در بدو ورود به قم از قضا به فردی به نام احد برخوردم که او نیز تازه از تهران آمده بود و قصد داشت به دورس حوزه مشغول شود . پیش تر او را در جلسات مرحوم لاله زاری می دیدم . ما که دو تازه وارد بودیم ، سرگردان و حیران ماندیم که چه کنیم و از کجا شروع کنیم . اتفاقا رهگذری با ما از در گفت وگو درآمد و پس از پس بردن به قصد و هدفمان ما را به آیت الله شیخ عباس تهرانی ارجاع داد.
پرسان پرسان به سوی خانه اش ، که در حوالی پل آهنچی و نزدیکی حرم قرار داشت ، رفتیم . آن مرد خدا مانند پدری مهربان با آغوش باز ما را پذیرفت و بسیار تشویق و تحسین نمود . بعد از پذیرایی مفصل ، سئوال کرد : « آیا می خواهید در مدرسه درس بخوانید یا به طور آزاد ؟ » گفتیم : « آزاد بهتر است .» آن مرد خدا ، سریع خانه کوچکی برای اسکان ما تدارک دید و تدریس کتاب جامع المقدمات را به طور خصوصی برای ما دو نفر شروع کرد .
با توجه به جو سیاسی حاکم و جبهه گیری قم در مقابل دولت علم ، زمینه برای فعالیت علمی طلاب تلخ و ناگوار شده بود و چه بسا اگر مهربانی و جاذبه معنوی حاج آقا شیخ عباس تهرانی نبود ، ما که در قم هیچ آشنا و پناهگاهی نداشتیم به زودی دلسرد شده ، به تهران باز می گشتیم ، ادبیات عرب را خدمت آقا شیخ رحمت الله فشارکی خواندم . جلسه درس ، در مسجد امام حسن عسکری (ع) برگزار می شد . بعد از ادبیات نوبت « معالم » و « لمعه » بود . در حقیقت من برای معمم شدن آماده بودم . به دلیل ارادت قلبی که به آقا شیخ عباس تهرانی داشتم و نیز بریا قدردانی از استقبال گرمی که در بدو ورود به حوزه از من و دوستم کرده بود ، لباس دوختم و به منزل ایشان رفتم و عرض کردم که می خواهم با دست مبارک شما معمم شوم . وقتی لباس را به من پوشاند فرمود : « همین الان برو حرم حضرت معصومه (س) و زیارت بخوان و به این جمله که رسیدی : « فلا تسلب منی ما انا فیه » « خدایا مرا از این حالت وضعیتی که قرار دارم جدا نکن » ، چند بار تکرار کن و با اصرار از خدا بخواه که تو را تا آخر عمر در این حالت الهی و معنوی و در لباس پیامبرش که ذره ای آلودگی در آن نیست و سراسر پاکی و نورانیت است نگاه دارد.»
به سفارش استاد عمل کردم و به حرم حضرت معصومه (س) مشرف شدم و با حال تضرع آن دعا را مکرر خواندم و خود را به خداوند سپردم.
پس از چندی به تهران آمده ، با لباس روحانیت به خانه رفتم . همه خانواده ، بویژه پدرم ، خوشحال شدند و از من استقبال گرمی کردند . شب به مسجد لر زاده رفتم و خدمت آیت الله حاج میرزا علی آقا فلسفی رسیدم . او تا مرا با لباس روحانیت دید ،هیجان زده در آغوش کشید و مرا بوسید و تشویقم نمود و خیلی برایم دعا کرد در آن زمان به دلیل حرکت امام خمینی (ره) ، دولت بر طلاب سخت گرفته بود و آنها را به سربازی می برد . من برای فرار از سربازی به تهران آمدم . در این شهر بزرگ احتمال دستگیری ام کمتر بود . درس لمعه را نزد حاج میرزا ابوالقاسم فلسفی ،که مهارت زیادی داشت ، شروع کردم و مدت یک سال از باب « قضا و شهادات » تا پایان جلد دوم ؛ یعنی آخر کتاب لمعه را پیش ایشان خواندم .
منبع : برگرفته از خاطرات اسناد انقلاب اسلامی