قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حکایت یکى از مردان انقلاب

یکى از مردان بزرگ تهران مى فرمودند : «یک شب ساعت دوازده بیدار شدم تا براى وضو گرفتن آماده شوم، اما پله هایى را که چهل سال مى رفتم و مى آمدم، همان شب از پله اول تا آخر با سر به حیاط پرت شدم و پیشانى ام شکست.

هر چه فکر کردم که امروز از وجود مقدّس تو چیزى کم گذاشتم که جریمه ام کردى، چیزى به نظرم نیامد. خداوند متعال جریمه عاشقانش را به پس از مرگ محوّل نمى کند، بلکه همین جا بیدارشان مى کند و خیلى هم زود بیدار مى کند، چون عاشق اینهاست و نمى خواهد حسابشان پس بیفتد و همیشه مى خواهد حسابش با اینها پاک باشد.

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه