گفتم: چند سال است كه در اين مغازه هستى؟ گفت: چهل و پنج سال. من از پول اين مغازه هفت دختر شوهر داده ام. دخترها و دامادهايم خيلى خوب هستند.
به خدا گفتم: تو هفت دختر به ما دادى، يك پسر نيز به ما بده، گويا صلاح ما نمى ديد كه به ما پسر بدهد.
خانم من حامله شد و پسر زاييد. بعد پسرش را صدا كرد، گفت: اين اكنون چهل ساله است، اما عقب مانده است. البته من راضى هستم و چهل سال است كه دارم به او خدمت مى كنم، ولى نبايد من اين كار را مى كردم؛ يعنى بايد به آن هفت دختر قانع مى بودم. گفتم: من ياد روايتى از حضرت رضا عليه السلام افتادم كه مى فرمايد: حضرت يوسف عليه السلام بعد از نُه سال زندانى شدن به پروردگار عرض كرد: خدايا! آخر تا كى بايد در زندان باشم؟ خطاب رسيد: مگر من تو را به زندان انداخته ام كه به من مى گويى؟ نه سال قبل وقتى زليخا به تو گفت: اگر كام مرا برنياورى، تو را به زندان مى اندازم، خودت به من گفتى: «رَبّ السّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنِى إِلَيْهِ»
خدايا! زندان از اين كاخ و اين درخواست زليخا براى من بهتر است. خودت گفتى كه مرا به زندان ببر.
حال تو نيز به صلاحت نبود كه پسر دار شوى، مى گويى: بده، خدا مى گويد: باشد، اين هم پسر. مگر مادر مريم نگفت: «رَبّ إِنّى نَذَرْتُ لَكَ مَا فِى بَطْنِى مُحَرَّرًا»
خدايا! اين بچه اى كه درون شكم دارم- صد در صد يقين داشت كه پسر است- من او را براى خدمت گذارى به بيت المقدس نذر كردم، اما وقتى زاييد، گفت: «رَبّ إِنّى وَضَعْتُهَآ أُنثَى وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا وَضَعَتْ وَلَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنثَى »
من دختر زاييدم، ولى پسر مى خواستم. اما هيچ پسرى با اين دخترى كه به او دادم قابل مقايسه نيست. اگر طبق خواسته خودش به او پسر مى دادم، انسانى معمولى مى شد، اما من صلاح او نديدم كه به او پسر بدهم، دختر دادم كه اين دختر مادر پيغمبر اولوالعزم چهارم من بشود. اگر پسر مى دادم، به قيمت اين دختر نبود.
درخواست مصلحت از خدا
اولياى خدا نمى گويند: خدايا اين كار را بكن، مى گويند: خدايا! هر چه مصلحت ما هست، در حقّ ما انجام بده.
قوم ديگر مى شناسم ز اولياء كه دهانشان بسته باشد از دعا
در اصفهان مدرسه معروفى براى طلبه ها هست كه خيلى از مراجع در آنجا درس خواندند. مانند مرحوم آيت الله بروجردى، شهيد مدرس و سيد جمال الدين گلپايگانى.
در آنجا ظهر و شب نماز جماعت هاى خيلى خوبى داشته و دارد. يكى از كسانى كه هر روز به نماز جماعت مى آمد، حكيم باشى اصفهان و رييس همه دكترها بود. روزى داشت به نماز جماعت مى رفت، ديد پينه دوز جلوى درب مدرسه خيلى اوقاتش تلخ است. گفت: مشهدى حسن! چه شده است؟ گفت: ديشب همسرم زاييده و نهمين بچه ماست. والله من بچه نمى خواهم؛ چون درآمدى ندارم. گفت:
غصّه نخور، من معجونى دارم كه هم مرد و هم زن را عقيم مى كند. براى تو مى آورم، پول هم نمى خواهم. هر دو بخوريد. گفت: خدا پدرت را بيامرزد. سال ديگر حكيم باشى آمد برود، ديد پينه دوز خيلى بد نگاه مى كند، گفت: مشهدى حسن! گفت: زهر مار، خدا تو را لعنت كند، اين چه بود كه به من دادى، ديشب همسرم دوقلو زاييد. باز برسيم به اين نقطه كه مؤمن چه در گشايش مالى حلال و چه در دست تنگى، راضى به رضاى پروردگار است و به سراغ حرام نمى رود، چون مولا و محبوب او نمى خواهد. مؤمن خود را كارگر خدا قرار داده است.
منبع : مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی