قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

الگو بودن بندگى يوسف عليه السلام‏

 

 

مرويست (از حضرت رسول صلى الله عليه و آله) كه حضرت شعيب عليه السلام بواسطه محبت و شوق و دوستى با خدا آنقدر گريست كه دو چشم او كورشد، خدا ديده او را بينا فرمود، و هم چنين تا سه مرتبه، در مرتبه چهارم وحى الهى رسيد كه يا شعيب تا كى ميگريى و تا چند چنين خواهى بود (و مقصود تو از اين گريه چيست)؟ اگر گريه تو از خوف جهنم است من تو را از آن ايمن گردانيدم، و اگر از شوق بهشت است آن را بتو عطا و مباح نمودم، عرض كرد الهى و سيّدى تو ميدانى گريه من براى ترس از جهنم و شوق بهشت نيست بلكه دل من بمحبّت تو بسته شده است و گريه دوستى و محبت است كه چشم مرا نابينا كرد، وحى رسيد حال كه گريه تو از اين راهست بزودى پيغمبر و كليم خود موسى بن عمران را بخدمتكارى تو بفرستم كه تا ده سال خدمت (و شبانى) كند.

و اثر شوق و محبّت الهى داشتن آن است كه همه چيز شوق و محبت آن شخص را بدل مى گيرند.»

كار بنده به جايى مى رسد كه در فاسدترين كاخ، با بودن زن نامحرم حمله كننده كه در شهوت دست و پا مى زند، با بودن هر نوع ميهمانى هاى شبانه و روزانه دربارى، يوسف شد. مسجد، حسينيه و جمعيت مذهبى نيز در اختيارش نبود، مصر بود و عده اى ظالم، بت پرست، كاخ و زنى خائن. ولى يوسف، يوسف شد.

از تعريف هايى كه پروردگار از يوسف مى كند، انسان مات و مبهوت مى شود. از خدا بشنويد كه عبد در اين عشق از منيّت خود مى ميرد و جلوه معشوق مى شود.

حركت، ديدن و شنيدن خدايى كار عبد به اين حديث قدسى مى رسد:

«كُنْتُ سَمْعَهُ الّذى يَسْمَعُ بِهِ»

من خود گوش او مى شوم، ديگر گوش، گوش يوسف نيست، گوش من است كه مى شنود؛ لذا هفت سال صداى باطل زليخا را رد كرد. مى گويد: گوش من جاى اين حرف هاى باطل و قبول اين پيشنهادهاى نجس نيست. اين گوش، گوش او نبود، گوش خدا بود. و گوش خدا باطل را قبول نمى كند؟

«وَ بَصَرَهُ الّذى يَبْصُرُ بِهِ و لسانَه الذى يَنْطِقُ بِهِ»

چشم ديگر، چشم يوسف نبود، چشم من بود. زليخا را مانند ديو سياه و وجودى متراكم از آلودگى ها مى ديد. در كمال نفرت، او را نمى خواست. اگر زيبايى مى ديد، مى خواست. كسى كه زيبايى را ببيند و بگويد نمى خواهم، احمق است. چشم او باز بود و درست مى ديد. اين چشم منيّت است كه زشت ترين دختر را مى بيند و عاشق او مى شود و پاى خود را در يك كفش مى كند و مى گويد: در عالم فقط اين دختر را مى خواهم. عالم پر از خير است و اولياى خدا در عالم زندگى مى كنند، اما او به دختر مى گويد: اگر تو نباشى، مى خواهم دنيا نباشد.

زبان يوسف هم زبان خدايى مى شود:

«وَ يَدَهُ الّتى يَبْطِشُ بها»  دست، ديگر دست يوسف نبود، دست من بود و دست من در خير است:

«بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ» 

در آن هفت سال، حاضر نشد، سر انگشتش را روى دست زليخا بگذارد كه اين بدنِ نامحرم را لمس كند و ببيند چه مزه اى دارد. در كمال نفرت از او بود:

جمله معشوق است و عاشق پرده اى زنده معشوق است و عاشق مرده اى «3»

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه