قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

معامله كردن با خدا

دانشمندى به نام سعيد بن مسيّب  در مدينه زندگى مى كرد. امام باقر و امام كامل كرده بود. كار اين دانشمند درس دادن بود. زمانى كه عبدالملك مروان حاكم كشور است. نماينده اى با اختيارات تامّ مى فرستد كه اين دختر را از سعيد بن مسيّب براى پادشاه كشور خواستگارى كن، دختر و خودش هر چه مهريه و چيز ديگر خواستند قبول كن و امضا بده. نماينده عبدالملك آمد و با سعيد بن مسيّب مفصل صحبت كرد و همه مژده ها را به او داد و سعيد نيز بعد از تمام شدن حرف او گفت: اين دختر را به عبدالملك شوهر نمى دهم. آن نماينده خداحافظى كرد و رفت. روزى سر درس به شاگردش كه لباس معمولى به تنش بود گفت: دو روز است كه درس را تعطيل كردى، خيلى براى من سنگين است، چرا؟ اشك شاگردش ريخت، گفت: من تازه عروسى كرده بودم، همسرم مريض شد و مرد. اين دو روز دست اندر كار كفن و دفن او بودم.
گفت: پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است كه بى زن زندگى كردن، شرّ است، شما همين امشب بايد ازدواج كنى. گفت: من تازه همسرم مرده و وضع مالى خوبى ندارم، چه كسى به من دختر مى دهد؟ گفت: من.
دخترى كه شاه به دنبالش فرستاده بود. يعنى من دخترم بايد با انسان ازدواج كند، نه با شاه. گفت: چند لحظه صبر كن، رفت و به دخترش گفت: شوهرى دانشجو، سالم و پاك به خواستگارى تو آمده است، مى خواهى تو را به ازدواج او بدهم؟ گفت: پدر! شما سرد و گرم روزگار را چشيده ايد، اگر مصلحت من مى دانيد، من حاضرم. آمد به جوان گفت: دخترم حاضر است. عقدش را اكنون مى خوانم و اول غروب عروس را مى آورم و به تو تحويل مى دهم. اول غروب آمد، در زد، داماد آمد، به او گفت: استاد! مهريه چه باشد؟ من پول ندارم تا مهر دختر را بدهم. آن زمان مهر را نقد مى پرداختند. گفت: كلّ قرآن را شرط الهى مى كنم كه بايد به دخترم ياد بدهى، اين مهريه دختر من است، ديگر چه مى خواهى؟ ازدواج تمام شد.


منبع : مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه