تمام نقش ها فقط نقش اوست، اینها هیچ کدام نقش مستقل نیستند :
یک شبى مجنون به خلوتگاه ناز
با خداى خویشتن مى کرد راز
کاى خدا نامم تو مجنون کرده اى
بهر یک لیلى دلم خون کرده اى
اى خدا من کم نِیَم از بت پرست
روى امّیدم به درگاه تو هست
اى خدا آخر طبیب من کجاست
مُردم از حسرت نصیب من کجاست
پس خطاب آمد که اى شوریده حال
هر چه مى خواهى در این درگه بنال
کار لیلى نیست این کار من است
روى خوبان عکس رخسار من است
از این قیافه ها بیرون بیا، این خوشگل است، این متوسط است، این درخت قشنگى است، این دریاى باصفایى است، این کنار دریاى خوبى است. از همه اینها بیرون بیا. سراغ آن چیزى برو که عکس آن در عالَم افتاده. عالَم آیینه است، خودت را معطّل آیینه نکن، از آیینه چیزى گیرت نمى آید، برو آن جمالى را پیدا کن که عکسش در این آیینه افتاده است. در گودال قتلگاه هم مى گفت که خودِ من هم آیینه بودم :
آینه بشکست و رخ یار ماند
اى عجب این دل شد و دلدار ماند
نقش بشد جلوه نقّاش شد
سرّ هو اللّه ز من فاش شد
این را مقام طمس مى گویند ؛ یعنى مقامى که فقط یک زیبایى را مى توان دید، منبع زیبایى ها را مى توان دید، منبع صفات را دیدن، منبع رنگ ها را دیدن که این رنگ ها همه پاک مى شود.