قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

داستان ازدواج(به مناسبت ازدواج رسول اکرم(ص) و حضرت خدیجه(س)) «استاد حسین انصاریان»

روح بزرگ خدیجه، و پاکدامنى و عفّت، و فضیلت و تقواى او چیزى نیست که آئینه بیان و گردش قلم بتواند آن را نشان بدهد.

گوئى دست تقدیر، واقعیّات و کرامات نفسى و فضائل انسانى را با خاک وجود او عجین کرده بود تا لیاقت همسرى گوهر یکدانه گنجینه خلقت را پیدا کند و دخترى چون فاطمه زهرا، مادر یازده امام معصوم و حافظان فرهنگ حق تا قیامت، از وجود ذى جود او پدید آید!

خدیجه اوصاف محمّد را دهان بدهان شنیده بود، ولى وصفى که میسره غلام او در پایان سفر تجارتى از محمّد صلّى علیه و آله داشت بیش از پیش قلب وى را به آن کانون عظمت وکرامت نزدیکتر کرد:

بانوى من نمى دانى امین چه جوان نازنینى است! چه بزرگوار است! چه مهربان است! چه جوانمرد است! جمالش، خصالش، سخن گفتنش، راه رفتنش، نوازش و مهربانیش، هر کدام صد کتاب تعریف دارد، او آقاى من بود، البتّه نماینده شما بود و به جاى آقاى من ایستاده بود ولى با من همچون یک برادر حرف مى زد، کمکم مى کرد، همراه من به پرستارى شتران مى آمد از این موجود اسرار آمیز حکایتها در این سفر دارم، از وى عجایبى دیده ام که به شرح و بیان نمى آید. در میان راه دو شتر از شترهاى ما رنجور شدند من دلتنگ شدم، گفتم چکار کنیم؟

لبخندى زد و دلداریم داد و بعد به پیش شتران از راه مانده و از کار افتاده آمد، دستهاى با عظمت و پنجه هاى بلندش را پیش برد و سر و گوش شترها را نوازش داد. زبان بسته ها تا حرارت دست این مرد را احساس کردند مثل اینکه جان تازه و جوانى تازه اى یافته باشند، از جا برجستند و به رقص و طرب آمدند.

اى داده عنایت الهى *** برزمره انبیات شاهى

مه یافته از عذار تو نور *** شب پرده ز گیسویت سیاهى

با رفعت قدر سرفرازت *** اردیس چو یوسفى است چاهى

از چاک خدنگ سینه دوزت *** داد ایزد ازصبا سپاهى

بخشنده توانگر است مى خواه *** حاجت ز براى هر که خواهى

دانند مقدّسان عِلْوى *** کامروز ز ماه تا به ماهى

برقامت تو قباى لولاک *** زیبا و مناسب است و چالاک

امروز نسیم صبح مى گفت *** آهسته چو صحن باغ مى رُفت

کز عکس رخ پیمبر ماست *** در صحن چمن گلى که بشگفت

آگاه دلش به عمر هرگز *** در خواب نرفت چشمش ار خفت

سرّ دو جهان ز حق بیاموخت *** وز محرم خویش راز نه بنهفت

دانست خرد که دُرّ مدحش *** گر جان بدهى نمى توان سفت

بر قامت تو قباى لولاک *** زیبا و مناسب است و چالاک

اى روى تو از خجسته فالى *** آئینه لطف ذوالجلالى

منشور نبوّت تو دارد *** توقیع کمال لایزالى

بر خاتم دین تو نوشته *** تقدیر مثال بى زوالى

خورشید منیر مانده دایم *** از روى تو در صف هلالى

ما را تو چو سرورى چه باک است *** گر بى خردیم و لااُبالى

عطّار زمانه شد چو بگذشت *** بر بوى تو نَکهت شمالى

با هر که شمایلت بگویم *** فریاد بر آورد که حالى

بر قامت تو قباى لولاک *** زیبا و مناسب است و چالاک

اى نزد تو پست فرق فرقد *** مرقدّ تو را مدینه مرقد

اعداى تو در سَقَر مجاور *** و احباب تو در جِنان مخلّد

در باغ بهشت رفته حورا *** راه تو به گیسوى مجعّد

بگذشت به یک قدم بُراقت *** از طارم گنبد زبرجد

در مکتب امّیى که دیده است *** در علماى دهر ابجد

مَعْت تو کجا و من کجایم *** هیهات که جهل بردم از جد

اى کرده خطا با تو هر دم *** ارواح رسل که یا محمّد

بر قامت تو قباى لولاک *** زیبا و مناسب است و چالاک

میسره مى گفت و خدیجه مى شنید، در این حال دیگر صداى میسره به گوش خدیجه نمى رسید زیزا فکرش مستقلاًّ با امین صحبت مى کرد و از امین صحبت مى شنید. او به خاطر خطوط مشترکى که در پاکى و فضیلت با امین داشت به دوست و محبوب راه یافته بود، دیگر چه حاجت به اینکه با میسره حرف بزند؟ بى اختیار به او مى گوید: بس است، علاقه مرا به او دو چندان کردى، برو تو و همسرت را آزاد کردم و دویست درهم و دو اسب و لباس گرانبهائى در اختیارت مى گذارم.

سپس آنچه را از میسره شنیده بود براى ورقه بن نوفل که داناى عرب بود نقل مى کند او هم در جواب مى گوید: صاحب این کرامات پیامبر است!

خدیجه بزرگوار این انسان والا که معارف اسلامى درباره اش گفته اند:«خدیجه از زنان بافضیلت بهشت است»، و شیخ متقدّمین حضرت صدوق از رسول اسلام نقل کرده که:

بهشت مشتاق چهار زن است: مریم، آسیه، خدیجه، فاطمه. و هم اوست اوّل زنى که بى چون و چرا در لحظه اوّل بعثت به تمام واقعّات الهیّه ایمان آورد.

روزى در خانه اش نشسته بود و عدّه اى در منزل در خدمتش بودند، از جمله یکى از دانشمندان یهود، اتفّاقاً امین از آنجا گذشت، دانشمند یهودى از خدیجه خواست از امین بخواهد لحظاتى در آن مجلس شرکت، کند امین وارد مجلس شد، دانشمند یهودى از امین خواست بگذارد علائم نبوّت را در صورت ظاهر او ببیند، امین پذیرفت. خدیجه به دانشمند یهودى گفت: هر گاه عموهایش از کنجکاوى تو خبر شوند عکس العمل سختى نشان خواهند داد زیرا آنها از یهود بروى مى ترسند.

مرد یهودى گفت: صدمه زدن به امین محال است، چرا که دست تقدیر او را براى خاتمیّت و ارشاد ناس مى پروراند. خدیجه گفت: از کجا مى گوئى؟ گفت: من نشانه هاى پیغمبر آخر الزمان را در تورات دیده ام و از نشانه هاى او این است که پدر و مادرش مى میرند و جدّ و عموى وى از او نگهدارى مى کنند و از قریش زنى را انتخاب مى کند که سیّده قریش است، سپس به خدیجه اشاره کرد و گفت: خوشا به حال کسى که افتخار همسرى او را پیدا کند!

خدیجه شبى در عالم رویا دید: خورشید فروزان بالاى شهر مکّه چرخ خورد و سپس پایین آمده به خانه وى فرو شد. خواب خود را براى ورقه حکایت کرد، ورقه گفت: با مرد بزرگى ازداواج مى کنى که شهرت او جهانگیر خواهد شد.

این واقعیّات و از همه مهم تر صفا و پاکى و سلامت فضیلت و عفّت و تقواى خود خدیجه که وى را از تمام رسوم جاهلیّت حفظ کرده بود باعث شد که از طرف وى به امین پیشنهاد ازدواج شود. امّا از آن طرف:

محمّد صلّى علیه و آله در ایّام فراغت در بیابانهاى مکّه و بخصوص در کوه حرا و کنار غار مشغول سیر فکرى در آفاق و انفس مى شد. براى وجود مقدّسش معلوم بود که ماسواى حق ـ عزّوعلا ـ در معرض زوال است و فنا، حقیقتش معلومى است معدوم، و صورتش موجودى است موهوم، دیروز نه بود داشت و نه نمود، و امروز نمود است بى بود، و پیداست که فردا از وى چه خواهد گشود. زمام انقیاد به دست آمال و آمانى نمى داد و پشت اعتماد بر این امور فانى نمى نهاد. دل از همه برکنده بود و به خداى عزیز نهاده، از همه گسسته بود و به او پیوسته، به او که همیشه بود و همیشه باشد و چهره بقایش را خار هیچ حادثه نخراشد.

هر صورت دلکش که ترا روى نمود *** خواهد فلکش ز دور چشم تو ربود

رو دل به کسى ده که در اطوار وجود *** بودست همیشه با تو و خواهد بود

رفت آن که به قبله بتان روى آرم *** حرف غمشان به لوح دل بنگارم

آهنگ جمال جاودانى دارم *** حسنى که نه جاودان از آن بیزارم

چیزى که نه روى در بقا باشى از او *** آخر هدف تیر فنا باشى از او

از هر چه به مردگى جدا خواهد شد *** آن به که به زندگى جدا باشى از او

اى خواجه اگر مال اگر فرزند است *** پیداست که مدّت بقایش چند است

خوش آن که دلش به دلبرى در بند است *** کش با دل و جان اهل دل پیوند است

توحید یگانه گردانیدن دل است، یعنى تخلیص و تجرید او از تعلّق بما سواى حق - سبحانه ـ، هم از روى طلب و ارادت و هم از جهت علم و معرفت.

یعنى طلب و ارادت او از همه مطلوبات و مرادات منقطع گردد، و همه معلومات و معقولات از نظر بصیرت او مرتفع شود.

محمّد صلّى علیه و آله تا کار به دست مى آمد از کار رو برنمى گردانید، چوپانى، باغبانى، کشیدن آب از چاه، نوشانیدن آب به شترها و گسپندها، نگهبانى از نخلستانها و...

هر چه به وى پیشنهاد مى دادند انجام مى داد و اجرتش را به عموى خود مى پرداخت تا رنج سختى زندگى را از چهره پاک عمو بزداید.

عمو از این برادرزاده عزیز که هم یادگار برادر جوانمرگش بود وهم یادبود محبتها و مهربانیهاى پدر بزرگوارش عبدالمطلب رابا خود میداشت،خیلى راضى بود،ولى یک نگرانى مبهم دمبدم قلبش را مى فشرد، آهسته از خود مى پرسید بالاخره چه باید کرد؟ اشکال کار در چیست؟ چه را چه باید کرد؟ مسئله ازدواج این جوان را که اکنون پا به بیست و پنج سالگى گذاشته است چه باید کرد؟

خدیجه آن بانوى محترمه و شریفه و دانا به وسیله زنى به نام «نفیسه» خواسته خود را به پیامبر اعلام کرد، پیامبر عزیز میل خدیجه را با عموهایش در میان گذاشت و پس از بحث و مباحثه با پانصد درهم مهریه بنا شد این پیوند ملکوتى صورت بگیرد.

خدیجه کبرى با راز ونیاز به درگاه حضرت حق، خود را به این شرافت عظمى مشرّف نمود:

اى که خاک شوره راتو نان کنى *** وى که نان مرده را تو جان کنى

اى که خاک تیره را تو جان دهى *** عقل و حسّ و روزى و ایمان دهى

شکّر از نى، میوه از چوب آورى *** از منى مرده بُت خوب آورى

گُل ز گِل، صفوت ز دل پیدا کنى *** پیه را بخشى ضیاء و روشنى

اى خداوند لطیف بى نظیر *** این ز پا افتاده را خود دستگیر

رحمتى فرما ز رحمتهاى خاص *** اى که جز از رحمت نبود خلاص

تا سزاى خدمت سلطان شوم *** لایق درگاه شاه جان شوم

بو که بتوانم یکى از صد هزار *** خدمت آرم در جناب شهریار

خدمتى شایان شخص مصطفى *** که شه جانست و دل را پیشوا

خدمتى در خورد خوبیهاى او *** از در روى خوش زیباى او

خدمتى شایان محبوبىّ او *** لایق تخصیص موهوبىّ او

خادم این درگه والام کن *** عارف این کلمه عُلیام کن

اى خدا احمد اصیل عصمت است *** خاک کویش کیمیاى دولت است

عزّت جان از تو دارد نز کس *** کاوست بحر وحدت و عالم خسى

ختم خیل انبیاء مرسل است *** تاجدار آخرین از اوّل است

عقل اوّل روشنى از او گرفت *** روح اقدس زو نشان هو گرفت

آفتاب جان کلّ زو پرتوى *** این جهان کهنه را از او نوى

محرم اوّل ز خلوتگاه خاص *** شاهد آخر به حین لامَناص

ظاهر آمد تا مدد کارى کند *** خلق را در راه حق یارى کند

انبیا را نور وحى از روى اوست *** اولیا را قبله جان کوى اوست

هستى هر هستى گوهر که هست *** ز ابتدا او را طفیلى آمدست

هر دو عالم خاتمى در دست او *** دستیاران قضا پابست او

ساقیان خلد مینو مست او *** جان و دل چون آب و گل شد پست او

هر کجا جانى است بر فِتراک اوست *** سدره هم چون عرش اعلا خاک اوست

تا قدم در مشهد صورت نهاد *** بر قدومش اصل معنى بوسه داد

خاک راهش چون فلک آمد ملک *** تا که فرمان رفت که اَلْمُلْکُ لک

آدم مسجود زو مسجود شد *** بلکه از فیض نمودش بود شد

آدم و نوح و خلیل شیفته *** موسئى کز بحر، گرد انگیخته

پور مریم آن که روح الله بود *** که به گهواره ز حق آگاه بود

از دمى آمد چو همدم مى نیافت *** پشت بر غبْرا سوى خَضْرا شتافت

پس به بام آسمان منزل گرفت *** چشم بر راه محمّد اى شگفت

انتظارى برد کاکنون سر رسید *** لاله حُمراى قدّوسى دمید

این همه که صاحب عزم آمدند *** صابرانه از شریعت دم زدند

این قبیل هر نبىّ و هر رسیل *** جملگى در پیش آن شاه جمیل

چون طلایه لشگرند و لشگرند *** که ز لطفش سوى حق ره مى برند

رهنمایان راهرو در راه او *** صف به صف تا درگه خرگاه او

سر بسر خیلند و او شاه عظیم *** گر نه لطفش، دل شد از بیمش دو نیم

قصّه کوته بنده تست اى خدا *** مصطفى و شهریار ماسوا

رحمت بى علّتت روزىّ من *** کرده خدّامىّ میر انجمن

شکر این نعمت مرا الهام کن *** چون کرامت مى کنى اتمام کن

چون مجلس ازداوج با شرکت بزرگان طرفین بر پا شد حضرت ابوطالب جهت خواستگارى، خطبه زیر را خواند:

«سپاس خداوندى را که ما را زا ذریّه ابراهیم و فرزند زادگان اسماعیل قرار داد، و ما را از ارکان مَعَد و عناصر اصلى قبیله مُضَر و پاسداران خانه خود و خدمتگذاران حرم خویش شرافت داد، و براى ما خانه اى اختیار فرمود که همگان به سوى آن مى آیند و آن حرم امن است، سپاس بر او که حکومت بر این منطقه را به ما عنایت کرد.

همانا برادر زاده ام محمّد صلّى علیه و آله با هیچ مردى مقابله نمى شود، مگر اینکه سنگین تر و برتر است و اگر هم از نظر مال دنیا فقیر باشد مهم نیست که مال سایه زود گذر و چیزى است که دست بدست مى شود.

محمّد صلّى علیه و آله را خوب شناخته اید و قرابت او را مى دانید، خدیجه دختر خویلد را خواستگارى مى کند و کابین او را آنچه مربوط به حال و آینده است از مال من داده; سوگند به خدا که از این پس خبر او بزرگ و گرانقدر خواهد بود».

خدیجه بانوئى عفیف و مهربان و صمیمى بود، زنى هوشیار و دانا بود، به محمّد صلّى علیه و آله گفته بود دوستت دارم; و راست گفته بود.

این زن در این ازدواج مقام اجتماعى خود را تا همسرى با یک جوان که به محمّد یتیم مشهور بود به پایین کشید، ولى خودش مى دانست که مقام معنویش را در سایه محمّد تا عرش برین بالا برده است.

زنهاى متشخّص و متفرعن قریش دیگر با وى معاشرت نمى کردند، دخترانى که شب و روز دور برش همچون منظومه شمسى مى چرخیدند نظام خود را گسسته و پریشان و پراکنده شده بودند، امّا از این لحاظ یک ذرّه هم دلتنگ و مکدّر نبود.

این زن آنقدر، روشنفکر و کار آزموده بود که همچون وزیرى مدبّر و با تدبیر طرف مشورت امین قرار مى گرفت. وى تنها زنى بود که توانست در زندگى محمّد چنین مقامى را دریابد. وى نزدیک به چهل میلیون سکّه طلا از ثروت خود را در راه محمّد و عقیده و ایمان و فرهنگ او خرج کرد. او تا زنده تنها همسر پیغمبر بود، و پس از مرگش این احترام و شرف به یک عشق آسمانى عوض شده بود.

پیغمبر خدیجه را پس مرگش همانند زمان حیاتش عاشقانه دوست مى داشت و عاشقانه از وى یاد مى کرد تا آنجا که چند بار عایشه را به سخنان نسش دار وادار کرد.

عایشه مى گوید: گوسپندى را سر بریده بودیم، رسول اکرم براى دوستان کهنسال خدیجه از این کوسپند چند سهم مقرّر فرمود و چنان صمیمانه از خدیجه یاد کرد که حسّ حسادت من سخت به هیجان در آمد: یا رسول الله فکر مى کنم که تو در این دنیا جز خدیجه هیچ زنى را زن نمى شمارى!

پیامبر در جوابم سکوت کرد، و این سکوت تصدیق منش آتش به جانم زد، گفتم یا رسول الله بس نیست که این همه از یک پیره زن سپید مو یاد مى کنى؟ خدا را سپاس گوى که پس از مرگش دختران جوان بهره ات ساخته. احساس کردم که رسول خدا خشمناک شد، آن ورید آبى گون که میان دو ابرویش قرار داشت پر شد و برجسته گردید و فرمود:

«خوبست بس کنى عایشه، در آن روزگار که خدیجه دوستم داشت کسى دوست و یارم نبود; در آن روزگار که او به نبوّت من تصدیق کرد همه تکذیبم کردند; در آن روزگار که سخت بینوا و تهیدست بودم ثروت گزافش به اختیارم افتاد و بالاتر از همه فاطمه از وى به یادگار مانده است».

خدیجه کبرى تا زنده بود براى پیامبر یارى راستین و تکیه گاهى عظیم بود; پیامبر در هر مصیبت و رنجى که از کفّار و مشرکین مى دید، با ملاقات با خدیجه دل روشن مى داشت و رفع غم و غصّه مى نمود.

همسر بزرگوار رسول خدا بعد از تحمّل تنهائى و مصائب و آلام زیاد بخصوص اقامت اجبارى سه ساله در شعب ابوطالب از پا در آمد و به بستر بیمارى افتاد، تنها سر پرست و یار او محمّد صلّى علیه و آله بود، زیرا تمام زنان قریش و مکّه به خاطر ازدواجش با پیامبر و تهیدست شدنش وى را تنها گذاشته بودند.

آرى بانوئى که روزگارى ملکه قریش و سیّده حجاز بود، بانوئى که بانوان مکّه به معاشرت و دوستیش بر خود مى بالیدند پاک تنها مانده بود.

بانوئى که دستگاه بازرگانیش ثروتمندترین و غنى ترین دستگاه هاى تجارتى عرب بود به روز مرگ تک و تنها در اطاقى کوچک خود بر فرش بوریائى افتاد، و جز شوهر عالیمقامش محمّد صلّى عیله و آله و دختر کوچکش فاطمه زهرا هیچ کس را در کنار نداشت. دختران دیگرش زینب و رقیّه در مکّه حضور نداشتند.

آهسته آهسته نفس بیمار به شماره افتاده بود، پیامبر اکرم دستور فرمود که فاطمه زهرا را از اطاق مریض به اطاق دیگرى ببرند و خود پنجه هاى لاغر خدیجه را که اندک اندک حرارت تب باحرارت حیات از زیر پوستهاى خشکیده اش مى گریخت و جاى خود را به برودت مرگ مى سپرد در دست داشت.

براى آخرین لحظه چشمان خدا بین خدیجه از هم گشوده شد و نظرى به دیدگان اشک آلود شوهرش انداخت:

یا رسول الله از من راضى باش.

پیامبر فرمود: امیدوارم که خداى من هم از تو راضى باشد. خدیجه آهى کشید و گفت: فاطمه کو؟

ـ به خاطر فاطمه نگران مباش خداى تو نگهبان اوست.

ـ خداى من... خدا نگهبان خوبى است، خدا کافى است.

پیامبر روى صورت خدیجه خم شد و فرمود:

هم اکنون جبرئیل بر من وارد شده و سلام خدا را به تو مى رساند. خدیجه لبخندى از منتهاى رضایت و خشنودى به لب آورد و گفت:

اِنَّ اللهَ هُوَ السَّلامُ، وَ مِنْهُ السَّلامُ، وَ الَیْهِ یَعودُ السَّلامُ، وَ عَلى جَبْرائیلَ وَ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللّهِ السَّلامُ.

در آخرین نفس به وحدانیّت الهى و رسالت محمّد صلّى الله علیه و آله شهادت داد و براى همیشه دیده از جهان فرو بست.

 
 
پایگاه استاد حسین انصاریان

منبع: استاد حسین انصاریان(دیار عاشقان/جلد دوم)
 

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه