت و من شب‌ها تا به صبح، به مطالعه مي‌پرداختم. دوم آنكه کتابي مورد نياز مطالعة من بود که در نجف يافت نمي‌شد، فقط يک نفر داشت. من از او تقاضا کردم کتابش را بدهد و من مطالعه کنم. گفت: کتاب را از منزل بيرون نمي‌دهم. گفتم: من مي‌آيم در منزل و مطالعه مي‌کنم، راضي شد. من به منزل او مي‌رفتم و مطالعه مي‌کردم و هر وقت كه مطالعه تمام مي‌شد و به منزل مي‌آمدم و چه بسا مي‌رفتم و خود او در منزل نبود، زوجه‌اش در را باز مي‌کرد و من به بيروني مي‌رفتم و مطالعه مي‌کردم. يك روز که براي مطالعه رفتم و در زدم، زن پشت در آمد و گفت: آقا در منزل نيستند. گفتم: من مي‌خواهم کتاب را مطالعه کنم. گفت: نمي‌شود. بالأخره پس از گفت و شنود، معلوم شد كه ديگر به من اجازة مطالعة کتاب را نمي‌دهند. من از آنجا برگشتم و خيلي متأثّر شدم و بدون آن که به منزل بروم يكسره به کربلا آمدم و به حرم مطهّر مشرّف شدم و عرض کردم: مولانا، ما اين مطالب را براي شما و احقاق حقّ شما مي‌نويسيم. و من به اين کتاب احتياج دارم و از شما اين كتاب را مي‌خواهم. از حرم كه بيرون آمدم، در راه برخورد كردم به آقايي که غالباً مرا به منزلش مي‌برد و با او آشنايي داشتم و پس از صرف نهار، چندين جلد کتاب آورد و گفت: اين کتاب‌ها از مرحوم والد مانده است و مورد نياز و مطالعة ما نيست، همة‌ اين‌ها براي شما باشد. اوّلين کتابي را که برداشتم، ديدم همان کتاب مورد نياز ماست که از حضرت، تقاضا کرده بودم.»( 22 ) 5 ـ علاّمه تهراني در کتاب «معاد شناسي» مي‌نويسد: «از شخص موثّقي شنيدم که مي‌گفت: روزي يکي از معمّمين براي عيادت مرحوم علاّمة اميني در منزل موقّت ايشان ـ که در منطقة شميران تهران بود ـ رفته بود. علاّمة اميني سخت مريض بود. آن شخص ضمن احوالپرسي و صحبت، از آقا پرسيد: اگر انسان به حضرت عبّاس (عليه السلام) علاقه و محبّت نداشته باشد، به ايمان او صدمه مي‌خورد؟ علاّمه متغيّر شده و با آن حال نقاهت نشستند و گفتند: به حضرت ابوالفضل (عليه السلام) که سهل است، اگر به بند کفش من که نوکري از نوکران حضرت ابوالفضلم، علاقه و محبّت نداشته باشد، از اين جهت که نوکرم، والله به رو در آتش خواهد افتاد!»( 23 ) 6 ـ روزي علاّمه، در جريان يکي از تحقيق‌هاي خود به بن بست برخورد کرد، زيرا کتابي که ا يشان را از آن بن بست علمي رها مي‌کرد، ناياب بود و بدون آن،‌ حلقة مفقوده‌اي باقي مي‌ماند و ناگزير بايد بدان دست مي‌يافت. گفته شد اين کتاب را شخصي در منطقة اعظميّة بغداد دارد که دشمني خاصّي هم با شيعه دارد و امکان ندارد با هيچيک از شيعيان همکاري کند. علاّمة اميني، به درگاه امام علي (عليه السلام) متوسّل مي‌شود که اسباب وصول به اين کتاب را برايش فراهم کند و خود نيز به سمت خانة آن مرد حرکت مي‌کند. وقتي در را مي‌کوبد، صاحبخانه از ديدار ناگهاني شخصي چون علاّمة اميني شگفت زده مي‌شود! علاّمه مي‌گويد: «به ا و گفتم: مي‌دانم در کتابخانة‌تو فلان کتاب، موجود است و من از نجف آمده‌ام که آن را مطالعه کنم و به تو بازگردانم.» آن مرد نتوانست اين درخواست را ردّ کند و از علاّمه براي رفتن به کتابخانه‌اش، براي تحقيق، دعوت نمود. علاّمه مي‌گويد: «وارد کتابخانه شدم. ديدم بر همة اجزايش غبار نشسته است و کتاب ها به اين سوي و آن سوي پراکنده‌اند، گويا مهجور افتاده‌اند و مدّت‌هاست کسي دستي به آنها نرسانده. صاحبخانه مرا تنها رها کرد و به طبقة پايين رفت. عمامه و قبايم را درآوردم و به پاکيزه سازي و غبار روبي کتاب‌ها پرداختم. هوا بسيار گرم بود و من دائم عرق مي‌ريختم و آنجا نه پنکه داشت و نه آب و نه غذا. غبار نيز با عرق آميخته شده بود و اين آميزه، چهره‌ام را فراگرفته بود. سپس مشغول مطالعه و نسخه‌برداري شدم تا عصر... در آن لحظه در به صدا درآمد و صاحبخانه در حالي که خواب در چشمانش موج مي‌زد آمد، وقتي مرا در آن حالت ديد شرمگين شد و شگفت زده گرديد که من هنوز بدون آب و غذا در آنجا مانده‌ام. بنابراين برايم آب و مقداري غذا آورد، پس وضو گرفته و نماز گزاردم و لقمه‌اي چند، غذا خوردم و سپس آن قدر نوشتم تا به مراد خويش رسيدم.» 7 ـ علاّمه، روزي از اين که به مصدري از مصادر تحقيق دست نيافته بود، گريست و به سيرة معمول خود، راهي خدمت حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) شد و گفت: «اين کتاب، کتاب شماست و غدير براي شماست، من از شما به حقّ خودتان و به حقّ مقامتان در بارگاه الهي مي‌خواهم که مرا در يافتن آن ياري کنيد...» علاّمه مي‌گويد: «پس از خوابي مختصر بيدار شدم که صداي در به گوش رسيد، همسايه بود ـ که شغلش بنّايي بود ـ گفت: شيخنا! من خانة جديدي وسيع‌تر از خانه‌اي که دارم خريده‌ام و بيشتر اثاث خود را منتقل کرده‌ام، اين کتاب قديمي را در گوشه‌اي از زواياي خانه يافتم؛ همسرم گفت: اين کتاب براي تو سودي ندارد،‌ چرا آن را به همسايه، شيخ اميني هديه نمي‌دهي؟ علاّمه مي‌بيند همان کتاب خطّي است که به دنبالش بوده که اين گونه به دستش رسيده است!» 8 ـ روزي علاّمة اميني به کتاب «ربيع الأبرار» ( 24 ) نوشتة زمخشري محتاج شد. ا ين کتاب، خطّي و نادر بود و جز سه نسخة خطّي از آن موجود نبود. يکي نزد (امام يحيي) در يمن، دومي در کتابخانة ظاهريّة دمشق و سومي هم نزد يکي از آيات عظام در نجف اشرف بود که وقتي اين عالم از دنيا رفت، فرزندش وارث کتابخانة پدر شد. علاّمة اميني به سوي خانة اين عالم حرکت کرد و از فرزندش آن کتاب را به عنوان عاريه، به مدّت سه روز تقاضا کرد؛ امّا او امتناع ورزيد. براي دو روز خواست باز هم امتناع نمود... يک روز.... و باز هم امتناع!! علاّمه مي‌گويد: به او گفتم سه ساعت به من عاريه بده! باز هم قبول