قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

لوایح امام حسین (ع)

 سالی برای سخنرانی در شبهای اول ماه مبارک شعبان ، به اردکان  دعوت شده بودم . روز اول که وارد شدم به دیدار آیت الله خاتمی ، پدر بزرگوار آقای سید محمد خاتمی که شنیده بودم روشنفکر و اهل مطالعه است ، رفتم و از محضرشان استفاده کردم .
شب اول برگزاری مجلس ، دقایقی بعد از شروع سخنرانی ام ، رییس شهربانی اردکان وارد مجلس شد . برای او صندلی گذاشتند و نشست . پس از منبر پیش من آمد و گفت : « بسیار بیان شیوایی دارید و گرم و دل نشین صحبت می کنید . من درخواستی از شما دارم ، می خواهم فردا شب بر روی منبر ، لوایح شش گانه اعلی حضرت را برای مردم توضیح بدهید .» در جواب گفتم : « من کارمند امام حسین (ع) هستم و فقط لوایح ایشان را برای مردم توضیح می دهم . » گفت : « دیگر نمی گذارم منبر بروی .» گفتم : « هر کاری می خواهی بکن ...» بدین ترتیب آنها مجالس مرا تعطیل کردند . حاج آقا فیض ، امام جماعت مسجد که پیرمردی 80 ساله بود ، همراه صاحب خانه به شهربانی رفتند تا بلکه وساطت کنند مجالس ادامه یابد . هر چه اصرار کرده بودند افاقه نکرده بود و من فردای آن روز به تهران برگشتم .
در شهر یزد یک بار در مسجد حظیره ، یک بار در منزل شهید آیت الله صدوقی و یک دهۀ عاشورا در حسینیه ای بزرگ سخنرانی کردم . قبل از شروع مجالس حسینیه ، بانی مجلس پیش من آمد و گفت که یک نفر از طرف سازمان امنیت آمده است . لطفا به نرمی با او برخورد کنید تا مبادا مجلس را تعطیل کنند . جوانی وارد شد و کاغذی بلند بالا پیش رویم گذاشت و از من خواست که آن را پر کنم . دیدم مشخصات و امضای مرا می خواهد . گفتم : « قلم من تا به حال بر روی کاغذهای دولتی نچرخیده  است . این اوراق را هم امضاء نمی کنم . » گفت : « اجازه نمی دهیم منبر بروی . » گفتم : « اجازۀ منبر از آن پروردگار است .» گفت : «رئیس گفته است .» با تندی گفتم :« رئیس غلط کرده ، بلند شو برو بیرون مردک !» و او با عصبانیت از پیش من رفت .
صاحب خانه ، که وضع بسیار خوبی هم داشت خیلی ترسیده بود . او آن جوان را بدرقه کرد . بعد هم مشکلی پیش نیامد و مجالس هر چه با شکوه تر برگزار می شد . در اواخر ، روزی صاحب خانه گفت :« در آن شب که من به دنبال مأمور سازمان امنیت  رفتم ، به او وعدۀ یک دستگاه پیکان دادم که ماجرا را به سازمان گزارش نکند . برخورد شما خیلی تند بود و نزدیک بود ما را خانه خراب کنی و زندگی مرا بر باد دهی .» گفتم :  « اگر خیلی می ترسی ساکم را بر می دارم و می روم . من هیچ وقت ، نه در تهران و نه در شهرهای دیگر ، ورقی را امضاء نکرده ام .» بعد از برگزاری مجالس در یزد ، من ممنوع المنبر شدم .


منبع : منتشر شده توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه