قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

زندگى شرافتمندانه در سايه قرآن

چنان كه در سطور گذشته ملاحظه كرديد ، انسان غربى از اوضاع زمان ، زمانى كه آن را با استفاده غلط از تمدن بى روح و بى معناى خود آميخته ، زبان به اعتراض و شكايت گشوده و به شدت اظهار خستگى و دلتنگى كرده است ; زيرا در سايه اين تمدن ، كه رنگى از معنويت ندارد و بويى از قوانين عالى الهى نبرده است ، ضعيفان را مى كشد و ملت هاى زيادى را اسير مى كند و از قتل و غارت و وحشيگرى هراسى به خود راه نمى دهد . فقط گاهى به عنوان صلح و آرامش ، آتش بس چند ساعته اى را مى پذيرد ، تا قواى فرسوده خود را تجديد كرده و به تهاجم هاى خود ادامه دهد . البته اين برنامه هاى غير طبيعى و غير انسانى ، خسته كننده ، و زجر دهنده روح و روان است ; ولى در عين اين اظهارات و دلتنگى ها ، دست از مرام كثيف خود برنمى دارد ، آنچنان كه انسان حس مى كند اين اعترافات هم پرده اى از مكارى و حيله گرى انسان غربى است .
كدام انسان غربى ؟
ناگفته نماند كه مراد ما از انسان غربى ، كسانى هستند كه از نظر تربيت و افكار و آراء ، ساخته شده اوضاع ماديگرى به اشكال گوناگونش مى باشند ، چه در غرب زندگى كنند يا در شرق ; زيرا كمونيسم در شرق ; يعنى تكامل طبيعى روح مادى غرب ، فاقد خصلت هاى انسانى و معانى روحى حيات بشرى است(1)و مى داند كه ملت هاى كمونيستى شرق نيز ، تربيت يافتگان افكارى چون افكار « ماركس » يهودى ، ستمديده غربى هستند كه از نظر برنامه كمتر از حكومت طلبان سرزمين غرب نيستند ; زيرا آدمخواران قرن بيستم ، در شرق و غرب ، شاگردان يك مكتبند و فرزندان نامشروع يك پدر و مادرند ، و از بى دينى و جدايى كلى و كامل از حق ، احوالات و برنامه هايشان سرچشمه گرفته است .اين بلاهاى خانمان سوز و جنايت هاى بى سابقه و تعدى و تجاوزهاى ناجوانمردانه ، براى آن است كه در تمدن غربى از انسانيّت انسان خبرى نيست .
انسانيّت فراموش شده
در تمدن مادى غرب ، انسانيّت به فراموشى سپرده شده است ، نظام هاى موجود جهان ، از سرمايه دارى گرفته تا كمونيستى نيز ، در اين جرم بزرگ شريكند ( زيرا گفتيم اينها همه شاگردان يك مدرسه و برادران هم رأى ، از يك پدرند ) كه قيمت انسان را شكسته و انسانيّت را بى قدر كرده اند ، در حالى كه ارزش همه چيز ، آرى همه چيز ، به وضع سرسام آورى رو به فزونى مى رود ، انسان اين گل سر سبد آفرينش ، به صورت موجودى بى ارزش درآمده است ، كه در مقام مقايسه از هر چيز ، بى قيمت تر و سبك وزن تر است ! !اين همان عاملى است كه نه تنها رشد و ترقى انسان را متوقف مى سازد ; بلكه او را تهديد به سقوط و نيستى مى نمايد ، در حالى كه روز به روز بر حجم مصنوعات توليدى جديد ، افزوده شده و جهان به سوى اكتشافات جديدى پيش مى رود . تنها موجب پديد آمدن اين وضع ، آن است كه در اساس تشكيلات تمدن جديد ، فطرت انسان و نيازمندى هاى واقعى وى مراعات نشده و اين تمدن بدون توجه به اين واقعيت بنا نهاده شده است .موشك هاى قاره پيما و قمرهاى مصنوعى ، نبايد ما را سرگرم خود كرده و از دره هولناكى كه انسان و انسانيت با آن روبرو است غافل نمايد .انسان ، عزيزترين موجود اين جهان است ، اوست كه هسته مركزى اين عالم و حاكم بر آن مى باشد و اوست كه شاهكار خلقت و صاحب عقل ، كه مهمترين ملاك كرامت و برترى او مى باشد ، و بايد مقياس ترقى و تنزل او قرار گيرد ، و پيشرفتگى يا عقب ماندگى او را نشان دهد ، و اين سعادت و خوشبختى اوست كه بايد ميزان سازش يا عدم سازش تمدنى كه در آن زيست مى كند با طبيعت او باشد .جلوه هاى كاذب و سراب گونه اين تمدن مادى ، نبايد چشم ما را خيره كند و تيره روزى و بدبختى بشريت را در سايه نامبارك آن ، از نظر ما دور بدارد .