نکرد! پس گفتم: اجازه بده در خانة خودت و نزد خودت آن را مطالعه کنم، باز هم امتناع کرد! به کلّي از او و مطالعة کتاب، نااميد شدم. سپس مرجع اعلاي ديني، آيت‌الله العظمي سيّد ابوالحسن اصفهاني (رحمه الله) را شفيع قرار دادم، باز هم صاحب کتاب امتناع کرد! پس آيت‌الله العظمي شيخ محمّدحسين کاشف الغطاء را شفيع قرار دادم، باز هم از عاريت دادن کتاب امتناع ورزيد! پس از يأس کامل (از اسباب ظاهري) به حرم مطهّر اميرالمؤمنين (عليه السلام) آمدم و از اين بابت به ايشان شکايت کردم و با حال حزن و اندوه به خانه بازگشتم. بعد از شب بيداري و درد و توسّل به خداوند متعال، خوابم برد، در خوب امام (عليه السلام) را ديدم و احوالم را به حضرت بيان کردم. حضرت جواب دادند: «جواب درخواست تو نزد فرزندم حسين (عليه السلام) است.»؛ از خواب بيدار شدم، وضوي کاملي گرفتم،‌ وقت فجر بود، به قصد حرم حضرت سيّدالشهداء (عليه السلام) در کربلا، لباس پوشيده و حرکت کردم. بعد از اداي فريضة صبح و مراسم زيارت، شکايت خود را به امام حسين (عليه السلام) بيان کردم. سپس به حرم حضرت اباالفضل العبّاس (عليه السلام) رفتم و پس از اداي مراسم زيارت، به حق حضرت اباالفضل (عليه السلام) ، و حقّ برادرش و مقام آنها نزد خداوند، از خدا خواستم مرا در حلّ اين مشکل ياري دهد، پس به سوي صحن شريف خارج شدم. ابتداي تابش نور خورشيد صبحگاهي، در يکي از ايوان‌ها نشسته بودم و حديث نفس مي‌کردم که خطيب (شيخ محسن ابوالحُبّ) به طرف من آمد. او مشهورترين و بارزترين خطيب زمان خود در کربلا بود. بعد از سلام و تحيّت مرا به خانه‌اش، براي استراحت و خوردن صبحانه دعوت کرد. من نيز دعوت او را پذيرفتم. تابستان بود. در باغ خانه‌اش نشستيم و بعد از کمي استراحت به او گفتم: کتابخانه‌ات را به من نشان بده. مرا تا کتابخانه‌اش همراهي کرد. کتابخانه‌اي داشت که از نظر کمّي و کيفي، آباد بود. در کتاب‌ها جستجو کردم که ناگهان گمشدة خود را يافتم. کتاب «ربيع الأبرار» زمخشري. وقتي آن را در دست گرفتم و مطمئن شدم خود آن کتاب است، اشک امانم نداد، شروع به گريستن کردم،‌ دوستم با تعجّب و پرسش به سويم آمد! قصّـة کتاب و خواب را برايش گفتم و اين که چگونه امام مرا به فرزندش حواله داد و مرا به سوي شما رهبري کرد و به کتابخانه‌ات و به کتاب.... ! وقتي شيخ محسن ابوالحبّ حکايت را شنيد، چشمانش پر از اشک شد و به من گفت: «اي شيخ جليل! اين کتاب خطّي از نوادر است، (قاسم محمّد رجب)، که صاحب بزرگترين کتابخانه (المثنّي) در بغداد است، به من مبلغ هزار دينار ـ که در آن دوران، مبلغ زيادي بود و مي‌شد خانه‌اي شکوهمند در پيشرفته‌ترين شهرها و بهترين مناطق خريداري کرد ـ براي خريد و چاپ آن پرداخت مي‌کرد؛ امّا من آن را نپذيرفتم!» سپس شيخ خطيب، قلمش را از جيبش درآورد و کتاب را به علاّمة اميني اهدا کرد و نوشت: «هذا هو جَوابُ حوالةِ سَيِّدَيَّ الامامين العظيمين، عليّ و الحسين (عليهما السلام) ؛ اين جواب حوالة دو آقايم، دو امام با عظمت، امام علي و امام حسين (عليهما السلام) است.» ( 25 ) سخن نهايي اين بخش، يکي از دردهاي بزرگ روزگاران و به ويژه روزگار ماست! اي کاش گوش‌هاي شنوا با دل و جان و فکر و عمل، آن را بشنوند و بفهمند. استاد محمّدرضا حکيمي مي‌نويسد: «يکي از دردهاي استخوان سوز نويسندة «الغدير» اين بود که چرا در حوزه‌هاي روحاني، مسألة «ولايت» و تاريخ تشيّع مطرح نيست. مقصود از «ولايت» ـ اين کلمة پر جاذبه و پر نيرو ـ شناختن راستين و تحليلي مقام معنوي و شخصيّت تاريخي و تعليمات اسلامي ائمّة طاهرين است و چگونگي حقّ حکومت و مولويّت در اسلام و اميني به عنوان يک عالم شيعي دانا، همين را منظور مي‌کرد نه آنچه را که برخي از دکّه‌داران و رجّالگان در اين سال‌ها بر زبان مي‌رانند و بر آن، مفهوم گل مولايي و بي ارج تحميل مي‌کنند و گروهي در منابر مبتذل و بي موضع و گروهي در نوشته‌هاي منحطّ از آن دم مي‌زنند و بدينوسيله در اين روز و روزگار ـ روزگار تبيين و تميز و عرضة نظام‌ها و ايدئولوژي‌ها ـ چهرة سحّار و جوهر زندگي ساز و آفتاب آفرين معارف والاي آل محمّد: را به بدترين انحطاط‌ها مي‌کشانند. اينان و برخي پيروان، معتقدند ولي ساده دل و دور از تفّکر، اينان زيانشان به دين، از نظر موضع ايدئولوژيکي تشيّع، از سپاهي جرّار و دشمناني غدّار بيشتر است! بدينگونه، يکي از دردهاي متفکّران شيعي انديش، همين مغفول ماندن اين مسأله است و مقصود اين است که در مذهب شيعه که مسألة شناخت و بحث دربارة ولايت و مولويّت جزء‌ اصول دين است، چرا در حوزه‌هاي علمي، در اين باره بحثي و دکتريني نباشد، چرا؟ و چرا اين فلسفه مورد تجزيه و تحليل قرار نگيرد، چرا؟ و همچنين بسياري ديگر از رشته‌هاي علوم....؛ باري، حماسي مردي چونان «معمار مدينة الغدير» و مرزبان نيرومند حماسة جاويد، نمي‌توانست دربارة اين حقيقت الهي و جوهر اصلي تشيّع ساکت ماند و زبان در کام کشد. از اين رو با عالمان و مراجع بزرگ درگيري‌هايي عمده داشت و دربارة‌اين مسأله و مسائلي مشابه آن، با بزرگان ديگر دنياي شيعه به گفتگوها و روشنگري‌ها و محاجّه‌هاي بسيار پرداخته بود.» ( 26 ) نيز استاد جواد محدّثي به نقل از آيت‌الله مکارم شيرازي (دامت برکاته) مي‌گويد: «زماني که علاّمة اميني از دفتر تبليغات اسلامي قم ـ دارالتبليغ ـ ديدن مي‌نمايد. برنامه‌هاي آن مؤسسه در اختيار ايشان قرار مي‌گيرد. حضرت علاّمه مي‌فرمايند: بايد درسي تحت عنوان «ولايت»، غير از آنچه که در تدريس علم کلام و اعتقادات مطرح مي‌شود، به طلاّب آموزش داده شود.» ( 27 )   


منبع : پایگاه اسلام شیعه
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه