صفوان بن يحيى از اصحاب و معاشران امام موسى بن جعفر و امام رضا و امام جواد (عليهم السلام) بود ، او نزد امام رضا (عليه السلام) مرتبه و منزلتى شريف داشت و مقام بلند پايه وكالت از امام رضا و امام جواد (عليهما السلام) را نسبت به امور دين و دنياى مردم به خود اختصاص داده بود .او در همه مراحل زندگى مطمئن ترين فرد مردم روزگارش و عابدترين آنان بود و شبانه روز صد و پنجاه ركعت نماز مى خواند .مقامش در زهد و عبادت ، مقام ويژه و خاصّى بود ، پايدارى و استقامتش در دين نظير نداشت .گروه واقفيه مال فراوانى به او پيشنهاد كردند كه از پى آن دست از دينش بردارد و به آنان بپيوندد ولى او نپذيرفت و سلامت دينش را حفظ كرد .او در امر كسب و تجارت با عبدالله بن جندب و على بن نعمان شريك بود ، آورده اند كه هر سه نفر در كنار بيت خدا هم پيمان شدند كه هر يك از آنان از دنيا رفت آن كه زنده مانده از جانب آن كه از دنيا رفته همه نمازهايش را بخواند ، و روزه هايش را بگيرد و زكات مالش را بپردازد ! ! آن دو نفر مردند و صفوان شبانه روز صد و پنجاه ركعت نماز براى خود از جانب آن دو بجاى مى آورد و در سال سه ماه روزه مى گرفت ، يك ماه براى خودش در ماه رمضان و دو ماه براى دو دوستش و از سوى خود و به نيابت آن دو نفر سه بار زكات مى پرداخت و هر چه را در راه خدا هزينه مى كرد يك بخش براى خود و دو بخش مانند آن را از جانب آن دو به مصرف مى رسانيد.
حفظ پاكى و پاكدامنى در فضاى عشق
جوانى در حالى كه در تب عشق مى سوخت و از فشار حفظ عفت و پاكدامنى به خود مى پيچيد ، براى چاره جويى به محضر مبارك امام صادق (عليه السلام) مشرف شد .او با همه وجود عاشق و دل بسته كنيز ماهروى همسايه شده بود ، جريان عشق ، از يك نگاه عادى و معمولى در رهگذر آغاز شد و قرار و آرام را از جوان برده بود ، او از امام درخواست داشت در اين مشكل سنگين به او يارى دهد و راهى براى نجاتش از اين مسأله به او بنماياند .حضرت فرمود : هرگاه بار ديگر چشمت به آن كنيز افتاد با گفتن اين جمله : « أسئل الله من فضله » و مداومت بر آن ، از مقام فضل و كرم پروردگار ، حل اين مشكل را درخواست كن .جوان به گفته حضرت عمل كرد ، چند روزى نگذشت كه صاحب كنيز به ديدن جوان رفت و گفت : براى من سفرى پيش آمده است كه ناگزير از رفتن هستم ولى مانع از رفتنم وجود كنيز من است .من نه مى توانم او را همراه خود به سفر ببرم و نه مى توانم وى را در خانه ، تنها بگذارم ، اينك از تو مى خواهم او را در خانه خود نگهدارى كنى تا من از سفر بازگردم زيرا به ديگرى اعتماد ندارم كه او را نزد وى بگذارم .جوان صالح پاك دامن كه يگانه آرزويش رسيدن به وصال كنيز بود و بايد از چنين پيش آمدى با همه وجود استقبال مى كرد ، از پذيرفتن اين مطلب عذر خواست .گفت : كسى در خانه ام نيست كه از كنيزت مراقبت كند و شايسته هم نيست كه من و او به تنهايى در جاى خلوتى قرار گيريم زيرا ممكن است من در خطر گناه افتم و نتوانم خود را حفظ نمايم بنابراين از تن دادن به اين كار پوزش مى خواهم .صاحب كنيز گفت : من كنيز را به قيمت مناسبى به تو مى فروشم كه هر گونه تصرفى در او براى تو مشروع باشد مشروط به اين كه تو پول آن را بر عهده خود ضمانت كنى و آنگاه كه بازگشتم خود كنيز رابابت پولى كه به عهده گرفته اى به من برگردانى .جوان اين پيشنهاد را قبول كرد و مدت ها كنيز در اختيار او بود تا بهره خود را از او برگرفت .چند روزى پيش از بازگشتن صاحب كنيز كارگزاران حاكم از بودن چنان كنيزى نزد آن جوان با خبر شدند و به هر وسيله اى كه بود او را براى حاكم از وى گرفتند و دو سه برابر قيمتش به آن جوان پول پرداختند .هنگامى كه صاحب كنيز از سفر آمد سراغ كنيزش را گرفت ، جوان حقيقت مطلب را شرح داد و همه پول ها را تسليم صاحب كنيز كرد ، آن مرد گفت : اكنون كه چنين شده من همان مقدار پولى را كه تو ضامن شده اى برمى دارم و بقيه آن ، حلال خودت باد !جوان در اين ماجرا به خاطر ديندارى و پاك دامنى و حفظ عفت نه تنها از فضل خدا در مورد كامرانى از كنيز بهره مند شد ، بلكه پول قابل توجهى هم نصيبش گرديد و به زندگى اش كمك كرد.
در قلّه عشق به فضايل
دارميه زنى با شعور و با معرفت و آگاه و عامل به اسلام و در قله عشق به اميرالمؤمنين على (عليه السلام) كه داراى همه فضايل است ، قرار داشت .
او منزلش در جحون بود ، زنى بود دلير و نترس ، مهر و محبت به على (عليه السلام) در دلش ريشه دوانده بود و همواره دم از عدالت و ولايت على (عليه السلام) مى زد ، در جنگ صفين سربازان را بر ضد معاويه كه از هر جهت دشمن حق بود، مى شورانيد و سخنرانى هاى حماسى و شورانگيزى مى كرد.چرخ روزگار به مرام معاويه مى گردد ، بر كرسى حكومت و شاهى تكيه مى زند ، سالى با مراقبان و محافظان مخصوص خود به مكه مى رود و آنجا از آن زن سراغ مى گيرد كه آيا مرده است يا هنوز زنده مى باشد ، گفتند : زنده و سالم است ، گفت : او را احضار كنيد ، همين كه او را آوردند و معاويه چشمش به او افتاد ، گفت :اى دختر حام ! اينجا به چه كار آمده اى ؟ !دارميه گفت : تو مى خواهى مرا تحقير كنى و سرزنش نمايى ، من از بنى كنانه مى باشم نه از حام و نام من دارميه جحونيه است ،معاويه گفت : راست مى گويى ، آيا مى دانى به چه منظور تو را احضار كرده ام ؟دارميه گفت : سبحان الله من كه غيب نمى دانم !معاويه گفت : تو را احضار كرده ام بپرسم چرا على را دوست دارى و مرا دشمن مى دارى ؟ چرا او محبوب و من مورد نفرت و بغض تو هستم ؟دارميه گفت : از اين پرسش صرف نظر كن !معاويه گفت : نه ، نمى شود حتماً بايد پاسخ دهى !دارميه گفت: حالا كه مجبورم، گوشه اى از سبب آن را برايت مى گويم:من على (عليه السلام) را به اين خاطر دوست دارم كه در ميان مردم به عدل و داد ، رفتار مى كرد .من على (عليه السلام) را به اين جهت دوست دارم كه حق مردم را به مردم مى داد و در توزيع آن مساوات و برابرى را رعايت مى كرد .اما با تو از آن رو دشمنم كه تو با كسى جنگيدى كه از تو به مراتب برتر و والاتر بود ، او به خلافت و حكومت از تو شايسته تر بود ، تو با او به ناحق از در ستيز و دشمنى درآمدى و با وى مخالفت كردى و خلافت را به ناحق تصاحب نمودى .على (عليه السلام) را به آن جهت دوست دارم كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) او را به ولايت نصب كرد و همه او را دوست داشتند و همه پيروان راستين اسلام براى بزرگداشت او و پيامبر (صلى الله عليه وآله)به او احترام مى گذاشتند .با تو هم از آن جهت دشمنم كه به ناحق ، خون ها ريختى و در داورى هايت به جور و ستم داورى كردى ، قضاوتت نه از روى عقل بود و نه منطبق با مبانى اسلام و نه به طريقه رسول الله (صلى الله عليه وآله) بلكه با هوا و هوس خودت توأم بود .من از اين رو على (عليه السلام) را دوست دارم و تا پاى جان هم با او هستم ، ولى از تو و كارهاى تو خشم و نفرت داشته و تا هميشه هم خواهم داشت ،معاويه گفت : ها ! از اين جهت شكمت بزرگ و پستان هايت بالا آمده و نشيمن گاهت چاق شده است ! !اين صفات كه گفتى به مادر خودت سزاوارتر است تا به من زيرا من خودم شنيدم كه مادرت هند را با همين صفات براى مردان اجنبى معرفى مى كردند !معاويه چون ديد اين زن از بيان حقايق ترس و ابايى ندارد ، مجبور شد برخورد سياسى خود را عوض كند لذا براى جلب توجه او زبان به عذرخواهى گشوده ، گفت :من از گفتن اين كلمات قصد توهين و جسارتى نداشتم بلكه منظورم تعريف و تمجيد بود و مى خواستم تو را ستايش كنم .پس از آنكه پوزش طلبيد پرسيد آيا خودت على را ديده اى ؟آرى ; به خدا سوگند او را با دو چشم خود ديده ام .معاويه گفت : چگونه او را ديدى ؟او را چنان ديدم كه نه رياست فريبش داده بود و نه اين نعمت ها و تجملاتى كه تو را سرگرم كرده ، از خدا بى خبر و غافلش كرده بود .معاويه اشاره كرد كه بس است !او مى ترسيد اگر اين زن شيردل چند جمله ديگر از فضائل و مناقب على (عليه السلام) را بگويد ، مانده آبرويش نيز برباد رود و او را در انظار ديگران بى ارزش كند ، از اين جهت لب گزيد ! ! يعنى كه بس .آنگاه كه معاويه او را دستور به سكوت داد ، دارميه گفت : بلى ; به خدا سوگند اين كلمات دل هاى مرده را زنده مى كند و گرد و غبار تبليغات مسموم كننده را از آنها مى زدايد ، اين سخنان چنان دل ها را روشن مى كند كه روغن زيتون ظرف ها را با زدودن زنگ و تيرگى روشن مى سازد .معاويه گفت : تو راست مى گويى و من نيز سخنان تو را تصديق مى كنم ، اكنون بگو ببينم به من نياز دارى ؟ !دارميه گفت : اگر از تو چيزى بخواهم جواب مثبت مى دهى ؟معاويه گفت : آرى !دارميه گفت : من صد شتر قرمز موى از تو مى خواهم كه شتران نر و ساربانشان نيز با آنها باشد .معاويه گفت : براى چه مى خواهى ؟دارميه گفت : مى خواهم با شير آنها ، خردسالان را سرپرستى كنم و با خود آنها بزرگسالان را احيا نمايم .معاويه گفت : اگر اينها كه خواستى به تو بدهم مرا مانند على بن ابى طالب دوست مى دارى ؟دارميه گفت : نه ، به خدا سوگند ! بلكه كمتر از او هم دوست نخواهم داشت .معاويه شعرى خوانده ، گفت : هان ! ببين ، اين از بزرگوارى ماست كه گناهان شما را نديده مى گيريم و به شما بخشش مى كنيم ، اگر على بن ابى طالب بود پشيزى هم به تو نمى پرداخت .دارميه گفت : بى ترديد على (عليه السلام) اين كار را نمى كرد ، حتى يك مو از اين شتران را هم به من نمى داد زيرا او مال مسلمانان را چون تو تلف نمى كرد.عشق اين زن را به انسان والايى كه جامع همه كمالات و فضايل بود با عشق زن غربى كه به هر هرزه اى به عنوان ستاره سينما و . . . و عشق زنان دست پرورده هاى تمدن ماشينى كه به هر معشوق پوك و پوچى است ، مقايسه كنيد تا ببينيد تفاوت دين دارى و هماهنگى با قرآن و بى دينى و هماهنگى با هوا و هوس از كجا تا به كجاست .
برگرفته از کتاب معاشرت استاد حسین انصاریان