نااميدى به علم
بنابراين هرگاه ديديم كه انسانيت انسان و ارزش هاى والاى او تنزل كرده و رو به سقوط است ، هرگاه ديديم اين موجود عاليقدر ، عبد ذليل ماشين و وسيله اى براى اداره زندگى ماشينيسم شده ، و هرگاه ديديم بر اثر اين حقارت شخصيت ، در فكر و ادراك و اخلاق انحطاط يافته و ملاحظه كرديم كه در روابط جنسى ، مانند حيوانات و بهائم به پستى گراييده ، و مشاهد كرديم كه وظايف فطرى و طبيعى وى معطل مانده ، و ديديم بدبخت و حيرت زده و مضطرب گشته ، و به وضعى بى سابقه ، گرفتار بيمارى هاى عصبى و روانى جنون ، انحرافات جنسى ، گناه و جنايت و تبه كارى شده ، و وقتى ديديم كه از خود و از محيط بيم و وحشتى كه اين تمدن و سيستم مختلف اجتماعى ، سياسى ، اخلاقى و فكرى در پيرامون او به وجود آورده فرارى و گريزان است ، و وقتى ملاحظه كرديم انسان سرگردان و بلاتكليف است ، رنج و غصه خود را با چيزهايى تسكين مى دهد كه كوبنده روح و جسم و اعصاب اوست ، از درد و رنج به مواد مخدره و مشروبات الكلى يا به افكار تيره و تخيلات يأس آور و نوميدكننده ، پناه مى برد ; ديگر نمى توانيم به علم و دانش ، در اين عرصه تمدن اميدوار باشيم و به اكتشافات دست بشر دلخوش كنيم .علمى كه از روان بى خبر است ، هر چند در تسهيلات زندگى مادى پيشروى كند ، نخواهد توانست از سقوط هولناك بشريت جلوگيرى كند و تيره بختى و سيه روزى او را پايان بخشد .ديگر علم نمى تواند اين حقيقت را پوشيده بدارد ، كه تمدن صنعتى جديد روزهاى آخر خود را مى گذراند ، بشريت از اين پس نيازمند تمدن ، و نظام و تشكيلاتى ديگر است .تشكيلات تمدن آينده ، بايد از عيوب و نقص هاى ريشه دارى كه زندگى بشر را تباه مى كند و اثر علم و معرفت را خنثى مى سازد دورى كند .تشكيلات آينده ، بايد به انسان اين فرصت را بدهد ، كه به هدف خلقت خود نزديك شده و خيمه سعادت خود را بر سر منزلى كه خداى جهان براى او مقدر فرموده است ، برافراشته و علم ، عقل و تجربه را به گونه اى جز آنچه تا به حال به كار مى گرفت به كار گيرد ، آنگونه كه با نيازمندى هاى واقعى و با سرشت انسانى او موافق و مناسب باشد(1) .اين تشكيلات كه بتواند عقل ، تجربه و علم را به كار گيرد ، جز از طريق توجه و عمل به قرآن ميسر نيست ; چنانچه به سازندگى آن در صفحات قبل اشاره شد ، از اينرو مسلمين بايد به قرآن باز گردند ، و اولين عامل انحطاط خود ; يعنى دورى از كتاب حق را از سر راه سعادت خود بردارند .
2 ـ هوى پرستى
شهوت پرستى ، غفلت ، انحرافات فكرى و عملى زمامداران مسلمين ، دومين عامل انحطاط جامعه اسلامى است .مردم در زندگى دنيا داراى دو مسلكند :
اول : ماديگرى كه فقط به ظاهرِ زندگى پرداخته ، و ثروت ، نفوذ و مقام را به هر وسيله اى كه باشد كسب مى كنند .
دوم : مسلك عزلت گزينى و گوشه گيرى كه تنها به كارهايى كه در خور روح است اقدام مى كنند ، يعنى گوشه گيرى و نيايش ، روزه و رياضت ، به نحوى كه مايه بريدگى رشته ارتباط آدمى با زندگى مادى مى باشد .اين دو مرام ، بشريت را از هدفى كه برايش منظور شده منحرف مى سازد . هدفى كه به اقتضاى ناموس آفرينش ، و تسخير عناصر جهان مادى ، براى او و براى اين كه بايد مظهر عظمت كبريايى خداى متعال باشد ، برايش معين شده است .در مسلك ماديگرى محض ، چنان كه مى بينيم جز سركشى و ظلم ، استعمار و خوارى ، زورگويى و ظلم نسبت به مال ، جان ، ناموس زيردستان ، مسأله ديگرى نهفته نيست . در مسلك روحانيت محض و عزلت گزينى نيز ، چنان كه شنيده ايم جز فساد و از هم وارفتگى و ويرانى و تباهى كه موجب از دست دادن ويژه گى ها و مزاياى انسانيت است و فكر و اراده و كار را از آدمى سلب مى كند ، سودى ندارد .از اين جهت چاره اى نيست جز آن كه حكمت آفريدگار ، انسان را به سوى يك آراستگى همه جانبه سوق دهد ; تا موقعيتش محفوظ مانده و هدف آفرينش را بتواند دنبال كند . وى در سايه اين آراستگى مى تواند از نعمت اراده ، آزادى ، انديشه و از نتايج جد و جهد و فعاليت ، آن هم در كادر ايمان و عدل و در امنيت و ثبات سود جويد .رسالت رهبر عاليقدر اسلام چنين آراستگى مطلوبى را به ارمغان آورده و مى آورد ، چنانچه خداى متعال در قرآن مجيد مى فرمايد :« همانا از جانب خدا براى شما نور و كتابى آشكار آمد كه با آن خدا هدايت مى كند كسى را كه از پى خشنوديش راه سلامت پويد ، و او را از تاريكى ها به نور كشانده به راه راستش هدايت مى كند »(1) .رسالت مزبور ، پايه و اصلاحات خود را براى تحقق بخشيدن به خوشبختى مطلوب بشر ، بر واقعيت آفرينش انسانى قرار داده است ، اين واقعيت عبارت از اين است كه انسان داراى تن و روان است كه هر كدام جداگانه به دنبال بهره هاى ويژه خود مى گردند .
خوشبختى ها
انسان با آفرينش معجزه آسايى كه دارد ، بدون تماميت بهره هاى جسمى و روحى ، هرگز خوشبخت نمى گردد ، اسلام همه اين خوشبختى ها را در ضمن عقايد و آداب و قوانينش گنجانده و بر ماديت محض قلم بطلان كشيده است .اسلام بر روحانيت محض نيز ، همين خط ابطال را گذارده است ، پس اسلام مكتبى است مركب از آراستگى مادى و روحانى ، و از نظر اصلاح شخصيت مستقل فرد ، مطالب بسيارى آورده است و به شخصيت اجتماعى نيز كمال توجه را مبذول داشته است . بدين لحاظ نيز دستور داده كه حقوق و وظايفى ميان فرد و اجتماع متبادل گردد ، ديگر فرق نمى كند كه آن اجتماع يك اجتماع كوچكى چون خانواده و محيط كار باشد و يا اجتماع بزرگتر و وسيعترى چون وطن و جامعه كل بشريت . در اين باره ، عدل و مساوات ، همكارى و رعايت حقوق همگان ، و بردبارى بايد منظور گردد چرا كه اجتماع در برابر فرد و فرد در پيشگاه اجتماع مسئوليت هايى دارند(2) .البته اجراى اين برنامه ها به دست حاكمان عادل اسلامى است .
بنابراين ، ميزان حكومت در اسلام ، بر پايه حفظ آراستگى در تمام زمينه هاى زندگى مادى و روحانى انسان است . از اين جهت وقتى اصول حكومت در اسلام را مطالعه مى كنيم ، مى بينيم : اسلام بنيانگذار يك حكومت عادل و آگاه جهانى است تا در سايه آن تمام بشر از حقوق محفوظ خود ، حداكثر بهره را ببرند .در اين حكومت ، قانون اساسى ، قرآن و كلمات پيغمبر و ائمه طاهرين ، و ضامن اجراى قوانين ، ايمان مردم مسلمان است ; ولى پس از رحلت رسول خدا ، با كمال تأسف ، افرادى كه به عنوان حاكم تعيين شدند ، اسلام بعد از آن حضرت را در عمل كنار زدند ، زمام اين حكومت را به دست گرفتند و بر اثر هوى پرستى ، غرور ، حسد ، تكبر و ضعف ايمان ، علاوه بر اين كه نتوانستند از اصول عاليه حكومت اسلامى نفعى به مردم مسلمان برسانند ، اسباب ذلّت و نگونسارى جامعه اسلامى را فراهم ، و به تدريج حكومت هاى غير عادلِ دوران هاى تاريخ اسلامى ، كه زيربنايشان همان ديوار كج حكومت اوليه بعد از پيغمبر بود ، تا امروز ، روز روشن ملت اسلام را به شب تاريك مبدل كردند .در هر صورت مسئله حكومت در اسلام ، با نيرنگ هاى قبلى ، بعد از رسول گرامى و عاليقدر اسلام ، راه انحراف پيمود ; به طورى كه از همان اول ، ملت اسلام دچار خسارات فراوانى شد ; آنچنان كه تا امروز دامنه آن ، همه جوامع اسلامى را گرفته است .
غاصبان خلافت
پس از رحلت جانسوز رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خليفه اول بر فراز منبر قرار گرفت و مردم مسلمان را مخاطب قرار داد و گفت :« رسول خدا در روش خود از جانب خدا مؤيد ، و با وحى آسمانى مستظهر بود ، ولى ما كه دستمان از وحى كوتاه است ، با اجتهاد خود در اداره مسلمين عمل خواهيم كرد ، ممكن است به يارى خدا ، ما در رأى خود مصيب و يا خطا كنيم » .اين تصور، به خليفه اول اجازه مى داد ، در مواردى كه خودش صلاح مى ديد از اجراى پاره اى از احكام اسلامى ، براى مصلحت زمان ، صرف نظر نمايد كه اين طرز تفكّر در نزديك ترين وقت ، مصداق پيدا كرد ، مانند فشارى كه به خاندان رسالت وارد ساخت و سكوتى كه در مورد جنايت « خالد بن وليد » در ماجراى « مالك بن نويره » و عيالش پيش گرفت ، و هنگام وفات هم بر خلاف اصول عاليه اسلام « عمر » را با وصيت و سفارش براى زمامدارى تعين كرد .خليفه دوم نيز در زمان حكومت خود تقريباً همان روش را پيش گرفت ، و به صواب ديد خود ، برخى از احكام الهى را ملغى كرد ; مانند : حج تمتع ـ گفتن حى على خير العمل ، ازدواج موقت و جايز بودن سه طلاق زن در يك مجلس(1) .
1 ـ يكى ديگر از مهمترين افكار پليد و خطرناكى كه از طرف « عمر » و « ابوبكر » اجرا شد ، جلوگيرى از نقل حديث و مبارزه با آن بود ، اينان با شعار « حَسْبُنا كتابُ اللهِ » اين عمل شنيع خود را رنگ و لعاب مقدسى بخشيدند و عجيب عوام بى سواد عرب را فريفتند .« قرظة بن كعب » يكى از اصحاب و ياران رسول خدا بود كه در عهد عمر بن خطاب از طرف او به ولايتِ يكى از ممالك اسلامى فرستاده شد . وى مى گويد : « هنگامى كه خواستيم از مدينه خارج شويم عمر بن خطاب ما را بدرقه كرد و هنگام خداحافظى گفت : آيا مى دانيد چرا شما را بدرقه كردم ؟ گفتم : چون من از اصحاب پيامبر خدا بودم و شما به پاس احترام به رسول خدا ما را بدرقه كرديد . عمر گفت : اينكه گفتيد درست ; اما من به خاطر چيز ديگرى شما را بدرقه كردم و آن اينكه خواستم به شما سفارش كنم كه مبادا مردم را در آن ديار با احاديث مشغول كنيد . شما فقط براى مردم قرآن بخوانيد كه ما را كفايت مى كند » .تمام اين اقدامات از طرف غاصبان خلافت به خاطر استحكام بخشيدن به حكومت و خلافت خود بود كه نشر فرهنگ و فضايل اهل بيت (عليهم السلام) را به عنوان بزرگترين عامل براندازى شخص و شخصيت خود به حساب مى آوردند . از اين رو به شدت از نقل حديث جلوگيرى مى كردند و هر كسى را به جرم نقل حديث مجازات مى نمودند .از مهمترين آثار شوم ممانعت از نقل حديث ، به فراموشى سپردن سيره و راه و روش معنوى پيامبر و اهل بيت (عليهم السلام) بود كه با گذرى در تاريخ حكومت خليفه اول و دوم مى توان به وضوح فهميد . چنان روح معنويت در آن دوران رخت بربست كه اميرمؤمنان (عليه السلام) پس از روى كار آمدن بيشترين وقت خود را در بازگرداندن روح معنويت مبذول داشت ; اما با اين همه ، سردمداران دنياپرست و آنانى كه دست پرورده عمر و ابى بكر بودند ، تمام جوانمردى و آزادگى خود را در كاسه اى از شراب دنياپرستى سركشيدند ، و اوضاع را با بروز جنگ هاى جمل ، نهروان و صفيّن بر اميرمؤمنان (عليه السلام) تاريك كردند .اين گرايش غلط و بغض و كينه نابجا ، آثار شوم و خطرناكى را پايه ريزى كرد و مردم را روز به روز از فرهنگ غنى اسلام و قرآن دورتر نمود ، چنان آثار شوم اين سنّت هاى شيطانى در اعتقادات مردم ريشه دواند كه در كمتر از 50 سال پس از رحلت جانسوز رسول گرامى اسلام ، مسلمانان كمر به قتل جگرگوشه اش حسين (عليه السلام) بستند و در ميدان خونين كربلا با « قصد قربت » سر از بدنش جدا نمودند .از آن زمان تا به امروز مردم از حكومت اهل بيت (عليهم السلام) محروم شدند و « بقية الله » بقيّه عمر را تا به امروز غايبانه سپرى كردند ، حال چه بايد كرد تا او را از پس پرده غيبت به ميدان حضور كشاند و از لذت و حظ ظهورش بهره مند شد ، خود نكته اى قابل تأمل است كه بر عاشقان و تشنگان درك دولتش پوشيده نيست .ماجراى ممنوعيت حديث تا زمان « عمر بن عبدالعزيز » ادامه داشت و هر كسى را به جرم نقل حديث دستگير مى كردند .
خليفه دوم طبق نظر اشتباه خود ، تقسيم بيت المال را كه در زمان پيغمبر و خليفه اول به طور مساوى بود ، با تفاوت عملى كرد ، و اين پايه اول حدوث غايله اختلافات طبقاتى در اسلام بود ، كه بعدها تلخترين نتايج را براى مسلمين ببار آورد(1) .در قلمرو حكومت خليفه دوم ، معاويه بر سر كار آمد كه در شام سال ها با يك وضع ملوكانه كسرايى و قيصرى حكومت كرد ، حكومتى كه جز يك سلطنت استبدادى ، قيافه اى نداشت و اين روش تنها به دليل اين بود كه ، وى مجاور با امپراطورى روم بود و به اين دليل از پيش گرفتن چنين رويه اى خود را معذور مى دانست . خليفه نيز عذر او را پذيرفته و متعرض حالش نمى شد .
1 ـ براى اطلاع از اينكه اين بدعت چه آثار شومى را در جامعه اسلامى گذاشت  ، تنها به تاريخ زندگانى دو تن از بهترين ياران رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بنام « طلحه » و « زبير » مراجعه كنيد و ببينيد كه اين زاهدان ديروز چگونه به دنياپرستان امروز مبدل شدند و اطاعت و تسليم خود را در پيروى از هوى و هوس ها به آتش كشيدند .معاويه علاوه بر اين كجروى ها ، به تزلزل جامعه اسلامى در تمام زمينه ها كمك مى كرد ، و ملت اسلام را با يك تردستى عجيب و ماهرانه اى از اسلام دور مى كرد . در خلال اين احوال ، روايت هايى از رسول اسلام در ميان محدّثين نقل مى شد كه به موجب آن ، صحابه رسول خدا به عنوان كسانى معرفى مى شدند كه داراى اجتهاد بودند و اين گونه القا مى شد كه اگر ايشان در امور اصابت به واقع كنند مأجور و اگر نكنند معذورند .مفهومى كه اين روايات ( كه بنا بر علل و عوامل سياسى ، به پيغمبر خدا نسبت داده مى شد ) در اذهان ملت اسلام به وجود مى آورد ، اين بود كه صحابه ، يك نوع مصونيت دينى دارند كه هر عملى را مرتكب شدند ، ديگران حق كمترين اعتراض و مؤاخذه اى در حق آنان نخواهند داشت .اين امتياز ساختگى دينى ، يك روح استبداد عجيبى در صحابه ، كه اضافه بر اصل حكومت ، حكومت هاى ولايات و فرماندهى هاى لشگريان اسلام ، غالباً به دست آنها بود مى آفريد .اينها مواد فاسدى بود كه در اثر پيدايش نظريه « جواز تغيير پاره اى از مواد دينى به حسب مصلحت وقت » در پيكره اجتماع اسلامى پديد آمد .البته چنين تحريفى ، تا مدتى اثر ظاهرى نداشت و اسلام با نيروى حقانيت و نورانيت خود ، توسعه پيدا مى كرد و هر روز فتوحات تازه اى نصيب مسلمين مى شد و به واسطه ثروت هاى بى حد و حسابى كه به عنوان غنيمت مى بردند ، از روش حكومت ، خشنود و به وضع خود خوشبين بودند ; ولى زخم هاى ريشه دار درونى تدريجاً به نشو و نماى خود ادامه داد ، و هنوز ديرى نگذشته بود كه عمّال حكومت ، كه عده اى از آنها نيز از ياران و اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله)بودند ، بناى بى بند و بارى گذاشته و علناً روش بيدادگرى پيش گرفتند و امنيت را از جان و عرض و مال مردم سلب كردند ، در حقيقت در آن روزگار ، هوس ، جايگزين قوانين دينى گرديد .در نتيجه ، اين تبعيض ها و خودخواهى ها منجر به شوريدن مردم عليه حكومت و قتل عثمان شد ، و سرانجام اين انحراف در جامعه اسلامى منجر به جنگ هاى داخلى و خونين: جمل ، صفين ، نهروان و شهادت رادمرد بزرگ انسانيت حضرت على (عليه السلام) شد .آنگاه معاويه به هر تدبيرى بود روى كار آمد و به مسند حكومت تكيه زد و خلافت را به سلطنت مطلقه تبديل كرد .
صحابه و ياران
در خلال اين جريانات عالم اسلامى ، صدها و هزارها صحنه خونين و پرده هاى فجيع ، ننگين و شرم آور روى داد ، كه گرداننده عمده آنها جماعتى از صحابه بودند .فضاحت و رسوايى هر يك از اين فجايع ، تا اندازه اى است كه به هيچ منطقى نمى توان او را توجيه كرد ; جز اين كه گفته شود :اصحاب مجتهد بودند و در خطاى خود معذور ، و قاتل و مقتول و ظالم و مظلوم هر دو آمرزيده و بهشتى مى باشند !يعنى: بايد روى آيات مربوطه به اجر نيكوكاران، و عذاب بدكاران يك پارچه قلم قرمز كشيد و همه را باطل دانست .به دنبال اين دسته از صحابه و دستياران آنها ، دسته ديگرى از قبيل يزيد ، و خلفاى آل مروان و حكام و عمّال آنها ، از قبيل زياد بن ابيه ، عبيدالله بن زياد ، حجاج بن يوسف و نظاير آنها روى كار آمدند ، كه در حقيقت ريشه اعتقادات و مذهبشان همان نظريه سابق الذكر و سلطنت استبدادى بود .در مدت حكومت اينها كه تقريباً هفتاد سال طول كشيد ، جز نامى از اسلام باقى نماند ، و حكومت اسلامى و دين زمان پيامبر ، كه پيرايه اى جز عدل و تقوى نداشت ، تبديل به يك امپراطورى جائرانه صد در صد عربى گرديد .پس از آن ، اگر چه در اثر از حد گذشتن بيداد و ستم « بنى اميه » بسيارى از مردم ايران ، عليه امويان قيام كردند ، و پس از جنگ هاى خونين حكومت ننگين و رسواى بنى اميه را سرنگون نمودند ; امّا زمام اداره مسلمين به دست « بنى عباس » افتاد ، و روى كار آمدن بنى عباس هم دردى را دوا نكرد و وضع عمومى اجتماع اسلامى ، بر اثر حكومت آنان وضع نامطلوب ترى پيدا كرد و تا اواسط قرن هفتم هجرى ، مشكلات دينى ، روز بروز شديدتر و سعادت عمومى اسلامى لحظه به لحظه از مردم دورتر شد ، و پس از آن تا امروز كه 14 قرن از هجرت پيامبر مى گذرد ، وضع عمومى اجتماع اسلامى ، در انحطاط بيشتر و به سقوط نزديكتر مى شود(1) .
دين زدايى غاصبان خلافت
زيربناى حكومت اسلامى به دست تواناى نبى اكرم (صلى الله عليه وآله) پايه ريزى شد ، و در سايه وحى خداوندى ، مقرراتش تعيين گشت .
معارف بى مانند اسلام مى گويد :براى ساختن جامعه بهتر ، و تأمين سعادت و رفاه آنان ، بايد بهترين قوانين را با شايسته ترين مجريان همراه ساخت ، اين مبناى فلسفى و فكرى شيعه است كه به حكومت معصومين قائل است ; يعنى بايد رهبرى امّت ، در پرتو بهترين قوانين كه همان قوانين اسلام است ، به دست بهترين اشخاص ; كه همان امامان دوازده گانه اند صورت پذيرد .قرآن ، قانون اساسى اسلام است ، و شايسته ترين مجريان آن كه همان امامان دوازده گانه باشند را رسول الهى با انتساب وحى معرفى فرمود .

 

بر گرفته از کتاب بر بال اندیشه

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه