قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

گردانهای شهادت

در سراسر جبهه ، عراقی ها در مقابل خطوط دفاعی خود مین گذاری می کردند و به علاوه دور تا دور مقرهای خود سیم خاردار می کشیدند و بشکه های انفجاری قرار می دادند . در شروع عملیات ، گاهی لازم می شد که بی معطلی ، عده ای جلو بروند و راه را باز کنند . در بدو امر نیز اعلام می شد که برای چنین کاری چند نفر لازم داریم و تأکید می شد که احتمال زنده ماندن هم بسیار کم است . گاهی اوقات که من حضور داشتم ، از من می خواستند که من این مطلب را اعلام کنم . من نیز ضمن بیان عظمت و اهمیت جهاد در راه خدا و اجر و پاداش شهادت ، آن را اعلام می کردم . بدین ترتیب فورا عدۀ زیادی پیش قدم می شدند که خیلی بیشتر از حد لزوم بود . موقعی که اسم نویسی تمام  میشد ، بسیاری از حسرت این که چرا این موقعیت نصیب آنها نشده ، گریه و زاری می کردند .
بچه ها همه از دنیا بریده غرق معنویات و متوجه عالم دیگر شده بودند و اصلا به دنیا و چیزیهای دنیایی فکر نمی کردند . همه پاک ، بی آلایش ، خالص و مخلص بودند . یکی از زیبایی های جبهه ، نیمه شبهای آنجا بود . آن بسیجیان عاشق ، باشور و شعف وصف ناپذیر در آن بیابانها ، هر یک در گوشه ای با خود خلوت کرده ، با معبود خویش راز و نیاز می کردند و از شدت عشق و ایمان اشک می ریختند . همه جا نماز و گریه و مناجات بود ، گویا آنجا سرای محشر و عرفات بود . خدا شاهد است گاهی اوقات که من در آن بیابانها و در سنگرهای بچه ها سخنرانی می کردم ، صحرای کربلا و شب عاشورای حسینی برایم نمودار میشد . عشق و علاقۀ آن بچه های معصوم ، با آن چهرهای پاک و نورانی به امام عزیز و بیقراری شان برای جانفشانی در راه اسلام ، درست همان بود که در خاطر هر مسلمانی واقعۀ کربلا نقش زده بود .
بعضی از آن گلهای ناز ، در نشست و برخاستها ، یا سخنرانیها ، خود را به من نزدیک می کردند و می گفتند ما باید کنار حاج آقا بنشینیم ، چرا که ما فردا شهید می شویم . فردای آن روز فرا می رسید و با کمال شگفتی می دیدیم که آن گلها پرپر می شوند و مرغ جانشان از آن قفس کوچک به اوج آسمان نیلگون پر می کشد .
شهید گرکانی ، یک بسیجی بود . او قبل از انقلاب در پخش اعلامیه ها به من کمک می کرد . روزی برایم نوشت که تا40 روز دیگر شهید می شوم ؛ زیرا دو – سه بار حضرت سید الشهدا (ع) را در خواب دیده ام و ایشان چنین مژده ای را به من داده است آن بسیجی ، همان طور که گفته  بود، 40 روز بعد شهید شد .
گاهی اوقات رزمنده ای نزد من می آمد و می گفت ، حاج آقا امروز رأس سال خمسی من است . جالب آن که مثلا 20 تومان پول می داد و می گفت ، من امروز در پایان سال خمسی ام ، فقط صد تومان پول اضافه آورده ام . من یادداشت می کردم و بعد به نام خودشان ، با مهر حضرت امام رسید می گرفتم .
برخی از همین بچه ها از خانواده های غیر مذهبی بودند . یکی از آنها که با من آشنایی داشت ، شهید شد . بعدها شنیدم که واقعۀ شهادت او بر خانواده اش تأثیر فراوانی گذاشته ، خواهر و مادرش محجب و متدین شده اند .
موضوع جالب توجه دیگر ، حضور بسیجیانی با سن و سال خیلی کم در میدانهای نبرد  است ؛ بچه های پاک و معصومی که برای حفظ دین و مملکت جانفشانی می کردند . مهدی دباغی خواهر زادۀ من، که در 17 سالگی به شهادت رسید ، یکی از آن افراد بود . در آن موقع مادرش 32 سال بیشتر نداشت. با پرپر شدن چنین عزیزانی و نیز جانفشانی جوانان برومند و فرماندهان سرافراز بود که پوزه همۀ دشمنان به خاک مالیده شد و حتی یک وجب از خاک وطن عزیزمان از دست نرفت .
جنگ عراق بر ضد ما ، به بهانۀ اختلاف رودخانه و مرز نبود ؛ در واقع جنگ ابرقدرتها بر ضد ما و برای براندازی نظام اسلامی بود . اصلا اختلاف مرزی چنان اهمیتی نداشت که به یکباره عراق با تمام قوا به کشور ایران هجوم آورد . در طول جنگ نیز ابرقدرتها بودند که صدام را  نگه می داشتند . آنها او را تا بن دندان مسلح کرده بودند و به سرعت مهمات و ادوات جنگی از دست رفته و هواپیمای منهدم شده را جای گزین می کردند همواره انبارهای مهمات و اسلحۀ دشمن پر بود و تانکهای سنگین و پیشرفته همیشه در مقابل ما صف کشیده بود .
در جبهۀ ما ، امکانات بسیار محدود ؛ ولی پشتوانۀ ایمانی بچه ها بسیار قوی بود .
بیشتر رزمندگان از خانواده های متوسط یا فقیر بودند و هیچ انگیزه ای جز انجام وظیفۀ  دینی و دفاع از آب و خاک وطن نداشتند . آنها شیفتۀ امام خمینی و دنباله روی شهدای کربلای حسینی بودند . به وصیت نامه ها که نگاه می کنیم ، وصیت به تقوا و دست برنداشتن از امام ، مکرر به چشم می خورد ؛ درست همانند شهدای کربلا در روز عاشورا و در صحرای کربلا ، مسلم بن عوسجه به میدان رفت . بعد از کارزار و جنگی سخت عاقبت بر زمین افتاد . امام حسین (ع) همراه حبیب بن مظاهر بالای سر او رفتند . حبیب  به مسلم گفت : « با این که یقین دارم تا دقایقی دیگر من هم کشته می شوم ، اما همین مقدار که زنده ام اگر وصیتی داری که در توان من است بگو . » مسلم که درخاک و خون غلتیده بود با دست به ابی عبدالله اشاره کرد و گفت : « اوصیک بذا الرجل » ؛  یعنی من تنها وصیتم این است که از ابی عبدالله دست  برنداری  .


منبع : منتشر شده توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه


آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه