سالى بر اثر خشكسالى و قطع باران ، باغات اصفهان و زراعتش در معرض نابودى قرار گرفت . مردم در مضيقه و سختى افتادند ، به حاكم اصفهان روى آوردند و از او درخواست يارى كردند . حاكم كه قدرت بر كارى نداشت و مى دانست اگر هم دستى به دعا بردارد ، به خاطر آلوده بودن به فسق دعايش مستجاب نمى شود ، چاره ى كار را در اين ديد كه خاضعانه به محضر عالم ربّانى ، و حكيم صمدانى و فقيه كامل و عارف واصل آيت حق حاج ميرزا ابراهيم كلباسى مشرّف شود و علاج اين مشكل را از او بخواهد .(( او مى دانست كه كليد حل بعضى از امور مشكل به دست عالم ربّانى است . و آگاه بود كه عالم ربّانى بركت و رحمت خدا در ميان مردم است .عالم ربّانى انسان والايى است كه بنا بر روايات نظر كردن به چهره ى او عبادت و بلكه نگاه كردن به در خانه ى او نيز عبادت است .عالم ربّانى از چنان ارزشى برخوردار است كه اگر از قبرستانى كه تعدادى از ارواح مردگانش در عذابند عبور كند ، خدا به احترام قدم هاى او عذاب را از ارواح برمى دارد !( . . . يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَات . . . ) .خدا درجات مؤمنانى از شما و دانشمندان را بالا مى برد . ))معتمد الدوله حاكم متكبّر و قلدر اصفهان ، كه از جانب فتحعليشاه قاجار بر آن حومه حكومت مى كرد با همه ى تكبّر و فرعونيتش به محضر آن عالم ربّانى و چهره ى نورانى شتافت و عرضه داشت : اصفهان و نواحى اطرافش در معرض نابودى است ، شما چاره اى كنيد . فرمود : من چه كارى انجام دهم ؟ گفت : در قوانين دينى و فقه اسلامى آمده براى رفع خشكسالى و كمبود باران نماز باران بخوانيد . فرمود : من ضعيف و ناتوانم ، از كار افتاده و رنجورم ، توان راه رفتن و به كار گرفتن شرايط نماز باران را ندارم ، من بايد براى نماز باران ، پياده از اصفهان تا تخت فولاد بروم ، و شرايطى را رعايت كنم ولى از همه ى اين امور معذورم ، جسم رنجورم حتى طاقت سوار شدن بر مركب هم ندارد ، مرا از اين داستان معاف كن .حاكم گفت : تخت روانى كه در اختيار حكومت است و مرا به هر جايى كه لازم است مى برد ، فرمان مى دهم براى شما حاضر كنند تا به مصلاّى منطقه حاضر شويد و نماز بگزاريد و مردم را از اين پريشانى نجات دهيد .آن عالم ربّانى و مطيع حضرت مولا ، و تسليم خواسته هاى خدا بدون ترس و وحشت پاسخ داد : از من مى خواهى بر تخت غصبى سوار شوم ، و روى فرش حرام بنشينم ، و بر متّكا و بالشى كه از راه نامشروع به دست آمده تكيه زنم ، آن گاه به پيشگاه حق روم و از او در حالى كه پيچيده به حرامم درخواست باران كنم !!(( آرى ، كسى كه شايستگى مقامى را ندارد تخت و صندلى آن مقام و درآمدى كه از آن راه به دست مى آورد بر او حرام است ، و آنان كه كارگزار او هستند نيز غرق در حرامند !چگونه كسى كه تسليم خداست ، و جز با خدا بيعت نكرده و نمى كند ، و از همه ى قيود مادى و مقامى آزاد است با حاكم ستمكار همكارى كند ، و از خواسته ى او پيروى نمايد . آن چهره ى ملكوتى با كمال شجاعت در برابر حاكم ستمكار ايستاد ، و حاضر به پذيرفتن خواسته ى او نشد !حاكمى مورد پذيرش اسلام است كه مؤمن ، آگاه ، مدير ، مدبّر ، عادل ، دلسوز ، مهرورز ، و مخالف با هوا و هوس باشد .كلباسى حاكم متكبّر را از خود راند ، و دلش به اين كه حاكم به خانه اش آمده خوش نشد ، او به دست آوردن خشنودى خدا را در طرد ستم و ستمكاران مى دانست و بر اين اساس حاكم اصفهان را از خود راند و وى را از خانه اش بيرون كرد ، و زبان حالش اين بود كه اگر با اين روح آلوده و بدن نجس شده به غذاهاى حرام نزد من نمى آمدى براى من بهتر بود !به قول اميرالمؤمنين (عليه السلام) :عَظُمَ الخَالِقُ فِى أَنْفُسِهِم فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِى أَعْيُنِهِم .فقط آفريننده در باطنشان بزرگ است ، پس غير او در ديدگانشان كوچك است .
موحد چو در پاى ريزى زرش *** و گر تيغ هندى نهى بر سرش
نباشد اميد و هراسش ز كس *** بر اين است آيين توحيد و بس
همه ى وجود مؤمن با زبان حال مترنّم به اين حقايق است : « لا إله إلاّ الله » ، « لا حول ولا قوة إلاّ بالله » ، « لا مؤثر فى الوجود إلاّ الله » .))هنگامى كه حاكم رفت فرزند آن عالم آگاه گفت : پدر جان آيا اجازه مى دهيد چند تخته ى كهنه را كه خودمان مالك آن هستيم به هم ببنديم تا به صورت تختى روان درآيد آن گاه شما را با آن به سوى مصلاّ حركت دهيم شايد از بركت نماز شما باران بر اين قوم ببارد ؟ پاسخ داد : آرى . تخته ها را به هم بستند و او را بر آن قرار دادند و به سوى مصلاّ حركت كردند .آرى ، روى تختى حلال و در لباسى پاك ، و با جسمى پاكيزه و روحى آراسته و دلى پر از اميد و اخلاص به سوى محبوب حركت كرد . (( او مى دانست كه : هر نمازى نماز نيست ، هر تكبيرى تكبير نيست ، هر آهى آه نيست ، هر اشكى اشك نيست .او مى دانست كه : فاطمه ى زهرا (عليها السلام) پس از وفات پيامبر هر روز و هر شب از بام مسجد صداى اذان مى شنيد ولى در برابر آن هيچ عكس العملى نداشت ، تا زمانى كه به درخواست خودش بلال شروع به اذان كرد ، وقتى بلال گفت : الله اكبر . پاسخ داد : خدا از هر چيزى بزرگ تر است . چون بلال گفت : اشهد ان لا إله إلاّ الله . جواب داد : گوشت و پوست و رگ و همه ى وجودم به وحدانيت حق شهادت مى دهد .او مى دانست كه : حضرت زهرا (عليها السلام) از همه ى آن اذان ها كه مُهر تأييدى بر حكومتى است كه حاكمش از سوى پيامبر نصب نشده خشمگين بود ، ولى نسبت به اذان بلال كه از گلويى پاك و زبانى پاكيزه و قلبى مخلص برمى خاست شاد و خوشحال مى گشت .آن عالم ربّانى مى دانست كه : دعوت هر كسى را نبايد پاسخ گفت ، به هر مجلسى نبايد قدم گذاشت ، از هر غذايى نبايد خورد ، هر چهره اى را نبايد ديد ، به هر دستى نبايد دست داد ، در هر نمازى نبايد شركت كرد ، به هر اذانى نبايد گوش سپرد . ))آن عالم ربانى به سوى تخت فولاد حركت كرد . هنگام عبور از منطقه ى جلفا ـ محل زندگى ارمنى ها و يهودى ها كه آنان نيز مانند ديگران دچار قحطى و خشكسالى بودند ـ ديد كه مسيحيان ، تورات و يهوديان ، انجيل روى دست دارند و در دو طرف جاده صف كشيده اند ، پرسيد : اينان براى چه با در دست داشتن تورات و انجيل صف بسته اند ؟ گفتند : اين دو گروه هم در اين شهر زندگى مى كنند و داراى شغل كشاورزى و باغدارى هستند و دچار زيان خشكسالى شده اند .آن مؤمن پاك دل و عالم خاضع و خاشع با ديدن اين منظره اشكش بر چهره ى نورانى اش جارى شد ، عمامه از سر برداشت و روى تخت در حالى كه به مصلاّ نرسيده بود و نمازى اقامه نكرده بود توجهى به حضرت محبوب نمود ، عرض كرد :مولاى من ! محاسنم را درب خانه ى تو سپيد كرده ام ، آبروى مرا نزد اين يهوديان و مسيحيان مبر .هنوز كلامش تمام نشده بود كه آسمان شهر و حومه را ابر گرفت و باران رحمت الهى به سبب همان چند كلمه به مردم رسيد و آنان را از بلاى قحطى و خشكسالى نجات داد !!
برگرفته از کتاب زیباییهای اخلاق