واقعا هم هر دو خودشان را به اوج تقوا و معرفت رساندند و حرکت کردند و به مسجد الحرام آمدند. شبى در حال طواف مستحبى یک نفرشان دید که شخصى به کنارش آمد و دستش را گرفت، عجب دست گرمى دارد، آقا کجا شما را زیارت کرده ام؟
فرمود: اولین بار است که مرا زیارت مى کنى. من همان کسى هستم که هر دو نفر شما دنبال من مى گشتید.
گفت : فداى تو، تو حجّه بن الحسن هستى؟
فرمود : آرى .
گفت: آقا رفیقم هم شما را مى بیند؟
فرمود : نه، او با ما مى آید، ولى مرا نمى بیند.
گفتم: من شما را معرفى بکنم؟
فرمود: مرا نمى بیند.
گفت: مگر آدم بدى است؟
فرمود : نه آدم خوبى است، ولى او لیاقت دیدن مرا ندارد.
گفت: آقا جان چرا؟
فرمود : در راه که دو نفرتان مى آمدید، کنار یک زمین زراعت هر دو روى اسب سوار بودید. او خم شد یک دانه گندم را از خوشه چید تا ببیند رسیده است یا نه، بعد هم همان دانه را در همان زمین انداخت. دستى که به مال مردم دراز شده، چشمش دیگر لیاقت دیدن مرا ندارد. نه، لازم نیست مرا معرفى کنى.
کسى که به دلیل دست درازى به یک دانه گندم نتواند جمال بنده صالح را ببیند، آیا با این همه اعمال مى تواند جمال خود او را ببیند و به او برسد؟