قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

مسجد لاله زار تهران

چهار – پنج سالی بود که در مسجد لاله زار منبر می رفتم . امام در اعلامیه ها به روحانیون سفارش کرده بود تا می توانند مردم را از خواب غفلت بیدار کنند . طی سالهای گذشته ، منبرهای ما در آن مسجد بر روی مردم و کسبۀ بازار اثر بسزایی گذاشته بود . در آن سال و با توجه به ماه مبارک رمضان ، جمعیت فوق العاده ای پای منبر من می آمدند . مسجد و طبقۀ بالا و داخل حیاط  پر می شد . قبل از شروع مجالس ، بعضی از دست اندرکاران مسجد با من صحبت می کردند و با خواهش و تمنا می خواستند که کاری به کار سیاست نداشته باشم . می گفتند ، اینجا لاله زار تهران است ، ممکن است بریزند و مسجد را خراب کنند ، اسباب و اثاثیه را خرد کنند .... ولی من طبق رویه ای که داشتم ، نمی خواستم چنین قولی بدهم ، از این روی آنها را با این قول که خیلی تند حرف نمی زنم ، متقاعد می کردم . خودم نیز متعقد بودم به صلاح است طوری حرف بزنم که مجلس را تعطیل نکنند ، زیرا لازم بود که آن جلسات ادامه یابد تا بلکه سرانجام روزی با کمک مردم ، آن سینماها و کاباره ها را در آن محل براندازیم .
کار دیگری که بچه های انقلابی انجام می دادند ، پخش اعلامیه ، آن هم در سطح وسیع ، بود . من شبها در منزلی واقع در خیابان زیبا منبر داشتم که جمعیت زیادی شرکت می کردند و در سطح خیابان می نشستند . در آن جا اعلامیه های فراوانی پخش می شد . من از جوانان خواستم مقداری از اعلامیه ها را هم برای مجلس ظهر بیاورند و در مسجد لاله زار پخش کنند . در این کار شهید اسماعیل کابلی ، از کارمندان وزرات دارایی ، و شهید مرتضی گرکانی نقش فعالی داشتند . آقای کاسبی اعلامیه را از من می گرفت و نیمه شب با دستگاه های کپی اداره شان ، در تیراژ بالا تکثیر می کرد .
به هر حال من جلسات جنجالی ظهر و شب را ، با آن حملات و درگیری شدیدی که گاهی در تظاهرات خیابانی پیش می آمد ، تا اواخر ماه مبارک رمضان کشاندم. قبل از روز بیست و یکم ، کامیونی پر از کماندو ، دم در مسجد آمد . من منبر بودم دیدم فرمانده آنها با پوتین وارد مسجد شد . از روی منبر صدا زدم که « آقا بیرون بایست ، من خودم میایم می بینمت . » منبر را تمام کردم وپایین آمدم . او دم در مسجد ایستاده بود ، پیش دستی کردم و به او عتاب کردم که « آقا چه خبرتان است، برای چه اینجا آمده اید ؟ مردم در این مکان مقدس برای دینشان جمع شده اند . » او هم کمی بلند با ما صحبت کرد و درگیری بالا گرفت . جمعیت ایستاده و منتظر بودند که اگر به ما حمله کردند ، یا خواستند مرا بگیرند ، مقاومت کنند . همه آمادۀ جنگ شده بودند ، من هم خیلی عصبانی بودم . فرمانده اوضاع را خطرناک دید و گفت : « آقا مشکلی نیست ، من به نیروهایم می گویم برگردند . »


منبع : منتشر شده توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه