قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حضور در جبهه های نبرد

من در مشهد بودم که خبر حملۀ همه جانیۀ عراق را به میهن اسلامی شنیدم . داخل صحن حرم ، مردم دور هم جمع شده ، به رادیو گوش می دادند که اعلام شد : « عراق از دریا و هوا و زمین به کشور حمله کرده است . » سریع به منزل آمدم و به خانواده گفتم که اثاثیه را جمع کنید ، باید به تهران برگردیم .
اهل بیت را به تهران رساندم ، کارهایم را سرو سامان دادم و همراه حاج آقا ارسین و با ماشین او راهی جبهه شدم . مستقیما به منطقۀ آبادان و خرمشهر وارد شدیم . هدف اصلی عراق تصرف این دو شهر و جدا کردن مناطق نفت خیز از ایران بود . چند روزی از شروع جنگ نگذشته بود و آبادان 24 ساعته زیر آتش سنگین توپ خانۀ عراق بود .
ما غافلگیر شده بودیم . ارتش ، نظام و برنامه مشخصی نداشت . سپاه هم منسجم نبود و نیروهای مردمی برای جهاد ، حفظ دین و مملکت ؛ ولی ناهماهنگ و بی برنامه به جبهه آمده بودند . با این اوصاف کار ما خیلی دشوار و در هم پیچیده بود ، ولی عراق با آمادگی قبلی جنگ کلاسیکی را شروع کرده بود . وقتی وارد آبادان شدیم ، درگیری خیلی شدید بود . قسمتی از جبهه دست ارتش و قسمتی دست سپاه بود . نیروهای نامنظم مردمی نیز با عنوان فداییان اسلام و به سر پرستی مرحوم شهید سید مجتبی هاشمی ، در آبادان و خرمشهر مستقر بودند  .ما هم به این طرف و آن طرف می رفتیم و با رزمندگان صحبت کرده ، آنها را تشویق و تشجیع می کردیم . بعد از چند روزی که در آبادان به سر بردیم ، به خرمشهر آمدیم . آنجا جنگ شدیدتر بود . عراقی ها شهر را غارت کرده و نخل ها را سوزانده بودند . من و آقای ارسین زیر گلوله باران عراق  با ماشین به هر سو می رفتیم و به بچه ها دلگرمی می دادیم و آنها را به پایداری و مقاومت سفارش می کردیم . چندی بعد زمزمۀ سقوط خرمشهر به گوش می رسید  . شهر از دو طرف در محاصره بود ، مگر جادۀ خسرو آباد به آبادان . همان زمان بود که محمد حسین فهمیده خود را به زیر تانک عراقیها انداخت تا جلوی آمدن آنها را به شهر بگیرد . مردمی که در شهر بودند همه در حال فرار بودند . ما هم دیدیم دیگر جای ماندن نیست . با آقای ارسین سوار ماشین شدیم و با سرعت از جادۀ خسروآباد به طرف آبادان حرکت کردیم. جاده زیر آتش بود و دشمن در فاصلۀ 200 متری ما بود . زمانی گلوله باران چنان شدید شد که به ناچار از حرکت ایستادیم و زیر ماشین پناه گرفتیم . مرگ را جلوی چشمان خود می دیدیم . ساعت چهار بعداز ظهر مقداری وضعیت آرامتر شد و ما از بیابان و بیراهه ، وارد جادۀ اهواز شدیم و خود را به شهر رساندیم . 
من با بچه های سپاه و کمیته آشنا بودم . آنها جوانانی بودند که از سال 1355 به بعد پای منبرهای من می آمدند که از شلوغ ترین منبرهای تهران بود . در ادامۀ جنگ نیز من در کنار آنها و در جبهه های جنگ بودم . یعنی به طور مستمر و هر چند وقت یک بار ، به جبهه ها سرکشی کرده ، در پایگاههای مختلف برای رزمندگان اسلام سخنرانی می کردم . در ارتباط با جهاد و مرزداری ، آیات و روایات بسیاری را دسته بندی نموده بودم و گاهی در یک شبانه روز ده بار برای گردانهای مختلف سخنرانی می کردم . من همیشه مایل بودم که به خط مقدم بروم ؛ اما اغلب ممانعت می کردند و می گفتند امام فرموده اند به چهرهایی که وجودشان خیلی لازم است ، اجازه ندهید به جلو بروند . ولی ما توجیه می کردیم که پس قاعده شامل حال ما نمی شود ؛ چرا که ما چهرۀ با ارزشی نیستیم . بدین ترتیب خود را به خط مقدم می رساندیم . به سنگرهای بچه ها سرکشی و آنها را زیارت می کردیم و به آنها دلگرمی می بخشیدیم . در شبهای تاریک با « بلد » ، به سنگرهای تک تیراندازان ، بچه های شناسایی و بیسیم چی ها سر می زدیم و مقداری با آنها می نشستیم .
در دوران هشت سال دفاع مقدس ، من یک پایم تهران و یک پایم جبهه بود ، بخصوص در زمان فرماندهی حاج همت ، من همیشه جبهه بودم . آشنایی ما نیز برای اولین بار در جبهه و در عملیات والفجر اتفاق افتاد. او که دبیر آموزش و پرورش شهرضا بود ، در یک اعزام شرکت کرده و به کردستان آمده و در آنجا رشادت و دلاوری زیادی از خود نشان داده بود . سران سپاه او را جذب کرده و تکلیف کرده بودند در جبهه بماند و از دین و میهن پاسداری نماید ؛ از این روی پس از اتمام دورۀ مأموریتش باز هم در جبهه می ماند و برای کلاس بزرگتری معلمی می کند ؛ دشتهای پهناور و کوهها ی سر به فلک کشیده ، کلاس درس او ، و ایمان ، اخلاق ، تقوی ، شجاعت و دلاوری موضوعات تدریس او بودند .
