قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

شخصيّت زين العابدين

 وجود مقدّس او از جانب حضرت ربّ العزّه به عنوان چهارمين اختر تابناك امامت، براى اينكه تمام عالميان در همهّ شئون جنابش را براى يافتن سعادت دنيا و آخرت اُسوه و سرمشق قرار دهند، انتخاب شد، و همين مسئله در باز شناساندن شخصيت و عظمت حضرت در تمام جهات حيات كافى است. خواهر زاده اش مى گويد: به تشويق فاطمه دختر حضرت سيّد الشهدإ در مدار خدمت آن جناب برآمدم، هرگز در كنارش ننشستم مگر اينكه باب خيرى به رويم باز شد، يا از خشيت آنجناب از حضرت حقّ دلم غرق خشيت شد، يا دانشى پاك و علمى با منفعت از آن منبع فيض و كرامت آموختم. ابن شهاب زُهرى مى گويد: بهترين فردى كه از بنى هاشم يافتيم، حضرت زين العابدين عليه السّلام بود.
سعيد بن كلثوم مى گويد: خدمت حضرت صادق عليه السّلام بودم، سخن از وجود مقدّس اميرالمؤمنين به ميان آمد، امام ششم آنچنان كه حقّ على عليه السّلام بود از آنجناب تمجيد كرد، و حضرتش را به بهترين صورتى كه ليقات داشت ستود، سپس فرمود:
به خدا قسم هرگز حرامى نخورد تا عمرش پايان گرفت، و از دو برنامه اى كه رضاى حقّ در آن بود سخت ترينش را براى عمل انتخاب كرد. حادثه اى براى رسول خدا پيش نيامد، منگر اينكه آنحضرت را به عنوان تكيه گاه براى رفع حادثه خواست. جز او كسى همانند رسول خدا طاقت عبادت نداشت. به وقت عمل بمانند كسى بود كه بين بهشت و جهنّم است، ثواب حق را اميد داشت، و از عذابش خائف بود. در راه رضاى حق و دورى از عذاب فردا از كاركرد روزانه اش و عرق پيشانى مباركش هزار بنده در راه خدا آزاد كرد. غذاى اهلش روغن و سركه و خرماى بهم انباشه بود. لباسى جز لباس كرباس نداشت، اگر آستينش اضافه مى آمد، قيچى مى خواست و آن را مى بريد. در ميان فرزندان و اهل بيتش در لباس و فقه زندگى نظير علىّ بن الحسين عليه السّلام نبود.
دقت در احاديث و روايات نقل شده از آن حضرت،
دقّت د راحاديث و روايات نقل شده از آن حضرت، و توجّه به عمق دعاهائى كه از آنجناب رسيده، و نظر به اعمال و اخلاق آن چشمه فيض الهيّه و درياى كرامت ربّانيّه، نشان دهنده شخصيّت الهى و چهره ملكوتى آن اُسوه فضيلت و الگوى حقيقت و سعادت است.
مخمور را نگاه تو سرشار مى كند *** بدمست را عتاب تو هشيار مى كند
آئينه را كه مست شكر خواب حيرتست *** مژگان شوخ چشم تو بيدار مى كند
خال تو هر زمان به دلم مى كند قرار *** اين نقطه بين كه سير چو پرگار مى كند
هر عزلتى مقدمه كثرتى بود *** يوسف ز چاه، روى به بازار مى كند
دل مى خورد ز حرف سبك خون خويش را *** اين شاخ را شكوفه گرانبار مى كند
دل مى خورد ز حرف سبك خون خويش را *** اين شاخ را شكوفه گرانبار مى كند
حيرت مرا زهر دو جهان بى نياز كرد *** اين خواب كار دولت بيدار مى كند
خورشيد هر كجا كه دچار تو مى شود *** از انفعال روى به ديوار مى كند
بلبل زناله فاتحه از گفتگوى ماند *** از انفعال روى به ديوار مى كند
زهْرى مى گويد: همراه با حضرت سجّاد عليه السّلام برخوردى با عبدالملك بن مروان داشتيم، آثار عبادت در چهره امام چهارم عبدالملك را به تعجّب انداخت، و برنامه حضرت با پروردگار براى او بسيار بزرگ جلوه كرد.
به حضرت عرضه داشت: از چهره ات آثار زحمت و كوشش و عبادت و بندگى سنگين آشكار است، در صورتى كه عاقبت به خيرى در پرونده شما ثبت است، و تو پاره تن رسول خدائى، براى تو نسبت به اهل بيت و مردم زمانه فضل عظيم است، آنچه از علل
برترى و دانش و بينش و ورع و دين به شما عنايت شده به اخدى جز رسول خدا و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام داده نشده!
عبدالملك مدح و ثنا و تعريف و تجيدش را از حضرت قطع نكرد، تا امام چهارم به او فرمود: «آنچه را گفتى از من نيست، بلكه عنايت و الطاف الهى به اين بنده درگاه حقّ است، جلوه اى است از تأييد و توفيق حضرت دوست; به من بگو با كدام قدرت و با چه قوّت به اداى شكر اين همه نعمت برخيزم؟ رسول خدا آنقدر به عبادت و نماز ايستاد تا قدمهايش ورم كرد. چنان در مدار روزه قرار گرفت كه آب دهانش خشك شد. به حضرت عرضه داشتند: يا رسول اللّه مگر نه اين است كه گذشته و آينده ات بر اساس خبر حضرت حق در قرآن غرق در مغفرت است، پس اين همه زحمت در عرصه عبادت چيست؟
پاسخ داد: نمى خواهيد بنده شاكرى باشم؟ خدا را شكر و سپاس كه مرا به عبادت و اطاعت برگزيرده، و در دايره امتحان توفيقم داد، در دنيا و آخرت سپاس را مختصّ او مى دان. به خدا قسم اگر اعضايم قطعه قطعه شود، و پيه چشمم به سينه ام بريزد، قدرت اِقدام به عُشرى را اعشار از يك نعمت از تمام نعمت هاى عنايت شده او را، كه شماره كنندگان از شمارشش عاجزند، و حمد حامدان به آن نمى رسد، ندارم. نه بخدا قسم كه ترك شكرش نكنم، به اندازه اى كه روز و شب، و در خلوت و آشكار مرا در اين حال ببيند.
اگر حقوق واجبه اهل بيتم و خاصّ و عام مردم نبود، و من ور به ادايش نبودم، هر آينه به چشم به آفرينش مى نگريستم و به قلب به حضرت اللّه، تا وجود مقدّس او بر من قضاوت كند كه او بهترين حاكم است أ» آنگاه حضرت سجاد گريه كرد و عبدالملك هم به گريه حضرت گريست، سپس فرمود: «چقدر فاصله است بين كسيكه در طلب آخرت است و براى به دست آوردن آن مى كوشد، و كسيكه متوجّه دنياست و برايش مهم نيست مال و مقام از كجا مى آيد، و در آخرت هيچ نصيبى ندرد»!!
صائب در هدشار به دنياپرستان چه نيكو مى فرمايد:
در طلبْ سستى چو ارباب هوس كردن چرا *** راه دورى پيش دارى رو به پس كردن چرا
شكر دولت سايه بر بى سايگان افكندن است *** اين هماى خوش نشين را در قفس كردن چرا
در خراب آباد دنيى دنى چون عنكبوت *** تار و پود زندگى دام مگس كردن چرا
در ره دورى كه مى بايد نفس در يوزه كرد *** عمر صرف پوچ گوئى چون جرس كردن چرا
جستجوى گوهرى كز دست بيرون مى رود *** همچو غوّاصان به جان بى نفس كردن چرا
مى شود فرياد رس فرياد چون گرد تمام *** بخل در فرياد ما فرياد رس كردن چرا
مى توان تا مدّ آهى از پشيمانى نگاشت *** لوح دل را تخته مشق هوس كردن چرا
وحشت آباد جهان را منزلى در كار نيست *** آشيان اباد در كنج قفس كردن چرا
تركش پرتيز از رنگين لباسى شد هدف *** همچو طفلان جامه رنگين هوس كردن چرا
عبداللّه مبارك مى گويد: به مكّه مى رفتم، كودگى را بين هفت تا هشت سال ديدم كه سبكبال و سبكبار، به سوى حرم روان است. پيش خود گفتم: طفلى خردسال اين بيابانها را تا مكّه چگونه سپرى مى كند. به نزدش شتافتم و بدو گفتم: از كجا مى آئى جواب داد: از نزد خدا. گفتم: كجا مى روى؟ گفت: به سوى خدا. گفتم: اين بيابان مخوف را با چه كسى طى كردى؟ گفت: با خداى نيكوكار. گفتم: راحله ات كو؟ گفت: زادم تقوى، ارحله ام قدم، و قصدم حضرت مولاست. گفتم: از چه طايفه اى؟ گفت: مطلّبى. گفتم: فرزند كه هستى؟ گفت: هاشمى ام. گفتم: واضحتر بگو. گفت: علوى فاطمى ام. گفتم: شعر سروده اى؟ گفت: آرى. گفتم: بخوان. اشعارى به مضمون زير خواند:
«مائيم كه واردين بر چشمه كوثريم; تشنگان لايق را از آن آب سيراب كرده و درصحراى محشر از آنان حمايت مى كنيم; هيچ كس جز از طريق ما به رستگارى نرسيده; و آنكس كه زادش رابطه با ماست بيچاره و بدبخت نشد; آن كه با ايمان و عملش ما را خوشحال
كرد، از جانب ما مسرور مى شود، و هر كس با ما به دشمنى و مخالفت برخاست، در اصل و ريشه اش خلل است، و آنكس كه حقّ مسلّم ما را غصب كرد، در قيامت سروكارش با حضرت ربّ العزّه است»!!
او پس از خواندن آن اشعار از نظرم ناپديد شد. به مكّه رفتم، حجّم را بجا آوردم. در بازگشت، جمعى را در بيابان ديدم دايرهوار نشته اند. سركشيدم ناگهان آن چهره پاك و با عظمت را ديدم. پرسيدم: اين موجود والا كيست؟ گفتند: علىّ بن الحسين.


منبع : برگرفته از کتاب دیار عاشقان استاد حسین انصاریان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه