بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
شنیدید وجود مبارک امام چهارم از پروردگار عالم طلب حرص می کنند که یک امر قلبی و باطنی است و عرضه می دارند خدایا من این حرص را به عبارت دیگر رغبت و میل شدید را نسبت به دو چیز می خواهم. چون اگر میل و رغبت شدید باشد، عامل تحریک و تحرک است. کل کارهایی را که انسانها و موجودات زنده انجام می دهند، بر پایه ی میل است، برپایه ی رغبت است. این حالت روانی که یک حالت خدا داده است، اگر در انسان نبود، انسان دنبال هیچ کاری و جذب هیچ چیزی نمی رفت. کودکی که از مادر متولد می شود با رغبت و میل به خوردن شیر به دنیا می آید. سابقه ندارد که کودکی بدون میل و رغبت به دنیا آمده باشد، چون اگر این طور به دنیا بیاید یکی دو روز بعد می میرد. وقتی میل و رغبت نباشد نه سینه ی مادر را می گیرد و نه آن ظرف شیری که بر سینه ی مادر است فشار می دهد و نه می مکد. این رغبت و میل با آشنا شدن انسان به طبیعت، به جهان، کم کم گسترده می شود. وقتی آدم وارد میدان زندگی می شود، میل به مال، میل به مسکن، میل به خوراک، میل به رفاقت، میل به سفر، میل به ازدواج، در او جلوه می کند. البته حرف دین این است که آن هایی که مربی انسانند، بر آن ها لازم است که این امیال و این رغبت ها را جهت بدهند. یعنی به کودک، به نوجوان، به مردم، بفهمانند که اگر این میل و این خواهش یا به تعبیر قرآن این شهوت، اگر انحراف داشته باشد یقینا تو را به عمل انحرافی دچار می کند، به تجاوز دچار می کند. آن هایی که میل و رغبتشان تربیت نشده، مقید به مسائل الهی و معنوی نشده، دست به هر گناهی می زنند. شما که آلوده نیستید، به خاطر این است که از برکت قرآن و اهل بیت در این مجالس، امیال و غرائز و شهوات شما جهت داده شده و این رغبت های شما مقید شده به مسائل الهی. جلوه ی کاملش هم در ماه مبارک رمضان است که در تابستان می افتد که آدم دیگر یازده صبح به شدت تشنه می شود، گرسنه می شود. ولی می بینید که روزه هایتان را گرفتید در تابستان ها و این میل و رغبت شما، شما را به شکستن روزه و خوردن روزه نکشید. علتش هم این بود که امیال و غرایز شما به قول پیغمبر اکرم در دست فرشتگان خدا بود. اما آن هایی که به گناه کشیده می شوند، حضرت می فرماید امیالشان زمام دار شیطان است. ولی امیال که در دست عوامل الهی باشد، نه صاحبش از تاخت و تاز آن امیال، آن غرائز، آن شهوات راحت است. این روایت را در دو سه کتاب دیدم، چند بار هم دیده ام. یک جوانی که ازدواج هم کرده بود، جوان متدینی بود، جوان مقید و با تربیت و با ادبی بود، شغلش هیزم فروشی بود با دوره گردی. هنوز سرمایه ای نداشت که مغازه ای یا محلی را ثابت داشته باشد. می رفت بیابان کنده های کهنه و خارها را و درختهای خشک را قطعه قطعه می کرد و کول می گرفت، مرکب هم نداشت. می آورد می فروخت. مسیرش در کوچه ها یا سر بازار بود. این جوان در روایت دارد که از جمال ظاهر برخوردار بود، یعنی زیبایی داشت. مسیر محل زندگی حکام و ثروتمندان آن منطقه بود. یک روزی خانم یکی از این ثروتمندان که ظاهرا حکومتی هم بود، کنار پنجره چشمش به این جوان می افتد و دلباخته ی این جوان می شود و بالاخره نقشه می کشد که این جوان را به دام بیندازد. یک روز که خانه خلوت بود می آید پشت در، جوان می آید رد شود، در را باز می کند و می گوید بار هیزمت چند؟ می گوید سه درهم. می گوید پس بیا داخل و ببر در آشپزخانه ی ما خالی کن و پولش را بگیر و برو. می گوید باشد. وقتی وارد خانه می شود از پشت در بزرگ را یک قفل بزرگ می زند. می گوید ببین کلید این قفل پنهان است، این قفل هم با دست تو و با زور تو باز نمی شود. من هم هیزم نمی خواهم . من علاقه مند و عاشق تو هستم، کامجویی از تو می خواهم. جوان هم می گوید هیچ مانعی ندارد. می گوید یعنی حاضری؟ می گوید کاملا، چرا حوریه ای این جوری گیر ما آمده چشم بپوشم؟ کجا باید برویم. زن می گوید در اتاق پرزینت من. می برد او را در اتاق و بعد به خانم می گوید دست و پای من که خاکی است و لباس هایم پر از چوبهای هیزم است، چوبهای ریز. اجازه می فرمایی من بروم یک شست و شویی انجام بدهم؟ می گوید بله. از اتاق می آید بیرون و سریع پله ها را می گیرد می آید بالا و می آید پشت بام را می بیند که از آن بالا تا پایین سیزده چهارده متر است. می گوید خدایا من هیچ راه فراری غیر از این که خودم را بیندازم پایین ندارم، در که قفل است، من هم که اهل این آلودگی خطرناک نیستم، تو هم که راضی به این عمل نیستی، به امید تو می پرم، اگر مردم که می آیم پیش تو چون این هم یک نوع جهاد است و برترین جهاد است، فرار از معصیت. زنده هم که ماندم بالاخره چهار پنج ماه دست و پا شکسته در رختخواب هستم و بالاخره تو هم مرا شفا می دهی. حضرت می فرماید خداوند به فرشتگان فرمود این رفیق نزدیک من است، این به خاطر من می خواهد بپرد، شما بروید کمک دهید و آرام روی زمین بیاورید. مرحوم آیت الله العظمی آخوند ملا علی همدانی که من خیلی به او ارادت داشتم، خود ایشان برایم تعریف کرد. به من فرمودند یک روضه برای من بخوان. من روضه خواندم و ایشان هم خیلی گریه کرد. بعد راجع به قدرت توسل و قدرت پاکی و قدرت روحی برایم صحبت کرد. در ضمن صحبت فرمود من این قضیه را از مرحوم آیت الله العظمی آقا سید اسماعیل صدر، ریشه ی خانواده ی صدر لقمان و قم، نقل می کنم. می گفتند ایشان می فرمودند من یک روزی قصد کردم بروم زیارت وجود مبارک قمر بنی هاشم. آماده شدم، برای زیارت هم واقعا آمادگی می خواهد. گفت من آماده شدم، از در صحن قمر بنی هاشم که وارد شدم دیدم گوشه ی صحن یک جمعیت زیادی ایستاده اند و دارند یک پیرمردی که به دیوار تکیه داده با تعجب تماشا می کنند. گفتم این چه شده؟ گفتند چیزی نیست، اما از خودش بپرس چه کار کرده که مورد تماشا قرار گرفته. گفت جمعیت مرا شناختند، مرجع بود. راه دادند و من آمدم رو به روی پیرمرد، گفتم چه کرده ای که کارت به تماشا کشیده از طرف مردم؟ گفت آقا یک زائری دست بچه ی سه چهار ساله اش در دستش بود، این می آید با این بچه برود حرم قمر بنی هاشم، جلوی کفشداری شلوغ بود، این تا زمینه فراهم می شود کفشش را بدهد، بچه که دستش از توی دست پدر درآمده بود چشمش به یک کبوتر می افتد که در پرواز ضعیف بود. بچه دنبال این کبوتر می کند. پدر هم متوجه نمی شود، بچه از پله های گلدسته دنبال کبوتر می رود بالا، می رسد به هفت هشت متری، از در گلدسته که در می آید، کبوتر می آید لب بام، لب ایوان می پرد، این بچه هم دنبال کبوتر از بالا پرید من هم درجا به پروردگار گفتم هشتاد سال است هرچه گفتی ، گفتم چشم، یک بار هم تو به من بگو چشم، این بچه را سالم بگذار زمین، گناه دارد این زائر قمر بنی هاشم، حالا پدر بیاید در این حریم بچه اش را مرده ببیند، ممکن است ضربه ی اعتقادی بخورد و خوب نباشد. بچه که با سر داشت می آمد پایین کاملا راست برگشت و با دو کف پا آرام آمد روی زمین. همین، مردم آمده اند دارند مرا تماشا می کنند، من که تماشا ندارم. من هشتاد سال به حرف او گوش دادم، یک دفعه هم در این هشتاد سال من گفته به حرف من گوش بده، من با خدا معامله کردم، کاری نکردم که این مردم دارند با حیرت مرا نگاه می کنند، مگر من که هستم؟ گفتم شغلت چیست؟ گفت باربر. خدا به فرشتگان فرمود. چند آیه در قرآن کریم داریم که می فرماید من فرشتگان را بدرقه ی شما می فرستم. چند آیه داریم که می گوید از پیش رو و دست راست و چپ به وسیله ی فرشتگانم شما را حفظ می کنم. جوان آمد پایین، سالم. خانمش گفت دست خالی آمده ای؟ گفت هیزم را یک رفیقم خرید، پولش از بین نمی رود اما امروز نداده. گفت خانم یک رفیق خوب دارم، او خریده. زن گفت باشد. گفت حالا امشب می دانی چه کار کنیم؟ حرفهایمان را با هم می زنیم، عباداتمان را می کنیم، می خوابیم. در این چند ساله نهار و شام ما لنگ نمانده، حالا امشب اربابمان می خواهد ما گرسنه بخوابیم، عیبی دارد؟ زن گفت نه، چه عیبی دارد. گفت واما یک کاری باید بکنیم، چون هرشب ما تنورمان روشن بوده، با آبرو زندگی کردیم، نکند این همسایه های متدین بیایند بگویند امشب تنور نیست، گرفتاری اگر دارید ما حل می کنیم؟ بلند شو برو دو سه تکه از این هیزم ها را بیاور و بینداز در تنور و آتش بزن که همسایه ها بگویند خدا را شکر امشب هم سور و ساتشان به راه است، آبروی خدا را حفظ کنیم پیش همسایه ها. ننشینند بگویند این زن و شوهر که اینقدر متدینند، چرا خدا امشب آن ها را لنگ گذاشته؟ پشت سر خدا حرف نزنند. گفت باشه، هیزم را روشن کرد و آمد پیش شوهرش . یکی از همسایه ها آمد در زد، گفت ما گوگرد نداریم و می خواهیم تنورمان را روشن کنیم، اجازه هست ما یک خاک انداز آتش از تنور شما ببریم؟ گفت بله، برو بردار و ببر. آمد آتش بردارد، در اتاق را زد و به خانم گفت که تو تمام تنور را نان بستی و همین جوری آمدی پیش شوهرت نشستی، بلند شو برو نانها نسوزد. میل اگر برای خدا باشد، به قول حافظ:
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
میلیاردها بار هم خدا کمک به بندگانش را نشان داده. شما بفرمایید گره از کار یونس چه کسی می توانست باز کند؟ اولا اگر به مردم می گفتند یونس را ماهی بلعید، مثلا مردم کدام ماهی را می توانستند در دریا اشاره کنند که یونس در شکم این ماهی است. میلیارد ها ماهی در دریا بود و نهنگ، مگر می شد زندان یونس را پیدا کرد. یونس در شکم ماهی است، ماهی در آب است، هوا هم تاریک است، شکم ماهی هم تاریک است، نور افکن هم که نیست بیندازند که در شکم کدام ماهی آدم است. چه کسی یونس را نجات داد؟ آن کس که یونس را نجات داد در قرآن می گوید: (و کذلک ننجی المومنین) همین طور که او را نجات دادم مردم مومن را هم نجات می دهم. این حقیقت است. عرض می کند به من رغبت شدید بده، ولع بده، میل بده، حرص بده، به چه چیزی؟ (بذکرک و دعائک) به دو چیز، که من رغبتم به یاد تو و ذکر تو شدید شود و به گدایی از در خانه ی تو. ذکر را این جا اهل ذکر معنا کرده اند. یک معنا مال امام صادق (ع) است که در کتاب شریف اصول کافی در جلد دوم عربی نقل شده، امام صادق می فرماید مردم، شیعیان ما، این همه که ما به شما می گوییم ذاکر باشید، منظور ما از ذکر، گفتن سبحان الله و الحمد لله و الله اکبر نیست، زبانتان را خسته نکنید، گلویتان را خسته نکنید، حضرت می فرماید منظور ما از ذکر این است که وقت طاعت خدا، خدا را مطیع باشید، وقت گناه از گناه بپرهیزید. این بالاترین ذکر است. حرص بزنید برای نماز خواندن، رغبت نشان دهید برای نماز خواندن، این ذکر است. آن همان نمازی که منبع تولید بیشترین پاداش در قیامت است به خصوص اگر با جماعت هم خوانده شود. که فرمود از یازده نفر بگذرد، دریاها مرکب شود، درخت ها قلم، فرشتگان و جن و انس نویسنده شوند، نمی توانند ثواب آن نماز جماعت را بنویسند. البته آدم باید این حرفها را از خدا و پیغمبر باور کند تا رغبتش تحریک شود، گل کند. یا هنگام پیش آمدن گناه با گناه آشتی نکنید، این ذکر است. منظور ما از ذکر گفتن تسبیحات نیست، منظور ما این است هنگامی که زمان عبادت رسید، عبادت کن، زمان گناه رسید، ترک گناه کن. معنای دیگر ذکر را باز اهل ذکر می گویند، قرآن است. (انا نحن نزلنا الذکر) من حرص به ذکرت داشته باشم، یعنی حرص به قرآنت. منظور از حرص به قرآن هم قرائت قرآن تنها نیست. قرائت قرآن خیلی کار خوبی است ولی خوبتر عمل کردن به قرآن است. این دیگر ذکری است در اوج، در قله. این را هم بدانید که رسول خدا می فرماید طبق نقل اصول کافی، قیامت درجات شما به تناسب آشنایی شما با قرآن و عمل به قرآن به شما عنایت می شود. خیلی راحت قیامت می گویند قرآن مجید را، آن چه خواندی و عمل کردی به تناسب آن برو بالا، درجه بگیر. امام باقر می فرماید منظور از ذکر ما اهل بیت هستیم. که حضرت هادی هم این مطلب را دارند در جامعه ی کبیره، (ذکرکم فی الذاکرین) شمایید که عامل یاد خدا در دل مردم هستید. شما وقتی دور هم جمع می شوید، ما اسم حضرت ابی عبدالله را می بریم شما ذهنتان به صدها حقیقت یک مرتبه متوجه می شود. ابا عبدالله، یک مرتبه ذهن شما می رود سراغ امامت. چون نوه ی پیغمبر است سراغ نبوت، چون فرزند فاطمه ی زهراست سراغ عفت و عصمت و پاکی، چون امام است سراغ علم و دانش، سراغ حلال و حرام، آدم را نام مبارک این بزرگواران در دنیاهای دیگر می برد. امروز یکی از روزنامه ها نوشته بود، البته خبر مال یک ماه پیش است، یک ماه پیش روی سایت ها بود که یک سرباز جوان آمریکایی زن، که شوهر هم کرده ولی در ارتش آمریکاست. یک روز دیدند با لباس معمولی، موهای سرش را هم پوشانده، با یک بیرق سبز وارد حرم حضرت ابی عبدالله شد. رفت ضریح را گرفت و فقط می گفت بی بی، ریختند دورش، نمی دانستند این سرباز ارتش آمریکاست. گفتند خانم کجایی هستی؟ خیلی راحت گفت آمریکا. چه طور از آمریکا به این جا آمدی؟ گفت من جزء ارتش آمریکا هستم. این جا چه کار داری؟ گفت من این چند ماه که در عراقم، می بینم که زنان با حجاب و با یک علم سبز کوچک و با یک حال معنوی می آیند می روند در این حرم. من از چند نفرشان پرسیدم که کجا می روید؟ این آقا کیست؟ شما برای چه می روید؟ به من گفتند این جا قبر حضرت ابی عبد الله الحسین است. گفتم حسین را برای من تعریف کنید. گفتند پسر پیغمبر است و پیش خدا خیلی آبرو دارد، ما هر مشکلی داریم که قابل حل نیست، می رویم به ایشان می گوییم. من هم چند سال است ازدواج کرده ام، بچه دار نشدم، گفتم من هم با همان لباسها و همان پرچم را دست بگیرم و بیایم و این آقا را شفیع قرار بدهم، به او هم گفتم به محض این که بچه ی من به دنیا آمد اسمش را می گذارم حسین. ذکر ماییم. پیغمبر ذکر است. امیرالمومنین ذکر است. فاطمه ی زهرا ذکر است. وجود مبارک امام مجتبی ذکر است و سید الشهدا خیلی ذکر است. (مولعة بذکرک و دعائک) از خدا درخواست می کند خدایا حرص شدید به دعا به من بده. و خدا قلب زین العابدین را چگونه میل شدید به دعا در آن ریخته که زیباترین دعاهای تاریخ عالم را و پرترین دعاها را و بیشترین دعاها را ایشان ارائه کرده است. این دعای ابوحمزه شان که شاهکار مغز انسان است، همین زیارت امین الله ایشان، پنجاه و چهار دعای صحیفه ی سجادیه ی ایشان، چه کار کردند در این دعاها. امام تمام فرهنگ خدا را البته در یک چهره ی کلی در قالب این دعاها به جهان بشریت ارائه کرد. اگر آدم میل به این دعاها بکند، اثر رویش می گذارد. در یک شهری خدمت یکی از علمای الهی رسیدم که الان چند روز پیش حالش را پرسیدم گفتند دیگر دارد از کار می افتد، حدود صد و چهار سالش است. آقا زاده اش یک روز ماه رمضان آمد پای منبر، پدر شهید هم هست. ایشان از من احوالپرسی کردند، گفتند به چه مشغولی؟ گفتم شرح صحیفه ی سجادیه. گفت من یک داستان عجیب از این صحیفه دارم. گفتم بگویید. وقتی گفت، گفتم به خط خودتان این را بنویسید و برای من بفرستید، من الان مشغول جلد چهارم، پنجم، هستم، به نام خودتان این جا چاپ کنم. فرمودند حدود سی سالم بود، نجف درس می خواندم، ایام محرم و صفربا یکی دو تا از دوستان روحانی آمدم بصره برای تبلیغ دین. محرم و صفر تمام شد و بنا شد برگردیم نجف. گفتیم با قطار برویم بغداد، از آن جا برویم نجف. من بودم که سید بودم و یک شیخ. بلیط قطار گرفتیم. ما دو نفر وارد کوپه شدیم، کنار همدیگر نشستیم. منتظر بودیم بقیه ی مسافرها هم سوار شوند و راه بیفتیم. یک مرتبه دیدیم که سه جوان عرب لات با یک زن بی حجاب، وارد کوپه شدند. ما سرمان را انداختیم پایین. آن ها هم بارهایشان را جا به جا کردند و قطار راه افتاد. چند دقیقه که گذشت دیدیم این سه جوان شروع کردند به تمبک زدن و تصنیف خواندن و زن هم بلند شد به رقصیدن. چقدر به ما سخت گذشت خدا می داند. قطار هم پر بود و نمی شد جایمان را عوض کنیم. این ها هم هر چهار نفر سنی بودند. به این شیخ گفتم امر به معروف کن، گفت من می ترسم. گفتم باشه. آن موقع ساک نبود، من بقچه داشتم. بقچه ام را برداشتم آوردم پایین باز کردم، یک سه چهار تا کتاب که برای منبر برده بودم، یکی از آن ها صحیفه ی سجادیه بود. صدای قشنگی هم دارد. گفت این صحیفه ی زین العابدین را باز کردم و با یک تن صدای محزون شروع کردم به خواندن. آن ها به من گفتند ساکت باش. گفتم نه، آزادی. شما می خواهید بزنید و برقصید و من هم می خواهم بخوانم، من برای خودم دارم می خوانم. شروع کردم تن صدایم را بالاتر بردن، آن زن و آن سه مرد چون عرب بودند متن دعا را می فهمیدند، دیدم کم کم زن از رقص افتاد و آن ها هم دیگر تنبک نزدند و نشستند. شروع کردند به گوش دادن و حالشان تغییر کرد و من هم اوج گرفتم و گریه می کردم و این دعاها را می خواندم. زن کم کم از توی بقچه اش یک چادر درآورد و سرش کرد. در یک ایستگاهی که می خواستند پیاده شوند، نزدیکی آن ایستگاه به من گفتند آقا این کتاب مال چه کسی است؟ من هم دیدم میل به کتاب پیدا کردند، به اصطلاح روغن داغ رویش ریختم. گفتم در دنیا این کتاب کم نظیر است، کم پیدا می شود، من همین یک دانه را دارم. گفتند مال چه کسی است؟ گفتم کتاب مال زین العابدین است. گفتند زین العابدین کیست؟ گفتم پسر حضرت حسین ابن علی. آن ها دیگر امام حسین را می شناختند. گفتند می شود این کتاب را به ما بدهی؟ گفتم اصلا این کتاب عمر و جان من است، گفت من از خدا می خواستم این کتاب را به آن ها بدهم ولی می خواستم آمادگی بیشتری بدهم. تا قطار رسید تو ایستگاه التماس کردند کتاب را از من گرفتند، گفتند ما را ببخش، ما بی تربیتی کردیم، این کتاب ما را ادب کرد، ما داریم می رویم که شیعه شویم.
" برحمتک یا أرحم الراحمین"
منبع : روابط عمومی و امور بین الملل مرکز علمی تحقییقاتی دارالعرفان الشیعی