حاج همت سراسر زندگی خود را وقف اسلام و میهن کرد و تا جان در بدن داشت از این مرز و بوم دفاع کرد . او با نیروهای بسیجی طوری برخورد کرده بود که همه به او عشق می ورزیدند . حاج همت زندگی ساده و به دور از تجملات داشت . زمانی که خانواده اش را به اهواز آورده بود ، گاهی با هم به خانه شان می رفتیم ، ناهاری می خوردیم و دوباره به جبهه بر می گشتیم  . او خیلی فعال ، زرنگ و اهل توسل و مناجات بود . ایامی که فرماندهی لشکر « محمد رسول الله » را برعهده داشت ، به نحو احسن از پس کارها برمی آمد  هرجا که نبرد سخت می شد ، حاج همت ، از پشت بی سیم حرکت می کرد و خود به وسط میدان می رفت . وی که با نیروی اندکی جزیرۀ مجنون را نگاه می داشت ، در همان مکان با گلولۀ توپی سرش را از بدن جدا شد . جنازه اش را به تهران منتقل کردند ، من با جنازۀ او به شهرضا رفتم و در  نماز و خاک سپاری اش شرکت کردم .
بعد از حاج همت ، حاج عباس کریمی – اهل کاشان – فرماندهی لشکر را برعهده گرفت . من در طول مدت فرماندهی او هم در جبهه بودم و کارهای مربوط به خودم را انجام می دادم ؛ در خط مقدم یا در گردانهای مستقر در بیابانها و شبها در پادگان دوکوهه برای رزمندگان اسلام سخنرانی می کردم .
ما در مناطق و موقعیتهای مختلف جبهه تردد می کردیم و گاهی با حملۀ عراقیها مواجه می شدیم . در مناطق عملیاتی چه بسا کار به ما سخت می شد و افراد زیادی جلوی چشم ما به زمین افتاده ، شهید می شدند . ما نیز از جان دست می شستیم و شهادتین را به زبان جاری می کردیم ؛ ولی از آنجا که خواست خدا نبود ، زنده ماندیم تا بلکه خدمت بیشتری به اسلام و مسلمین انجام دهیم .
یک بار در منطقۀ عملیاتی مجنون ، شیمیایی شدم و لکه هایی بر پوستم پدیدار شد ؛ ولی پس از چندی خوب شدم و آثارش از بین رفت . چند وقت هم در منطقۀ شلمچه ، که شاهد نبردهای سنگینی بوده ، حضور داشتم  و نیز در منطقۀ عملیاتی کربلای 5 ، که خیلی از دوستان ما آنجا شهید شدند . روزهایی بود که بچه های جهاد سازندگی برای خاکریز زدن در جا شهید می شدند و فورا دیگری پشت بلدوزر می نشست و کار را بی معطلی ادامه می داد. بعد از عباس کریمی ، رضا دستواره فرماندهی لشکر را بر عهده گرفت . با ایشان از قبل رفیق بودم . آن زمان اوج جنگ بود من در اغلب عملیاتها در کنار شهید دستواره بودم .
پادگان دوکوهه بسیار وسیع بود و هزاران نیروی رزمنده را در خود جای می داد. در پادگان حمام بزرگی وجود نداشت که جوابگوی آن همه نیرو باشد . ما از دوستانمان در تهران دعوت کردیم و چند نفر را به آنجا آوردیم . چند روزی مناطق جنگی را به آنها نشان دادیم . بدین ترتیب آنها جنگ را درک کردند و دشواری کار و رشادت فرزندان اسلام را از نزدیک حس کردند . در پایان از آنها خواستیم تا هزینۀ ساخت حمام پادگان را تقبل کنند . آنها استقبال کردند و این مهم خیلی زود به انجام رسید و بچه ها از مضیقه رهایی یافتند . از طرف هیئت  محبین نیز دو کارخانۀ یخ سازی در جبهه ساخته شد ، که شبانه روز 900 قالب یخ تولید می کرد .
من معمولا در سفرهایم به جبهه ، ابتدا به لشکر رسول الله می رفتم و مدتی در آنجا می ماندم ، سپس به لشکرهای دیگر مثل لشکر شیراز ، اصفهان ، کرمان و لشکر تبریز سر می زدم و برای آنها سخنرانی می کردم . به علاوه به نیروهای ارتشی هم سرکشی میکردم. یک بار سرهنگ صیاد شیرازی به من پیغام داد که در « جبهه به وجود شما خیلی نیاز است ، آماده شوید و به فرودگاه مهرآباد بیایید ، یک جت فانتوم شما را به اهواز می آورد ... » در اهواز که فرود آمدیم ، با یک ماشین راهی جبهه شدیم . خود سرهنگ نیز حضور داشت . ایشان همراه سران ارتش ، همه در یک سنگر زیرزمینی جمع شده بودند . ابتدا خودشان مقداری صحبت کردند ، سپس ما دعای کمیل را شروع کردیم .


منبع : منتشر شده توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه