قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حرام خوارى و آتش شب اول قبر

قبل از انقلاب، ساعت شش تا هفت صبح در يكى از مساجد معتبر تهران، ده روز منبر داشتم، پيشنماز مسجد جديد بود، او را نديده بودم و نمى دانستم كيست. روز اول كه منبر رفتم، امام جماعت در آستانه درب ورودى مسجد نشسته بود. به نظرم مى آمد كه عمر او از هشتاد سال گذشته باشد. ولى چهره او بسيار عرفانى بود.
اميرالمؤمنين عليه السلام در «نهج البلاغه» مى فرمايد: بدن هاى اين افراد روى زمين است و خودشان جاى ديگر سير مى كنند، «1» از جاى ديگرى بدنهايشان اداره مى شود، اهل اين دنيا نيستند. منبر تمام شد، تمام ذهن و حواسم پيش امام جماعت بود. رفتم كنار ايشان نشستم، بلند شد و احترام كرد. دلم مى خواست دست و پاى او را ببوسم، ترسيدم كه برنجد. آهسته به ايشان گفتم: آقا، چند سال داريد؟ فرمودند: حدود نود سال، گفتم: از عجايبى كه در اين نود سال ديده ايد اجازه داريد براى من تعريف كنيد؟ به من نگاه نكرد و زير لب گفت: يكى از آنها را امروز براى شما مى گويم. گفت: اصالتاً اهل جرگويه هستم. از كودكى تمام عشق زندگى من اين بود كه دهه عاشورا و ماه رمضان، از قم، مشهد و اصفهان يك روحانى بيايد اينجا منبر برود، و هر چه بگويد من قبول بكنم. نود سال پيش، بيشتر افراد اهل منبر از خدا مى ترسيدند، در سخنرانى مواظب حرف هاى خود بودند. حالا هم بعضى ها از خدا مى ترسند، بعضى ها نيز هم شجاعت شيطانى دارند و نمى ترسند. كلمه به كلمه اى كه روى منبرها گفته مى شود روز قيامت محاسبه مى شود. امام جماعت گفت: عشق به مسجد، منبر و روحانيت وارسته، اثرات عجيبى روى من گذاشت. در آن منطقه، يك خان ظالمى بود كه به ژاندارم هاى اواخر قاجاريه نيز وابسته بود، هر چه از مردم مى گرفت با ژاندارم ها مى خورد. محصول كشاورزها را مى گرفت، مردم را به چوب مى بست و شلاق مى زد. كسى حريفش نبود. يك شب ديدم مردم خوشحال، خندان و شاد هستند، به پدرم گفتم: امشب در ده چه خبر است؟ گفت: خان مرده. پرسيدم كجا دفنش كردند؟ گفت: در قبرستان
عمومى، گفت: يكى از برنامه هاى روزانه من اين بود كه براى خواندن نماز صبح، قرآن و تسبيحات هر روز به قبرستان مى رفتم. هوا كه روشن مى شد، سوره «انا انزلناه» و فاتحه را براى اهل قبور مى خواندم.
آن روز صبح هم طبق عادت هر روز، پياده آمدم نزديك قبرستان، آن طور كه پدرم نشانى داده بود، قبر خان را ديدم، در تاريكى و روشنايى هوا ديدم تا جايى كه چشمم كار مى كند، آتش به آسمان شعله مى كشد. گفت: با ديدن اين حالت غش كردم، بعد از به هوش آمدن، به خانه برگشتم، تازه آفتاب زده بود. به پدر و مادرم گفتم: به من اجازه مى دهيد بروم درس علمى بخوانم؟ پدرم گفت: من نمى توانم خرجى تو را بدهم، گفتم: من خرجى نمى خواهم، فقط اجازه بدهيد. با خودم گفتم: اگر پدرم خرجى نداد، نان خشك، پوست هندوانه، پوست خربزه، پوست گندم، جمع مى كنم و تميز مى كنم و مى خورم. پدرم گفت: اگر خرجى نمى خواهى برو. مادرم نيز چند عدد نان خانگى را در يك بقچه كهنه گذاشت و به من داد، مرا بوسيد و گفت: خدا به تو توفيق بدهد.
گفت: من از جرگويه پياده راه افتادم تا حرم حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام رفتم. با ابى عبدالله عليه السلام پيمان بستم درس بخوانم و خودم را خرج دين كنم. پنجاه سال كربلا بودم، گاهى به حكم ادب، به زيارت اميرالمؤمنين عليه السلام و يا كاظمين مى رفتم. صدام به اجبار ما را از عراق بيرون كرد.
اى دريده پوستين يوسفان             گرگ برخيزى از اين خواب گران


منبع : مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه