قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

بازگشت فرزند هارون الرشید به حق

صاحب کتاب ابواب الجنان ، و همچنین واعظ سبزوارى در کتاب جامع

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ این داستان را در سفر تبلیغى ام به همدان در سال 1350 شمسى ، حضرت آیت الله مرحوم آخوند همدانى برایم نقل کرد .النورین ، ( ص 317 ) و آیت الله نهاوندى در خزینه الجواهر ( ص 291 ) نقل مى کند : هارون را پسرى بود به زیور صلاح آراسته ، و گوهر پاکش از صلب آن ناپاک چون مروارید ، از آب تلخ و شور برخاسته ، فیض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دریافته بود و از تاثیر صحبت ایشان روى دل از خواهش زخارف دنیوى برتافته ، طریقه ى پدر و آرزوى سریر و افسر را ترک گفته و خانه ى دل را به جاروب آگاهى از خس و خاشاک اندیشه پادشاهى پاک نموده ، از جامه هاى غیر کرباس و شال نپوشیدى ، و خون رغبتش با رنگ اطلس و دیباى دنیا نجوشیدى ، مرغ دلش از دامگاه علایق جسته ، بر شاخهاى بلندى حقیقت آشیان گرفته و دیده از تماشاى صورت ظاهر دنیا بسته بود .پیوسته به گورستانها رفته و به نظر عبرت نگریستى ، و بر آن گلزار اعتبار مانند ابر بهار زار زار مى گریستى !روزى وزیر هارون در مجلس بود ، در آن اثنا آن پسر که نامش قاسم بود و لقبش موتمن آمد بگذرد ، جعفر برمکى خندید ، هارون از سبب خنده پرسید ، پاسخ داد ، بر احوال اینپسر مى خندم که تو را رسوا نموده ، اى کاش این پسر به تو داده نمى شد ! این است لباس و وضع و روش و منش او ، با فقرا و تهیدستان مى نشیند ، هارون گفت : حق دارد ، زیرا ما تاکنون منصب و مقامى به او واگذار نکرده ایم ، چه خوبست حکومت شهرى را در اختیارش بگذاریم ، امر کرد او را به حضور آوردند ، وى را نصیحت کرد و گفت : مى خواهم تو را به حکومت شهرى منصوب نمایم ، هر منطقه اى را علاقه دارى بگو .گفت : اى پدر ! مرا به حال خود بگذار ، علاقه ام به بندگى خدا بیش از حکومت است ، تصور کن فرزندى چون مرا ندارى .گفت : مگر نمى توان در لباس حکومت به عبادت برخاست ؟ حکومت منطقه اى را بپذیر ، وزیرى شایسته براى تو قرار مى دهم تا اکثر امور منطقه را به دست گیرد و تو هم به عبادت و طاعت مشغول باشى .هارون از این معنا غافل بود یا خود را به غفلت زده بود که حکومت ، حق امامان معصوم و اولیاى الهى است . در حکومت ظالمان و ستمگران ، و غاصبان و طاغیان ، قبول امارت و حکومتى که نتوان دستورات حق را پیاده کرد و با حقوق آن ، که سراسر حرام است هیچ عبادتى به صورت صحیح ممکن نیست انجام گیرد ، مورد رضایت خدا نیست و پذیرفتن امارت از جانب ستمگر ، بدون وجه شرعى گناه بزرگى است .قاسم گفت : من هیچ نوع برنامه اى را نمى پذیرم و زیر بار قبول امارت و حکومت نمى روم .هارون گفت : تو فرزند خلیفه و حاکم و سلطان مملکتى پهناور و سرزمینى وسیع هستى ، چه مناسبت دارد که با مردمان بى سر و پا معاشرى و مرا در میان بزرگان سرشکسته کرده اى ؟ پاسخ داد : تو هم مرا در میان پاکان و اولیاى خدا از اینکه فرزند خود مى دانى سرشکسته کرده اى !نصیحت هارون و حاضران مجلس در او اثر نکرد ، از سخن گفتن ایستاد و در برابر همه سکوت کرد .حکومت مصر را به نام او نوشتند ، اهل مجلس به او تبریک و تهنیت گفتند .چون شب رسید از بغداد به جانب بصره فرار کرد ، به وقت صبح هر چند تفحص کردند او را نیافتند .مردى از اهالى بصره به نام عبد الله بصرى مى گوید : من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود ، روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد ، کنار مسجدى جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است ، گفتم : کار مى کنى ؟ گفت : آرى ، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تامین معیشت از راه حلال آفریده گفتم : بیا به خانه ى من کار کن ، گفت : اول اجرتم را معین کن سپس مرا براى کار ببر . گفتم : یک درهم مى دهم ، گفت : بى مانع است ، همراهم آمد تا غروب کار کرد ، دیدم به اندازه ى دو نفر کار کرده ، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد ، گفت : بیشتر نمى خواهم ، روز بعد دنبالش رفتم او را نیافتم ، از حالش جویا شدم گفتند : جز روز شنبه کار نمى کند .روز شنبه اول وقت نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم ، او را به منزل بردم مشغول بنایى شد ، گویى از غیب به او مدد مى رسید . چون وقت نماز شد ، دست و پایش را شست و مشغول نماز واجب شد ، پس از نماز کار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسید ، مزدش را دادم رفت ، چون دیوار خانه تمام نشده بود صبر کردم تا شنبه ى دیگر به دنبالش بروم ، شنبه رفتم او را نیافتم ، از او جویا شدم گفتند ، دو سه روزى است بیمار شده ، از منزلش جویا شدم ، محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند ، به آن محل رفتم ، دیدم در بستر افتاده به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم ، دیده باز کرد و پرسید : تو کیستى ؟ گفتم : مردى هستم که دو روز برایم کار کردى ، عبد الله بصرى مى باشم ، گفت : تو را شناختم ، آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى ؟ گفتم : آرى ، بگو کیستى ؟

گفت : من قاسم پسر هارون الرشید هستم !تا خود را معرفى کرد از جا برخاستم و بر خود لرزیدم ، رنگ از صورتم پرید ، گفتم : اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه ى من عملگى کرده مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد . قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام ، گفت : نترس و وحشت نکن ، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام ، اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمى دیدم حاضر به معرفى خود نبودم ، مرا از تو خواهشى است ، هرگاه دنیا را وداع کردم ، این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار ، انگشترى هم به من داد و گفت : اگر گذرت به بغداد افتاد پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد ، آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى و مى گویى : فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت : چون جرات تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست ، این را گفت و حرکت کرد که برخیزد نتوانست ، دو مرتبه خواست برخیزد قدرت نداشت ، گفت : عبد الله ، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمومنین (علیه السلام)آمده ، او را از جاى بلند کردم به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد ، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد !

 

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه