قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

از هتل هایت دبی تا بارگاه امام رضا (ع)

سه ، چهار بار برای تبلیغ به دبی دعوت شدم . جوانی به نام آقای اخگری ، که پدرش با من رفیق بود ، معمولا به پای منبر من می آمد . آقای اخگری در تأسیس درمانگاه قرآن و عترت قم ، با ما همکاری کرده و از اعضای هیئت مدیره بود . سخنرانی های من در دبی ، یا در باشگاه ایرانیان انجام می شد یا در حسینیه گراشیها .
در آخرین سفرم ، چند شبی بود که از مجلس ما می گذشت و سر وکلۀ آقای اخگری پیدا نبود . به یکی از دوستان زنگ زدم و سراغش را گرفتم . گفت که تهران است و فردا – پس فردا می آید . آقای اخگری دو روز بعد با من تماس گرفت و گفت : « من تازه از ایران آمده ام و با دوستان در باشگاه هستم . چون آنها هم می خواهند شما را زیارت کنند ؛ لطفا به اینجا تشریف بیاورید . » ماشین فرستاد و ما به آنجا رفتیم .
بعد از نیم ساعتی که نشستیم ، آقای اخگری بلند شد و گفت : « دو تن از دوستانم در اتاق دیگری هستند . با اجازۀ شما من چند دقیقه ای پیش آنها بروم.» گفتم : « خوب بیاورشان اینجا تا دور هم باشیم . گفت : « نه ، آنها نمی آیند ، چون هیچ میانۀ خوبی با انقلاب و روحانیت ندارند فکر نکنم بیایند . » گفتم : « خیلی ناامید نباش . از طرف من دعوتشان کن ، بلکه بیایند. » او رفت و بی درنگ یکی از آنها را آورد . من بلند شدم به او دست دادم و در آغوشم فشردم . او نیز خیلی احترام کرد . دیگری حاضر نشد بود بیاید .
آن دو ایرانی الاصل بودند و سالیان زیادی در آمریکا زندگی کرده و مال و منال بسیاری به دست آورده بودند . هتل داشتند ، تجارت هم می کردند . آنها به شدت تحت تأثیر تبلیغات سوء و مغرضانۀ استکبار جهانی و صهیونیست قرار گرفته بودند .
سر صحبت را با مسایل تاریخی باز کردیم . بحث ما دربارۀ دوره های مختلفی از تاریخ ایران ، مدت زیادی طول کشید . من به ادوار تاریخی ، اشراف کامل داشتم و اوضاع و احول تاریخ گذشته را با جزئیات تمام بیان کردم . او که شگفت زده شده بود ، رفت و دوستش را نیز آورد . به او گفته بود که این همه تیلیغات سوء ، که علیه روحانیون شنیده ام همه دروغ است ، بیا خودت ببین اینها چگونه اند . او نیز آمد و ساعتی با ما نشست . ما از هر دری با یکدیگر حرف زدیم . در پایان گفتند که ما امشب پای منبر شما می آییم .
دقایق آخر منبر بود که رسیدند . بعد از منبر مقداری با هم نشستیم و صحبت کردیم . گفتند ما در هتل هایت هستیم و دلمان می خواهد با ما به آنجا بیایید تا یک چای با هم بخوریم .» گفتم : « مانعی ندارد.» پیراهن عربی پوشیدم و بدون عبا و عمامه همراهشان رفتم . در بین راه که می رفتیم ، من مقداری دربارۀ دین و ایمان برایشان حرف زدم . ناگهان یکی از آنها (که سرسخت تر بود ) شروع کرد به گریه کردن و اشک ریختن ، دیگری نیز گریه اش گرفت . گفتند : « والله ما تا به حال نمی دانستیم که دین چیست و خدا و پیغمبر چه می گویند . این حرفها را تازه می شنویم .»
به هتل رسیدیم . این اولین باری بود که در عمرم به آن هتل های تشریفاتی می رفتم و آن نیز به خاطر انجام وظیفه و ارشاد آن بندگان خدا بود . آنها پذیرایی کردند . با هم نشستیم و خیلی مفصل و گسترده صحبت کردیم . هرچه من می گفتم که خوابم می آید ، می گفتند : « تو را به خدا باز هم بنشین و برای ما صحبت کن . » از آنها سئوال کردم : « آیا به ایران نمی روید ؟» گفتند : « چرا ، می خواهیم پس فردا به ایران برویم . » سفارش کردم که حتما برای زیارت حضرت رضا(ع) به مشهد مقدس سفر کنند . گفتند : « اگر تو ما را همراهی کنی ، می آییم .» گفتم : « مشکلی نیست .»
اسم مرا و نیز دو فرزندم را نوشتند و گفتند ما بلیت رفت و برگشت می گیریم و هتل هم رزرو می کنیم. به ایران که آمدم به آنها زنگ زدم . به خانۀ ما آمدند و با هم به مشهد مقدس رفتیم و سه روز در آنجا ماندیم . سفر خیلی معنوی بود . هنگام برگشتن ، داخل هواپیما خیلی صمیمانه به آنها گفتم : « سن زیادی از ما گذشته و دنیا وفایی ندارد .  خوب است زندگی تان را جمع جور کنید و به حقوق شرعی تان رسیدگی نمایید . » پس از آن چند جلد از کتابهای خودم را نیز به آنها دادم .
یکی از آنها قبل از آنکه به آمریکا برود ، به آقای اخگری گفته بود : « من شفاهی و کتبی وصیت می کنم که اگر در آمریکا مردم ، جنازه ام را به ایران بیاورند و تمام کارهایم را شما و حاج آقا انجام دهید . اکنون که به آمریکا می روم ، حسابهایم را جمع و جور می کنم و مبلغ قابل توجهی پول می فرستم و در اختیار شما قرار می دهم تا برای ایتام و کارهای خیر صرف نمایید .

 


منبع : منتشر شده توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه