بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم اجمعین
از مصائب بسیار سنگینی که در ابتدای حادثۀ کربلا، یعنی بعد از سفر حضرت سیدالشهداء از مدینه به مکه و از مکه به سوی کوفه که منتهی به پیاده شدن آن ها در کربلا شد، اتفاق افتاده، مصیبت وجود مبارک حضرت مسلم ابن عقیل(ع) است. مسلم شخصیت با عظمتی است و چهرۀ بسیار معتبری است تا جایی که مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالله مامغانی در کتاب با عظمتی که در رابطه با رجال شیعه نوشته، می فرماید: (مسلمُ ابنُ عَقیل هو سَیِّدُ السُّعَدا وَ أوَّلُ الشُّهَدا وَ سَفیرُ سَیِّدِالشُّهدا إلی أهلِ الکوفَه) مسلم ابن عقیل انسانی است که سرور و آقای سعادتمندان است و اول شهید حادثه ی کربلاست و سفیر و نماینده ی سیدالشهدا به سوی اهل کوفه است. و بعد مرحوم مامغامی می نویسند: (جَلالَتُهُ مِن ما لافی قَلَم) قلم هیچ نویسنده ای قدرت ندارد جلالت مسلم ابن عقیل را بنویسد، (وَ لایُحیطُ بِها رَقَم) و هیچ نوشته ای به شخصیت او امکان ندارد احاطه پیدا کند. این نظر یک عالم بزرگ شیعه است که با تحقیق در حیات مسلم ابن عقیل بیان شده. شیخ صدوق که از مهم ترین و معتبرترین عالمان شیعی است، در کتاب امالی در مجلس بیست و هفتم با سلسله سند روایتی خودش، نقل می کند که امیرالمؤمنین(ع) به پیامبر اسلام عرضه داشت: (یا رَسولَ ا لله إنَّکَ لَتُحِبُ عَقیلً) شما به عقیل علاقه مند هستید؟ پیغمبر فرمود: (ای وَالله) به خدا قسم به عقیل علاقه مندم. (إنِّی لَاُحِبُّهُ حُبَّین) من دو محبت به عقیل دارم. (حُبَّ لَه و حُبَّ لِحُبّ لِِأبی طالِبٍ لَه) یکی این که خود عقیل را دوست دارم و یکی این که عقیل محبوب پدرش حضرت ابوطالب بود، (وَ إنَّ وَلَدَهُ لَمقتولٌ فی مَحَبَّةِ وَلَدِک) علی جان، فرزند عقیل در راه عشق و محبت فرزند تو حسین، شهید می شود. (فَتَدمَعُ عَلَیهِ عُیونُ المُؤمنین) خیلی عجیب است که پیغمبر از نشانه های مؤمن را گریه ی بر مسلم ابن عقیل بیان می کنند. بر او چشم همه ی اهل ایمان اشک می ریزد. (وَ تُصَلی عَلَیهِم مَلائِکةُ المُقَرَّبون) و فرشتگان مقرب پروردگار بر فرزند عقیل، مسلم، صلوات و درود می فرستند. (ثُمُّ بَکاء رَسولُ الله حَتّی جَرَت دُموعُهُ عَلی خَدِّه) با نام بردن از حضرت مسلم، پیغمبر اکرم گریه کردند تا جایی که اشک های مبارک پیغمبر برای مصیبت مسلم بر صورتشان جاری شد. در کتاب های معتبرمان دارد در جنگ صفین مسلم همراه با حضرت مجتبی و کنار حضرت حسین و با عبدالله ابن جعفر، به دستور امیرالمؤمنین میمنه دار ارتش اسلام بود. یعنی قسمت راست لشکر در اختیار این بزرگوار بود. باز در کتاب های ما دارد که مادر بزرگوار مسلم، خانمی بود ایرانی و از عشیره ی محترمی بود که بین کوفه و بصره و خیلج فارس زندگی می کردند. همسر حضرت مسلم، رقیه دختر امیرالمؤمنین(ع) بود که از این همسر با کرامتشان دو فرزند داشتند به نام علی و عبدالله که هر دو در روز عاشورا در محضر دایی بزرگوارشان حضرت سیدالشهدا، شهید شدند. در عظمت مسلم همین بس که بزرگترین عالم شیعی شیخ مفید، در کتاب ارشاد صفحه ی سی و نه، نقل می کند که امام حسین در نامه ای که به اهل کوفه نوشتند و به دست مسلم دادند و او را به عنوان سفیر فرستاد، این جمله را ذکر کردند: (إنّی باعِثُ إلیکُم أخی وَ ابنَ عَمّی وَ ثِقَتی مِن أهلِ بَیتی) حضرت نوشتند من به سوی شما فرستادم برادرم را، پسر عمویم را، و مورد اطمینانم را از اهل بیتم مسلم ابن عقیل را. ولی ارشاد مفید می گوید وجود مقدس مسلم ابن عقیل وقتی در معرض حادثه ی ورود ابن زیاد به کوفه قرار گرفتند، عهدشکنان دنیاپرست و بندگان شکم و شهوت، شب هشتم ذوالحجة در مسجد کوفه او را رها کردند و بیعت شکستند و او را دچار تنهایی و غربت کردند و آن انسان الهی حیران وسرگردان به هر کوی و برزن رفت، آشنایی دیگر نبود که همراه او شود، تا به کوچه ای به در خانه ی زنی که از شیعیان اهل بیت بود، به نام طوعه رسید که پیوسته از خانه به کوچه سر می کشید، برای این که در آن حادثه ی سنگین کوفه از فرزندش خبری بگیرد. مسلم وقتی که آن زن را دید، فرمود (أمَةَ الله) مرا به شربت و آبی مهمان کن. این خانم بزرگوار برای مسلم ابن عقیل ظرف آبی آورد و آب را به مسلم داد و به خانه برگشت. پس از اندکی بیرون آمد، به مسلم گفت ای بنده ی خدا، آب خوردی؟ فرمود: بله، خوردم سیراب شدم. این زن بزرگوار گفت: پس اکنون به سوی خانواده ی خود برو، وضع شهر وضع خوبی نیست. مسلم جواب نداد. طوعه باز گفت: برو. حضرت جواب نداد. بار سوم گفت: (سُبحانَ الله یا عَبدَالله قُم آفاکَ الله إلی أهلِک فَإنَّهُ لایَصلِحُ لَکَ الجُلُس عَلی بابی وَ لا اُحِلُّهُ لَک) شگفتا ای بنده ی خدا، این همه من دارم به تو می گویم برو، خب برخیز و به سوی خانوده ات برو، مصلحت نیست کنار خانه ی من بنشینی و من هم حلال نمی دانم به دیوار خانه ی من تکیه دهی. پاسخ داد: (یا أمَةَ الله، مالی فی هذا أهلٌ وَ لا عَشیرَةُ) ای کنیز خدا، من در این شهر خانواده و قوم و قبیله ندارم. (فَهَلَکِ فی أجرٍ وَ مَعروفٍ وَ لَعَلی بَعدَ هذا الیوم) می توانی ثوابی به دست بیاوری و کار خیری بکنی؟ من در عوض آن در آینده تلافی خواهم کرد. طوعه گفت: کیستی؟ از کجایی؟ این جا چه می کنی؟ و چرا این جایی؟ فرمود: من مسلم ابن عقیل هستم، کوفیان مرا فریب دادند و دروغ گفتند.، مرا به این شهر درآوردند و تنهایم گذاشتند. طوعه گفت: به راستی تو مسلمی؟ حضرت فرمود: من جز مسلم نیستم. این زن شجاع، این زن با کرامت، گفت: به خانه ی من بیا. سپس یک اتاق مخصوصی را برای او قرار داد و آشامیدنی و غذای قابل توجهی برای حضرت آورد. ولی حضرت نخوردند. مشغول ذکر بودند، مشغول عبادت بودند، بعد یک مقداری خوابیدند، وقتی بیدار شدند سخت شروع کردند گریه کردن. طوعه ظرف آبی را آورد و سبب گریه ی حضرت را پرسید. حضرت فرمودند: (رَأیتُ عَمِّ عَلیٍّ امیرالمؤمنین فَهُوَ یَقول العَجَل العَجَل) من عمویم امیرالمؤمنین را در خواب دیدم که به من فرمودند بشتاب، بشتاب، عجله کن، عجله کن. من از این خوابم این طور می فهمم، (وَ ما أظِنُّ إلّا آخِرَةِ حَیاتی مِنَ الدّنیا وَ أوَّلُها مِنَ الآخِرَة) فکر می کنم آخرین لحظات زندگی دنیا و اول آخرتم باشد. سپس به گفته شیخ مفید، روز آن شب با خبری که به ابن زیاد رسید، به دستور ابن زیاد به آن خانه حمله شد. ولی مسلم بعد از شنیدن سر و صدای دشمن به سرعت از خانه بیرون آمد. جنگ سختی بین او که تنها بود و یک نفر بود و لشکر ابن زیاد، درگرفت. حضرت مفید این عالم بزرگ شیعی در کتاب ارشاد می فرماید: با شمشیر لب بالای او را پاره کردند و با زدن شمشیر دیگر فک و دندان او را شکستند و از بالای بام ها به او سنگ پرتاب کردند و نی آتش زده به سوی او انداختند، تا به ناچار به وسیله ی محمد ابن عشعس دستگیر شد. شدیداً تشنه بود، از شدت تشنگی از مردم آب طلبید. ظرف آبی به او دادند، مسلم خواست آب بخورد، از دهان و فک و لب پاره ی او خون در آب ریخت. آب را عوض کردند تا سه بار، ولی چون خون آلود شد و آب خون آلود خوردنش حرام است، در آن گیر و دار سخت، به خاطر رعایت احکام الهی آب نخورد و گفت (الحَمدُ لِله) من خدا را سپاس می گذارم، اگر روزی من بود آب می خوردم، معلوم می شود سهم من از دنیا تمام شده است. سپس به محمد ابن عشعس گفت: می توانی کار خیری را انجام دهی و آن این است که کسی را نزد حضرت حسین بفرست، فکر می کنم او با اهل بیت گرامیش در حال آمدن به سوی شماست، به امام حسین بگوید این مردم با من عهد شکنی کردند، من اسیر این مردم شدم، پدر و مادرم فدای اهل بیتت، برگرد، اینان مردمی هستند که پدرت امیرالمؤمنین از دست آنان آرزوی مرگ یا شهید شدن کرد، کوفیان به تو دورغ گفتند. سپس او را نزد ابن زیاد بردند. ابن زیاد در کمال بی حیایی به او وحضرت سیدالشهدا و امیرالمؤمنین و عقیل ناسزا گفت. مسلم ابن عقیل همان وصیت و سفارشی که به محمد ابن عشعس کرد، رو کرد در بارگاه و به عمر سعد گفت. البته با اضافه کردن دو مطلب، که زره مرا بعد از کشته شدنم بفروش، من در این شهر دِینی دارم و قرضی دارم، با پول زرهم دِینم را ادا کن و بدن من را از ابن زیاد بگیر و جای مناسبی دفن کن و به حضرت حسین پیغام بده اگر قصد آمدن به کوفه دارد نیاید و برگردد. و بعد از زمان کمی ابن زیاد دستور داد او را بالای دارالإماره ببرند و سر از بدنش جدا کنند. باز شیخ مفید در کتاب شریف ارشاد می گوید: وقتی او را بالای دارالإماره بردند، سه کار کرد. اول تکبیر گفت (الله أکبر) یعنی خدا فقط پیش من بزرگ است. این حکومت های شیطانی و این مردم گرفتار فرهنگ ابلیس پیش من بسیار کوچکند و سپس استغفار کرد و سپس به وجود مبارک رسول خدا سلام داد و درود فرستاد و گفت: (اللهُمَّ احکُم بَینَنا وَ بَینَ وَ کَذَبونا وَ خَذَلونا) خدایا بین ما و بین این مردم داوری کن، اینان با ما خدعه کردند، به ما دروغ گفتند، ما را رها کردند. سپس در حالی که ذکر خدا را به زبان داشت، سر مبارکش را از بدن جدا کردند و بدن مطهر او را از بالای دارالإماره به زیر انداختند.
منبع : روابط عمومی و امور بین الملل مرکز علمی تحقییقاتی دارالعرفان الشیعی