قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

اخلاق حضرت امام هادى (علیه السلام)

ابوهاشم جعفرى مى گوید : تنگدستى بسیار سختى به من رسید ، به سوى ابى الحسن على بن محمّد (علیهما السلام) رفتم ، به من اجازه ورود داد ، هنگامى که نشستم فرمود : اى ابا هاشم ! کدام نعمت خداى عزّ و جلّ را بر خود مى خواهى شکر کنى ؟ !

زبانم بند آمد و نمى دانستم چه جوابى به حضرت بدهم ، امام (علیه السلام)شروع به سخن کرده ، فرمود :

رَزَقَکَ الایمَانَ فَحَرَّمَ بَدَنَکَ عَلَى النَّارِ ،

خداى مهربان ایمان را روزى تو کرد و در نتیجه بدنت را بر آتش دوزخ حرام نمود .

وَرَزَقَکَ العَافِیَهَ فَاعَانَکَ عَلَى الطَّاعَهِ ،

و سلامتى و عافیت به تو بخشید ، در نتیجه تو را بر طاعت و عبادت یارى داد .

وَرَزَقَکَ القُنُوعَ فَصَانَکَ عَنِ التَبَذُّلِ .

و قناعت را روزى تو فرمود در نتیجه از ناخویشتن دارى مصونت داشت .

اى ابوهاشم ! من به این خاطر با این مطالب با تو شروع به سخن کردم که گمان بردم مى خواهى نزد من از کسى که این همه لطف و محبت در حق تو کرده ، شکایت کنى ، در ضمن دستور داده ام صد دینار به تو بدهند ، آن را بگیر .

محبت و لطف ویژه حضرت به شیعیان

گروهى از اهل اصفهان از جمله ابوالعباس احمد بن نضر و ابوجعفر محمّد بن علویه مى گویند : در اصفهان مردى بود شیعه ، به نام عبدالرحمن ، به او گفتند : به چه سبب در این روزگار اعتقاد به امامت امام على النقى (علیه السلام) ـ نه کس دیگر ـ را بر خود واجب نمودى ؟

گفت : شاهد چیزى بودم که آن را بر من واجب کرد و آن اینکه من مردى فقیر و تهیدست بودم ، با زبانى گویا و با جرات . سالى از سال ها اهل اصفهان مرا با کسان دیگرى براى دادخواهى به بارگاه متوکل فرستادند .

روزى بر در بارگاه متوکل بودیم که فرمان احضار على بن محمّد بن رضا (علیهم السلام)صادر شد ، به برخى از کسانى که حاضر بودند گفتم : این مرد که فرمان به احضارش داده اند کیست ؟ گفته شد : مردى علوى است و رافضیان به امامتش اعتقاد دارند سپس گفت که ممکن است متوکل براى به قتل رساندنش او را احضار کرده است ، گفتم : از اینجا نمى روم تا بنگرم این مرد چه مردى است .

ایشان سوار بر اسب آمد در حالى که مردم در طرف راست و چپ راه ایستاده بودند و او را تماشا مى کردند ، هنگامى که او را دیدم عشقش به دلم افتاد و پیش خود دعا کردم که خدا شر متوکّل را از او دفع کند .

او در حال حرکت میان مردم فقط به یال اسبش نظر مى کرد و توجهى به راست و چپش نداشت و من هم پیوسته براى او در حال دعا بودم ، چون بر من عبور کرد با چهره مبارکش به من روى آورد و فرمود : خدا دعایت را مستجاب کرد و عمرت را طولانى نمود ، و ثروت و اولادت را بسیار و فراوان کرد ، به خود لرزیدم و در میان یارانم افتادم ، پرسیدند : تو را چه شد ؟ گفتم : خیر است و چیزى در آن باره نگفتم .

پس از آن به اصفهان باز گشتم ، خدا درب ثروتى فراوان به رویم گشود تا جایى که امروز غیر از آنچه بیرون خانه است ، چیزى هایى به ارزش هزار هزار درهم در خانه دارم و ده فرزند به من عنایت شد و اکنون عمرم به هفتاد و چند سال رسیده است و تا حال قایل به امامت آن بزرگوار هستم که آنچه در دل من بود دانست و خدا دعایش را درباره من و براى من مستجاب کرد .
 
پایگاه استاد حسین انصاریان

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه