مثل باران اسلحه مى بارد، آتش مى بارد. ابوتمامه در ظهر عاشورا مى گوید: حسین جان! مى خواهم نماز بخوانم، آن هم پشت سر شما. امام هم به او نمى گوید چه وقت نماز است، اسلحه و آتش مى بارد! امام هم به این چیزها نگاه نمى کند، او هم از امامش یاد گرفته است. امام، على اکبر را صدا مى زند و مى فرماید : على جان اذان بگو. هیجده نفر بیشتر نبودند : «الصَّلاهُ مِعْراجُ المُومِنِ»13، «الصَّلاهُ قُربانُ کُلِّ تَقِىٍّ»14 این «اللّه اکبر» از تمام عسل هایى که مردم عالَم مى خورند، در دهان او شیرین تر است. حبیب من به من اجازه داده تا اسمش را ببرم، مولایم اجازه داده هر 24 ساعت پنج دفعه پیش او بروم. خیلى ها هستند تا آخر عمرشان اصلاً یاد خدا هم نمى کنند، اما خدا دائم یاد من است، من دائم یاد او هستم. چراغ روشن شد.دل هاى زیادى تاریک است، دل هاى زیادى هم هست که حتى تا امشب که شب بیست و هشتم است، گفتند: آقا جان یک شب دیگر مانده، بلند شو به جلسه و مسجد برویم، اما رفیقش گفته که برو بابا این حرف ها چیه؟ حوصله دارى؟ اما مى بینیم که دلمان مى لرزد، ماه رمضان در حال تمام شدن است، چراغکى در دل ما روشن شده است، اما ما از مولایمان مى خواهیم که این چراغ را قوى کند.