قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايت خواجه نظام الملك با فارابى

زمانى در مملكت خود نخست وزيرى به نام خواجه نظام الملك طوسى داشتيم كه مملكت را خوب مى چرخاند. در اصفهان به او حمله كردند و به پهلوى او خنجر زدند و او را كشتند. بعد از او، تا زمان صفويه ديگر مملكت رو نيامد. او هر روز با بزرگان مملكت نشست داشت. يك بار در نشست سياسى و كشورى، اين فرزانگان مملكت، دانشمندان و سياسيون ديدند كه كسى از درب سالن به داخل آمد كه كفش و لباس او كهنه است. اول تعجب كردند كه چرا جلوى او را نگرفته اند. اما بعد فهميدند كه او ابونصر فارابى است.
در سوريه، ابونصر فارابى را دعوت كردند. او نيز زاهد، حكيم و فيلسوف بود.
با لباس هميشگى وارد جلسه شد، نه جواب سلام او را دادند و نه كسى بلند شد.
ابونصر در جاى كفش ها نشست. مقدارى كه گذشت، مدير جلسه گفت: ابو نصر نيامد؟ گفتند: نه، نيامد. جلسه تمام شد و ايشان نيز نگفت كه من ابونصر هستم. به او هيچ محل نگذاشتند. بعد رفتند به آن واسطه گفتند: اين رفيق شما، ابونصر نيامد. گفت: چطور نيامد؟ قول قطعى داده بود كه بيايد. من مى روم و به او مى گويم كه فردا بيايد. ابونصر فردا كه آمد، عمامه اى فيلسوف مآبانه، پيراهن سفيد درخشان، جبّه قيمتى، با آستين بلند پوشيد و وقتى آمد كه همه آمده باشند. تا از در وارد شد، همه از جا بلند شدند و ايشان را تا بالاى مجلس آوردند.
ابونصر چيزى نگفت. سفره غذا را كه پهن كردند، ابونصر آستين لباس خود را باز كرد. لقمه مى گرفت و به داخل آستين مى انداخت. گفتند: ابونصر، فيلسوف معروف، ديوانه شده است.
گفتند: چرا لقمه را داخل آستين لباس مى كنيد؟ گفت: براى اين كه احترام من در اين جلسه بخاطر اين لباس است و الا من ديروز نيز آمده بودم و جاى كفش ها نشسته بودم، اما شما جواب سلام مرا نيز نداديد.
حضرت مى فرمايد: گاهى اولياى خدا، در لباس كهنه گم هستند، مواظب باشيد كه به كسى كم محلى نكنيد كه مبادا به خدا كم محلى كرده باشيد.
 بيان عيوب، هديه اى از طرف دوست

موسى بن جعفر عليهما السلام مى فرمايد:اين رفيق ها براى خدا و به خاطر محبت به تو، عيب تو را فقط به خودت مى گويند. بلند گو نيستند كه عيب تو را ببرند و پخش كنند و در ظاهر به شما ارادت نشان دهند.
 «يُخْلِصُونَ لَكُمْ فِى الباطِنِ»
  ادامه حكايت نظام الملك با فارابى
باورود خواجه نظام الملك، تمام جلسه نشينان تعجب كردند كه اين آقا چگونه در جلسه راه پيدا كرده است. چرا مأموران نبودند كه جلوى او را بگيرند. هر كس در ذهن خود چيزى گفت.
ديدند خواجه نظام الملك تمام قد بلند شد و از ابونصر فارابى استقبال كرد و او را آورد و كنار خود نشاند و از او اجازه گرفت كه ما جلسه را ادامه بدهيم؟ جلسه تمام شد. آن شخص در گوش خواجه دو كلمه حرف زد و رفت. خواجه نيز تا جلوى درب بدرقه اش كرد. گفتند: اى خواجه! او چه كسى بود كه تا به حال به ما اين گونه احترام نكرده اى كه به او كردى؟ گفت: همه شما مانند تيشه به ريشه من هستيد، چون متملّق هستيد و هميشه از خوبى هاى من حرف مى زنيد، اما او عالم، عارف و آگاهى است كه فقط عيب هاى مرا به من مى گويد. او مرا مى سازد و اصلاح مى كند. چنين كسى موجود ارزشمندى است.
من بايد در مقابل چنين رفيقى اهل قبول و پذيرش باشم. عيبى كه خودم نمى بينم و كسى ديگر مى بيند و به من مى گويد، بايد دست او را ببوسم و از او تشكر نيز بكنم و بگويم: خدا رحمتت كند. اگر به من نمى گفتى، زخم اين عيب بزرگ و بزرگتر مى شد و ما را از نظر رحمت خاص خدا دور مى كرد.


منبع : مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه