قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

يحيى وخوف از خدا

يحيى وخوف از خدا
صدوق از پدر بزرگوارش نقل مى كند ، يحيى بن زكريّا آن پيامبر بزرگ آن قدر نماز خواند و گريه كرد ، تا گوشت صورتش آسيب ديد ، پارچه اى از كرك به جاى آسيب صورت گذاردند ، تا اشك ديدگانش بر آن بريزد ، او به خاطر خوف از مقام الهى كم خواب شده بود ، پدر بزرگوارش بدو گفت : پسرم از خدا خواسته ام چنان به تو عنايت و لطف كند ، كه خوشحال شده و چشمت به محبّت حق روشن شود، عرض كرد : پدر ، جبرئيل به من گفت جلوتر از آتش جهنم صحراى سوزانى است كه از آن عبور نمى كند مگر آن كس كه از خوف حق زياد گريه كند ، فرمود : پسرم گريه كن ، زيرا گريه از خوف خدا ، حق توست .
در كنار آتش سوزان


امام ششم مى فرمايد : عابدى در بنى اسرائيل زنى را مهمان كرد ، و در آن شب نسبت به آن زن به قصد سوء نشست ، اما بلافاصله دست به آتش نزديك كرد ، و از قصد خويش برگشت ، دوباره نيّت سوء بر او غلبه كرد ، باز دست به آتش برد ، تا صبح همين برنامه را داشت ، به وقت صبح به زن گفت : از خانه من بيرون شو كه بد مهمانى بودى !

بر گرفته از کتاب عرفان اسلامی استاد حسین انصاریان

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه