معناى رب
از كلماتى كه در قرآن مجيد و روايات، به ويژه دعاها زياد استعمال شده، كلمه شريفه «ربّ» است. «ربّ» دو معنا دارد، البته نسبت به وجود حضرت حق مفهوم «ربّ» مفهومى مطلق و بى ابتدا و بى انتهاست، اما همين مفهوم مطلق نسبت به حضرت دوست دو معنا دارد: يك معنا عبارت است از مالك بودن و صاحب بودن و معناى ديگر عبارت است از مربّى بودن و پرورش دهنده. وقتى عبد مى گويد: الحمد للّه ربّ العالمين، معنايش اين است كه ستايش مخصوص وجود مقدّسى است كه مالك، مربّى و پرورش دهنده آدمى است. هيچ موجودى از دايره مالكيّت، پرورش و تربيت و نظر و توجه و عنايت او خارج نيست. در باب توسل به پروردگار از انبياى گرام پروردگار مجيد خدا نقل مى كند كه هر وقت متوسل به حضرت حق مى شدند، با كلمه «ربّ» به حق توسل پيدا مى كردند ؛ مثلاً قرآن مجيد از حضرت آدم عليه السلام نقل مى كند كه وقتى طلب آمرزش كرد و مشكل نزديك شدن به درختى كه از آن نهى شده و باعث شده بود كه از بهشت حق بيرون بيايد و ميل داشت دو مرتبه به رضوان خدا برگردد، از همين در وارد شد و با همين كليد قفل مشكل خود و همسرش را گشود و عرضه داشت :
« رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِن لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ »1.گفتند : پروردگارا ! ما بر خود ستم ورزيديم ، و اگر ما را نيامرزى و به ما رحم نكنى مسلماً از زيانكاران خواهيم بود .
اى مالك من! اى مربّى من، اگر من و همسرم را نبخشى و به من و به اين زن كه مملوك و در گردونه پرورش تو هستيم، رحم نكنى، بود و نبود خود را با نبود آمرزش و رحمت تو باختيم.
كلمه «خسران» در قرآن مجيد، يعنى باختن آن چه در اختيار انسان است و غير از كلمه «ضرر» است.
معناى ضرر
ضرر هم مانند خسران لغت عربى است. استعمال هر دو جاى مخصوص دارد. آن جا كه بايد ضرر استعمال شود، عرب ضرر را استعمال مى كند و هيچ وقت ضرر را به جاى خسارت نمى گذارد، خسارت را هم به جاى ضرر استعمال نمى كند. اگر عرب به كسى بگويد، خسارت ديده ؛ يعنى اصل رأس المالش را باخته و از دست داده و نابود شده است : « إِنَّ الاْءِنسَانَ لَفِى خُسْرٍ » از همين قبيل است، چون ان الانسان لفى خسر در قرآن مجيد در مقابل « إِلاَّ الَّذِينَ امَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ »2 قرار گرفته است آنها كه اين طرف سوره هستند، همه چيز دارند، آنها كه آن طرف سوره هستند، هيچ چيزى ندارند، بلكه يك بدن دارند كه همين بدن را هم قيامت خدا به آنها برمى گرداند، چون تمام شيرينى، كرامت، شرافت، عظمت و بزرگى و آبروى انسان به آن نفس زكيّه و مطمئنّه اوست و آن است كه انسان را به بهشت مى برد. اينها جايى در بهشت ندارند. همين بدن خشك و خالى را مثل هيزم خشك در تنور جهنّم مى اندازند.
بسوزند چوب درختان بى بر |
سزا خود همين است مر بى برى را3 |
باغبان وارد باغ شد، تمام درخت ها سبز بود و ميوه داشت، اما يك درخت خشك خشك بود، ارّه آورد، شروع كرد به بريدن درخت. ارّه را كه مى كشيد، صداى درخت بلند مى شد، درخت مى خواست به باغبان بگويد كه من راست ايستاده ام چرا مرا مى برى؟ باغبان گفت: اين راست ايستادن تو چه سودى براى اين باغ دارد، تو جز اين كه شاخ و برگ خشكت مزاحم رسيدن نور آفتاب به درختان ديگر شده است، فايده اى ندارى. تو مزاحمى، مغرور به راست ايستادن خودت هم هستى؟ اين قدرت، قدرت ايجاد مزاحمت است. اين رياستى كه اهل مادّيت در دنيا دارند، براى مزاحمت است.
اميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايد : اين مالى كه در دست اهل ماديّت است، مال نيست، ماده شهوات است. هم چنين مى فرمايد : اين بدن زيبايى كه اينها دارند، انسانيّت نيست، بلكه تابلوى جمع گناه است. اين قيافه، لباس، انگشتر، موى سر، اين طراوت چهره، همه عامل جنايت است. اين انسانيّت و آدميّت نيست.
وجود مقدّس حضرت سيّدالشهداء عليه السلام مى فرمودند: اين گونه افراد آن چنان عقل الهى خود را از دست داده اند كه با تمام شئونشان در سرازيرى رسيدن به عذاب خدا قرار گرفته اند و نمى فهمند و بيدار نيستند. تمام اعمال و رفتار و كردارشان باعث رنج، زجر و زحمت ديگران است، ولى فعلاً چون عقل الهى را تعطيل كرده اند، از اين رنج هايى كه ايجاد مى كنند، خودشان دردى احساس نمى كنند. پيغمبر مى فرمايد: ولى تمام اين حالات و اخلاقيّاتشان از برزخ تا قيامت و از قيامت تا ابديّت تبديل به مارها و عقرب هاى خطرناكى مى شوند كه هر كدامشان به تناسب رنجى كه ايجاد كرده اند، به خودشان برمى گردد. اين مار و عقرب الان در دندان خودِ آنهاست، همين الان هم آنها را مى گزد، ولى حس نمى كنند، دردش را نمى فهمد، اينها اهل خسران هستند، هيچ چيزى ندارند. پروردگار بزرگ عالم در بازار قيامت چند كيلو استخوان و گوشت و پوست را چه كار مى خواهد بكند؟ اگر خريدار گوشت و پوست و استخوان باشند كه تمام اين حيوانات جنگل را در كل عالَم زنده مى كنند و براى خودشان برمى دارند، در حالى كه مى بينيد خودشان را مشترى چه برنامه هايى معرفى مى كنند؟
خداوند مشترى جان انسان است
« إِنَّ اللّه َ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ »4.يقيناً خدا از مؤمنان جان ها و اموالشان را به بهاى آنكه بهشت براى آنان باشد خريده .
من مشترى جان شما هستم، چرا كه خودم جان عالم هستم، غير از جان هيچ چيزى را نمى خرم.
خودِ او مى گويد :
« اللّه ُ لاَ إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ »5 .
تو جان عالَمى، چون خودش جان عالَم است.
آن كه با خودش تناسب دارد و هم رنگ خودش است، او را مى خرد. او كه جسم نيست، هم رنگ گوشت و پوست و استخوان نيست، بلكه خريدار جان و مال است، اما فى سبيل اللّه ، يا مى فرمايد: من در بازار قيامت از شما خريدار قلب سليم هستم. قلب، يعنى آن حقيقت و واقعيّت جان، آن جا كه خانه خودم بوده، بيت اللّه ، وجودت مال من است. اين گوشت و پوست و استخوان هم مال خودت كه به بهشت با اين بدن ببرى، چنان كه در دنيا با اين بدن لذت مى بردى، حالا از نعمت هاى بهشت لذت ببر، اما بالاتر از لذت بدنت در بهشت، لذت دريافت رضايت من است : « وَرِضْوَانٌ مِنَ اللّه ِ أَكْبَرُ »6. آن حقيقت لذتت مال جان است كه بويى از آن لذت در دنيا به مشام بعضى ها مى خورد. بعضى ها، يك شب مى بينند كه كنار حرم امام هشتم عليه السلام هستند، يك شب مى بينيد كه كنار حرم حضرت سيّد الشهداء عليه السلام هستند، يك شب مى بينند شب جمعه است از نيمه شب تا صبح شب هايى هم مى بينند كه در جبهه اند و گريه مى كند، اشك مى ريزد ناله مى زند، عربده مى كشد، يا اللّه مى گويد، خودش را مى زند، بعد روزى كه همه دور هم نشسته اند و بنا مى شود هر كسى بهترين لذت دوره عمرش را تعريف كند، نمى گويد كه بالاترين لذت من شب عروسى ام بود، آن لذت لذت بدنى و حيوانى بود، نمى گويد بالاترين لذت من يك روز بسيار گرمى بود كه با تعدادى جمع شديم و به جاى بسيار خنكى رفتيم و خوشمزه ترين غذا را خورديم، عجب روزى بود، بلكه مى گويد من شبى را با او گذراندم كه نمى توانم بگويم چه شبى بود، واقعا قدرتش را ندارم. مى گويد يك شب عرفات تا صبح راز و نياز كردم كه نمى دانم چه شبى بود؟ گاهى هم پيش دوستانش مى نشيند، نمى گويد چه شبى داشت، اما مى گويد كه شبى بود كه بيست سال است حسرت آن شب را مى خوردم و مى خواهد يك شب ديگر مثل آن شب بيايد، اما نيامده است. حالا در اين بيست ساله چه قدر غذاى خوشمزه خورده، چه قدر با رفقا نشست و برخاست كرده، چه سفرها رفته، اما همه را دور مى ريزد، فقط مى گويد آن شبى كه محبوب مرا راه داده بود، عجب شبى بود، عجب ساعتى بود، عجب حالى بود. حافظ هم مى گويد: دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند.
نه با ازدواج از غصه درآمدم، نه با پول، نه با دنيا، هيچ چيز نتوانست مرا معالجه و آرام كند.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند |
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند |
چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى |
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند7 |
در روايات آمده است : در قيامت گريبان يكى را مى گيرند، ملائكه مى كشند، خطاب مى رسد كجا مى بريدش؟ مى گويند: قيافه و وضعش نشان مى دهد بايد به جهنّم برود. خطاب مى رسد نگهش داريد، يك چيزى پيش من دارد كه او را اهل بهشت مى كند. عرض مى كنند چه دارد كه ما نمى دانيم؟ رقيب و عتيد هم نمى دانند، حافظان عمل هم نمى دانند؟ خطاب مى رسد آن چيزى كه پيش من دارد، در خزانه ام پنهان كرده ام كه بسيار قيمتى است و آن خلوت شب و اشك چشمش است. آن گاه اين لذت در قيامت دائمى مى شود و به صورت ميوه رسيده به انسان برمى گردد، لذتى كه غير از لذت بدن است. خسارت از آنِ كسانى است كه فقط با بدن سروكار داشته باشند و كارى به آن جان نداشته باشند.
دعاى نوح عليه السلام
از قول حضرت نوح عليه السلام نقل مى كنند8 كه بعد از 950 سال كه مى خواست زمين را از شرّ مردم بى تربيت نجات دهد، عرض كرد :
« رَّبِّ لاَ تَذَرْ عَلَى الاْءَرْضِ مِنَ الْكَافِرِينَ دَيَّاراً »9.و نوح گفت : پروردگارا ! هيچ يك از كافران را بر روى زمين باقى مگذار.
اى مالك من! اى مربّى من، ديگر از اين مردم ناپاك روى زمين كسى را باقى نگذار. خداوند هم زمين را با باريدن باران و جوشاندن آب پاك كرد. اگر جان آدم دعا كند كه خدايا مرا پاك كن ؛ يعنى نوح وجود او بگويد : اى خدا! در اين زمين كافران زيادى هستند كه حاضر نيستند مسلمان شوند، تو مالك من هستى، تو مربّى من هستى، من مملوك تو هستم، پس من چه كار كنم؟ نوح در آخر مى گويد كه ديگر قدرتم نمى رسد. همين آدم، نوح وجود او به پروردگار مى گويد: اى خدا! ما ديگر قدرتمان نمى رسد. درست است كه تو به ما گفتى خوب شو، ما هم دوست داريم خوب شويم، اما قدرتمان نمى رسد. تو گفتى هر كس يك قدم به طرف من بيايد، من ده قدم به طرف او مى آيم، اما ما آن يك قدم را هم نمى توانيم بياييم، بيا اين ده قدم خودت را يازده قدم كن، آن يك قدم را هم خودت بيا.
اين نوحِ وجود ما دعا كند كه در اين سرزمين وجود ما كه كافر در آن زياد است، آن هم چه كافرهايى، حسد، غرور، كبر، ريا، عجب، خودبينى اينها همه كفّارى هستند كه ما هر كارى مى كنيم كه اينها ايمان بياورند، نمى آورند. اين تويى اى خدا، باران عنايتت را بفرست و اين سرزمين وجود ما را پاك كن. پاك هم مى كند، چون در احاديث قدسيّه مى فرمايد : در بين اين مردم مؤمن و متديّن تنها كسى كه از او خوشم نمى آيد، كسى است كه دعا نمى كند. اگر دعا كند، جوابش را مى دهم، اما دعا نمى كند، مرا صدا نمى زند، بايد صدايم كند تا بتوانم بگويم چه مى خواهى؟ اگر دهانش را ببندد و چيزى نگويد من هم چيزى به او نمى دهم. اى نوح وجود انسان بايد دعا كند كه : « رَّبِّ لاَ تَذَرْ عَلَى الاْءَرْضِ »10 بر ارض وجودم « مِنَ الْكَافِرِينَ دَيَّاراً » بجوشان، از بيرون گناهم را ببخش، از درون نور در من ايجاد كن، همين كارى كه در زمان نوح كردى و از آسمان باريدى، از دل زمين هم جوشاندى، اين كار را مى توانى بكنى. آن گاه كه ابراهيم خواست به پيشگاه مقدّس حق عرض ادب كند، به ديوار كعبه تكيه داد و گفت :
« رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ * رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِن ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَأَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَتُبْ عَلَيْنَا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ »11 .
يا آن گاه كه دست هاجر و اسماعيل شيرخوار را گرفت و به بيابان بى آب و علف آورد، از آسمان آتش مى باريد، هيچ چيزى هم پيدا نمى شد، جبرئيل آمد و گفت: پروردگار مى فرمايد كه اين زن و بچّه را همين جا بگذار و برو. گفت : چشم، اما سرش را بلند كرد و گفت : «رَبَّنَا» ؛ اى مالك ما، يعنى آيا اين زن و بچّه با بودن تو تنها هستند؟
ادهم مى گويد، كنار دريا جوانى را ديدم كه سرش را پايين اندخته بود، حالى داشت و حركت مى كرد، گفتم: غريب اهل كجايى؟ گفت غريب خودت هستى، من غريب نيستم. پرسيدم : چطور غريب نيستى، در حالى كه تنهايى؟ گفت : خدا با من است، غريب كسى است كه خدا با او نباشد، آيا با بودن خدا اين زن و اين بچّه تنها هستند؟
« رَبَّنَا إِنِّى أَسْكَنتُ مِن ذُرِّيَّتى بِوَادٍ غَيْرِ ذِى زَرْعٍ عِندَ بَيْتِكَ الْمفحَرَّمِ »12.
اسماعيل وجود ما كنار اين بدن خاكى بى محصول مانده است، اگر خدا عنايت كند اين اسماعيل وجود ما كارش در اين سرزمين خشك بدن به جايى مى رسد كه در زمين بدن ما كعبه درست مى شود، مسجد الحرام درست مى شود، زمين وجود ما، حرم امن و محلّ عبادت مى شود.
زمين وجود ما، دست ما، چشم ما، گوش ما، زبان ما، پوست ما، سلول هاى ما همه حاجى هايى مى شوند كه فقط دور قلبى كه خانه خداست، مى گردند، اما اگر اسماعيل نيايد، يا بميرد، در همين خانه 360 بت كار مى گذارند، بت نفس، بت شهوت، بت مال، بت ميز، بت صندلى، همين بت هايى كه الان در دنيا فراوانند. آن روز مكّه يك بتخانه داشت، اما امروز ميلياردها بتخانه روى اين زمين، بتخانه متحرك هستند و ديگر بتخانه به آن صورت بسيار كم است. امروزه بتخانه ها به اين صورت درست شده اند. خدايا اين اسماعيل وجود ما را بيدار كن. ابراهيم وجود بايد اسماعيلى را در اين سرزمين بگذارد،
« لِيُقِيمُوا الصَّلوةَ »13 تا ما را به تو متصل كند. اگر كلمه صلاة از «صِلِه» آمده باشد كه به معناى اتصال است.
موسى بن عمران در آغوش پروردگار
امير المؤمنين مى فرمايد : موسى بن عمران آن گاه كه مى خواست به درِ خانه حقّ برود، در آن لحظه محتاج لقمه اى نان بود، اما نداشت، اين قدر علف بيابان خورده بود كه نزديك بود پوست شكمش به رنگ سبز درآيد، گفت :
« رَبِّ إِنِّى لِمَا أَنزَلْتَ إِلَىَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ »14 ؛
اى مالك من! اى مربّى من، يك ندار الان پيش تو آمده، با اين ندار چه مى خواهى بكنى؟ مالك من تويى، كجا بروم، تو مالك من هستى، مربّى من هستى، بيداران عالَم واقعا خوب حرف مى زدند، مى خواستند به خدا بگويند كه بر فرض اگر ما تو را، تو كه مالك و مربّى ما هستى، رها كنيم و به درِ خانه ديگرى برويم، آيا خوشحال مى شوى؟
ديگرى كه مالك من نيست، ديگران هم مثل من مملوك هستند. اى مالك من، اى مربّى من. در حال حرف زدن با پروردگار بود كه خانمى آمد و گفت: اى جوان، پدرم با تو كار دارد؟ تعجب كرد كه در اين منطقه غربت كه احدى او را نمى شناسد، مصر هم دنبالش مى گردند كه اعدامش كنند، دخترى آمده و گفته كه پدرم با تو كار دارد. وقتى بلند شد و حركت كرد و به شهر مدين رسيد، آن دختر خانم گفت: منزل ما اين جاست، پدرم در اين خانه منتظر شماست. وقتى وارد خانه شد، به آقاى بزرگوارى كه وجود مقدّس شعيب پيغمبر بود، برخورد. در خانه شعيب زندگى خوبى داشت، شعيب دخترش را به عقد او درآورد. هشت يا ده سال پيش شعيب بود، بعد هم وضع مالى خوبى پيدا كرد، از شعيب خداحافظى كرد و به مصر رفت. در راه آمدن به وادى سينا رسيد. در آن جا نورى را ديد، به زن و بچّه اش گفت: صبر كنيد تا مبدأ اين نور را پيدا كنم. وقتى وارد منطقه سينا شد، ديد كه از همه عالَم صدا مى آيد : « إِنَّنِى أَنَا اللّه ُ لاَ إِلهَ إِلاَّ أَنَا فَاعْبُدْنِى »15 ؛ موسى در آغوش من هستى. ما هم اين حرف را بزنيم :
« رَبِّ إِنِّى لِمَا أَنزَلْتَ إِلَىَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ »16 ؛ ما گداى خير هستيم، ما از تو چيز ديگرى نمى خواهيم، ما را در اين بيابان به شعيبى برسان.
مبارزه با نفس يوسف عليه السلام
وجود مقدّس يوسف در اولين شب حكومتش، مدتى در چاه بوده، مدتى در كاخ عزيز با ديو خطرناك شهوت مبارزه كرده، حاكم شده، نُه سال در زندان بوده، بعد وزير دارايى شده، حالا رئيس مملكت مصر شده است. امروز همه به او رأى دادند، كلّ مصر در اختيارش است. شب كه همه خوابيدند تنها بلند شد، از كاخ عزيز مصر بيرون آمد، لباس پاره كهنه اى پوشيد، بيرون شهر داخل گودالى در بيابان شد، صورتش را روى خاك گذاشت و گفت :
« رَبِّ قَدْ اتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَعَلَّمْتَنِى مِن تَأْوِيلِ الاْءَحَاديثِ فَاطِرَ السَّمواتِ وَالاْءَرْضِ أَنتَ وَلِىِّ فِى الدُّنْيَا وَالاْخِرَةِ تَوَفَّنِى مُسْلِماً وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ »17.
جبرئيل آمد و گفت: در چاه افتادى، اين كار را نكردى، در كاخ عزيز گرفتار آن زن شدى، اين كار را نكردى، نه سال زندان بودى اين كار را نكردى، امروز رئيس مصر شدى، به اين حالت درآمده اى، چرا؟ گفت: جبرئيل رئيس شدم، رياست خطرناك ترين شمشير شيطان است. امشب در اين چاله آمده ام تا اين شمشير را از دست دشمن بگيرم، خلع سلاحش كنم، به پروردگارم بگويم كه من رئيس نيستم، اين رياست از آنِ توست، من نماينده تو هستم : « رَبِّ قَدْ اتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ » ؛ من كه خودم چيزى ندارم : « عَلَّمْتَنِى مِن تَأْوِيلِ الاْءَحَاديثِ » ؛ آن چيزى هم كه بلد هستم، علم توست، مال خودم نيست: « تَوَفَّنِى مُسْلِماً » ؛ اگر مى بينى كه در رياست من خطرى هست، امشب جان مرا بگير كه مسلمان بميرم : « وَأَلْحِقْنِى بِالصَّالِحِينَ »18 ؛ مرا جزء بندگان شايسته ات قرار ده. اين آيه چه مى خواهد بگويد؟ مى خواهد بگويد كه منزل به منزل كه حركت كرديد، خدا به شما توفيق داد، اهل معرفت شديد، اهل بينايى شديد، دستتان به دستگيره عبادت هاى عالى متصل شد، توفيقات ربّانى پيدا كرديد، بيدارى شب نصيبتان كرد، هيچ كدامش شما را گول نزند، مغرورتان نكند، همه را بدانيد كه كار اوست نه كار شما. اين صريح قرآن و معارف دين ماست:
« وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَأَبْكَى »19 ؛ بنده من وقتى گريه مى كنى، من هستم كه تو را به گريه مى اندازم، وقتى مى خندى، من هستم كه تو را مى خندانم، خنده ات مال من است، گريه ات هم مال من است، هر دوى آنها مال من هستند. نمازت هم مال من است، شكرت هم مال من است، خودت هيچ چيزى ندارى. يوسف گفت : من هيچ چيزى ندارم، در حالى كه ظاهر امر نشان مى داد همه چيز دارد.
« رَبِّ قَدْ اتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ » ؛ اين سلطنت و حكومت معنوى را، اين نورانيّت و روشنايى را، و اين عشق را تو به من دادى، خودم هيچ چيزى ندارم، اينها باعث بدبختى من نشود. روزى نشود به خودم نگاه كنم و بگويم: من آدم بسيار خوبى هستم. « اتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ » ؛ من چيزى ندارم، دو ركعت نماز هم كه مى خوانم به دليل بدنى است كه دارم. اگر تو اشاره كنى، بدن من بيفتد، مثل يك گوشت مرده روى رختخواب مى افتم، كارى نمى توانم بكنم، اين تو هستى.
درخواست زكريّا
يوسف مى گفت: «ربّ»، تا اين كه نوبت به زكريّا رسيد، اما او پير شده بود، به پروردگار عرض كرد : « وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً »20 ؛ ديگر حتى يك موى سياه كه نشان دهنده جوانى من باشد، ندارم. خدايا من دلم نمى خواهد بى اولاد بمانم :
« رَبِّ لاَ تَذَرْنِى فَرْداً وَأَنتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ »21 ؛ ربّ، اى مالك عالَم، اى مربّى عالَم، تو كه كليد حلّ همه مشكلات در دست توست، به من و زنم كه هر دو پير شده ايم، بچه اى عنايت فرما.
قرآن مجيد مى فرمايد: يحيى را در ايّام پيرى به او عنايت كرديم. آن گاه كه نه آن مرد بچّه دار مى شد نه آن زن، و تو خير الوارثين هستى. ما هم همين را به پروردگار بگوييم.
زين العابدين عليه السلام مى فرمايد: به خدا بگوييد: خدايا! اين بچّه هايى كه به ما دادى، اينها را دنيا و آخرت به گونه اى قرار نده كه نتوانيم سر بلند كنيم. از بچّه هايى نباشند كه به طور دائم غصه شان را بخوريم، عمرى هم در ناراحتى و آتش بسوزيم كه چرا بچّه مان دشمن تو شده است.
توسل پيامبر اسلام و ائمّه
نوبت پيغمبر شد، او هم متوسّل به ربّ شد، اما به خدا در اين جا انسان متحير مى ماند. پيغمبر گفت: «ربِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وأنتَ خَيْرُ الرّاحمين». گفت :
« تَوَفَّنِى مُسْلِماً وَأَلْحِقْنِى بِالصَّالِحِينَ »22.
نوبت امير المؤمنين شد، ديديد كه در دعاى كميل چه قدر يا ربّ يا ربّ مى گويد. نوبت سيّد الشهداء و امام مجتبى شد. 47 سال حضرت مجتبى، 57 سال ابى عبداللّه براى خاطر يا ربّ يا ربّ گفتن تا غروب تاسوعا زندگى كردند. وقتى كه عمر سعد دستور حمله داد، به قمر بنى هاشم فرمود: برو از اينها مهلت بگير، امشب را تا صبح با ما نجنگند، مى خواهيم مناجات بخوانيم، يا ربّ يا ربّ و اى مالك ما! اى مربّى ما! بگوييم. همه ائمّه همين طور بودند.
آفرينش تمام قدرتش به صورت ربوبيّت حضرت الهى در حضرت ربّ متمركز است. حق، ربّ، نسبت به كل آفرينش، جان آفرينش است، چون حيات آفرينش به حىّ بودن او بسته است. تمام حركات عالَم نتيجه حىّ بودن حق و جان عالَم است كه خداست. تمام قدرت و مسئوليت و اراده و حكم و دستور و فتوا متمركز در پيغمبر آن امّت است. در نبود پيغمبر متمركز در وجود امام معصوم است، در نبود امام معصوم در امام عادل متمركز است.
در فلسفه يك بحث مفصّل و مستدل همين بحث است : «النَّفسُ فى وَحدَتِها كُلُّ القُوى»23، در همه آفرينش جانْ خداست، در امت جان پيغمبر است، در نبود او امام است، در نبود او مرجع واجد شرايط است و در كشور ما هم اصل و حقيقت و جان و ريشه نفس است، پس نَفْس در وجود ما كار خدا را در آفرينش، كار نبى را در امّت و كار رهبر را در امّت انجام مى دهد. ما هستيم كه همه قوا را بايد متمركز حفظ اين نفس كنيم كه اين كارگردان اگر در وجود ما جانشين خدا شود، چنان كه در كلّ عالَم نظم برقرار است، در اعمال و رفتار و اخلاق ما هم نظم برقرار مى شود. اگر نفس ما رنگ خدايى بگيرد، در مملكت وجود ما ديگر خبرى از رذايل نخواهد بود. هر چه ببينيم حَسَنات، خير و درستى مى بينيم. نَفْس ما در وجود ما كار خدا را مى كند، كار پيغمبر و امام را انجام مى دهد، چيزى كه هست فرقش با آنها اين است كه اين محتاج تربيت است و تغذيه تربيتى اش هم بايد از جانب آنها باشد تا همرنگ آنها شود ؛ يعنى اين نفس را بايد با آنها ارتباط داد تا رنگ خدا و نبوت و امامت و مرجعيّت را به خودش بگيرد. وقتى همه وجود ما را به فعاليّت واداشت، همه فعاليّت ما خدايى مى شود، حال تاكنون چنين بوده يا نه؟ هر كسى خودش جواب خودش را بدهد ؛ يعنى نفس در وجود ما نماينده خدا بوده و كار مى كرده يا نماينده شيطان؟ نماينده فرشته بوده يا نماينده ديو؟ نماينده پيغمبر بوده يا نماينده ابوجهل؟ نماينده امام بوده يا نماينده معاويه؟ نماينده مرجع واجد شرايط بوده يا نماينده ضدّ ولايت فقيه؟ اى خدا، امشب دهه اول ماه تو تمام مى شود ؛ يعنى يك عشره از رمضانت گذشت، پا به ما دادى كه بياييم، چشم به ما دادى كه نگاهت كنيم، دل به ما دادى كه تو را در خودمان جا دهيم، آيا هنوز مدار بسته مانده ايم؟ اين ده شب نسخه ما را نوشتى يا هنوز گرفتار انواع امراض هستيم، چه كنيم، ما هم مثل پيغمبران تو به تو متوسل مى شويم .
1 . اعراف (7) : 23.
2 . عصر (103) : 1 ـ 3.
3 . ديوان اشعار ناصر خسرو.
4 . توبه (9) : 111.
5 . بقره (2) : 255.
6 . توبه (9) : 72.
7 . ديوان اشعار حافظ شيرازى
8 . تفسير القمى: 1/326.
9 . نوح (71) : 26.
10 . نوح (71) : 26.
11 . بقره (2) : 127 ـ 128.
12 . ابراهيم (14) : 37.
13 . ابراهيم، (14) : 37 .
14 . قصص (28) : 24.
15 . طه (20) : 14.
16 . قصص (28) : 24.
17 . يوسف (12) : 101.
18 . يوسف (12) : 101.
19 . نجم (53) : 43.
20 . مريم (19) : 4.
21 . انبياء (21) : 89 .
22 . يوسف (12) : 101.
23 . بحار الأنوار: 58/68.