اين خوف ، يكى از عالى ترين مراحل كمال انسانى و از بهترين عوامل حركت بيش تر و به دست آوردن مقام برتر است . با كمك اين خوف ، انسان از عبادات و اطاعتِ مولا ، كوشش بيش ترى خواهد كرد و سعى خواهد نمود ، عباداتش واجد تمام شرايط باشد . كسى كه قلبش به نور شناخت حقّ منوّر گردد و خداى خود را به حقيقت بشناسد و به عظمت و بزرگى او راه بَرَد ، البتّه عبادت خود را هرچند زياد و خالص باشد ، در كنار بزرگى او ، كوچك ديده و به حساب نخواهد آورد . راستى در برابر عظمت بى نهايت در بى نهايت او ، انسان دچار وحشت شده و براى جبران اين وحشت ناچار است هرچه در توان دارد ، مصرف نمايد . انسان با آشنايى به قرآن و معارف الهى ، به اين نتيجه خواهد رسيد كه علم حضرت دوست به هر چيزى محيط است و هيچ ذرّه اى از ذرّات عالم هستى ، از دايره علم آن جناب بيرون نيست . با اين آشنايى و توجّه ، ناگهان به خود آمده و فرياد برمى آورد : آه شايد در خدمت من و عبادت و اطاعتم نقص وقصورى باشد كه من به خاطر محدود بودن علم و آگاهيم از آن بى خبرم و ممكن است اين نقص باعث شود كه عمل من مورد قبول حبيب من نشود و يا اگر نقصى نداشته باشد ،
عمل من در برابر بزرگى او ناچيز و يا هيچ است . با اين محاسبه انسان دچار خوف شديد مى شود وبراى جبران آن دست به اطاعت وعبادت هميشگى مى زند. از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده ، وقتى در محراب عبادت مى ايستاد به پيشگاه حق عرضه مى داشت : ما عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ وَما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ . آن طور كه شايسته توست تو را نشناخته و به عبادت تو اقدام نكرده ايم ! ! عاشق او ، هرچه به او نزديك تر مى شود ، به عظمت و جلال او بيش تر پى مى برد و در اين صورت دچار خوف عظيم تر شده و عبادت خود را هرچند زياد باشد ناچيز مى بيند . به دنبال اين خوف كثرت عبادت هست ، تا وقتى كه سالك به مقام قرب نايل شده و به وصال و لقاى محبوب مى رسد . آن زمان است كه خوف او مبدّل به اَمْن گشته و به عالى ترين درجات انسانى دست يافته است . اين گونه سير و حركت و اين نحو شور و اشتياق و اين شكل خوف و كثرت عبادت را در وجود امام عارفان ، مولاى موحّدان ، سرحلقه عاشقان ، اميرمؤمنان عليه السلام مى توان يافت . در اين زمينه بهتر است كه به گفتار « ضرار بن ضمره » عاشق دلباخته على عليه السلام در برابر معاويه توجه كرد . معاويه به ضرار گفت : على را برايم توصيف كن ، ضرار گفت : مرا از اين برنامه معاف بدار ، معاويه گفت : هيچ راهى جز توصيف على ندارى ، ضرار گفت : اكنون كه ناچارم مى گويم : به خدا قسم ، شناخت على از درك عقل و انديشه ما بسيار دور بود . بر همه چيز توان داشت ، گفتارش ميزان شناخت حق و باطل بود و جز به عدالت حكمى از حضرتش صادر نگشت . از سراسر وجود او دانش و علم مى ريخت و تمامى نواحى هويّت و ماهيّتش گوياى حكمت بود . از دنيا و شكوهش وحشت داشت و با تاريكى شب انسى عجيب برقرار مى كرد اشكش به خاطر ترس از عظمت حق ، فراوان بود . هميشه در انديشه و تفكّر به سر مى برد و لباس زبر و خشن را دوست داشت و غذايش را جز نان جوين و مواد بسيار عادى كه لذّتى در آن نبود چيزى تشكيل نمى داد . به هنگامى كه بين ما بود با ما فرقى نمى كرد . از جواب هر خواسته مشروعى كه داشتيم امتناع نداشت ، وقتى از او دعوت مى كرديم اجابت مى فرمود . به خدا قسم با اين كه به او نزديك بوديم و او هم با ما نزديك بود ، ولى انگار از عظمت و بزرگى اش ياراى سخن گفتن با او را نداشتيم . اهل دين را فوق العاده گرامى مى داشت و با افتادگان نشست و برخاست مى نمود . در زمان حكومتش هيچ قدرتمندى از ترس عدالتش جرأت اعمال زور و سلطه اش را نداشت و هيچ ضعيفى از رسيدن به عدل على مأيوس نبود . خدا را به شهادت مى طلبم كه شاهد شب هاى على بودم ، زمانى كه پرده تاريك شب به رخسار جهان در مى افتاد و ستارگان در آسمان دنيا به جلوه گرى مى نشستند ، او محاسن خود را به دست مى گرفت و چون آدم مار گزيده به خود مى پيچيد و چون انسان غصه دار اشك مى ريخت و مى گفت : دنيا برو غير مرا گول بزن . خود را به من عرضه مكن و براى جلب من ، متوسّل به هفت قلم آرايش مشو . چه دور است ، چه دور است كه بتوانى مرا فريب دهى ، من تو را سه طلاقه كرده ام و جاى هيچ گونه رجوعى براى تو باقى نگذاشته ام مدّت تو بسيار كوتاه و خطرت براى فرزند آدم بزرگ است و عيش و خوشيت اندك . آه كه توشه ام براى سفر آخرت كم است واى كه عبادتم براى دفع وحشت از راهى كه در پيش دارم اندك است . ناگهان معاويه گريست و گفت : خدا رحمت كند ابوالحسن را ؛ كه به خدا قسم اين چنين بود . سپس گفت : اى ضرار ! حزن و اندوهت نسبت به او چگونه است ؟ گفت : مانند كسى كه فرزندش را در لانه اش سر بريده و گريه گلوگير او شده و از غصه آرام نمى گيرد و اندوهش به پايان نمى رسد !! گفتگوى حضرت سجّاد عليه السلام با جابر در مسئله عبادت نوشته اند : حضرت سكينه جابر بن عبداللّه انصارى را طلبيد و به او فرمود : شما مورد محبّت و احترام خانواده ما هستى ، از شما مى خواهم با برادرم حضرت سجّاد عليه السلام ملاقات كرده و از خودت از او بخواهى در گريه و عبادتش تخفيف دهد ؛ زيرا همه ما بر جان او ترسناكيم !! جابر مى گويد : به محضر حضرت زين العابدين عليه السلام مشرف شدم و خواسته خود را با آن بزرگوار در ميان گذاشتم . امام به خدمتكار خانه فرمود ، آن كتاب را بياور خدمتكار كتاب را به امام داد و حضرت سجاد عليه السلام هم كتاب را در برابر من گذاشت و فرمود : در اين كتاب از عبادات پدرم على ياد شده است ، آن را بخوان تا از من تقاضاى كم كردن عبادت نكنى ، اى جابر ! عبادت من كجا و عبادت پدرم على كجا . راستى چقدر عجيب است مردى كه آن همه عبادت داشت ، امامى كه پس از نماز صبح سر بر سجده مى گذاشت و هزار بار مى گفت : «لا إله إلاّ اللّه حقّاً حقّاً ، لا إله إلاّ اللّه عبوديّتاً ورقّاً لا إله إلاّ اللّه إيماناً وتصديقاً» . انسانى كه چهل سال پس از واقعه كربلا قسمتى از وقت شب خود را با كشيدن انبان غذا بر دوش ، به داد بينوايان مى رسيد ، آقايى كه سالى دوبار پينه هاى پيشانى و زانوى او را از كثرت ركوع و سجود قيچى مى كردند . بزرگوارى كه در تربيت انسان هاى والا ، با كمال قدرت و توان كوشيد . آن وقت عبادت خود را در برابر خدا آن قدر ناچيز مى بيند و اين چنين ناچيز دانستن عبادت در برابر عظمت حق او را به وحشت مى اندازد ؟ به طور قطع اين خوف بهترين علّت رشد و كمال و اين خود نديدن از عالى ترين مراحل تواضع در برابر حق و خلق است . در شب عرفات از فضيل پرسيدند : حال اين مردمان را چگونه مى بينى ؟ گفت : همه آمرزيده اند اگر من در ميان ايشان نبودمى !! استاد اخلاق ، مرحوم حاج شيخ محمود ياسرى رحمه اللهمى فرمود : پيامبر اسلام صلى الله عليه و آلهبه جبرئيل فرمود : از عجايبى كه ديده اى برايم بازگو . امين وحى گفت : در زمان هاى گذشته ، در حالى كه بنا بود به يكى از انبياى خدا نازل شوم ، عابدى را در جزيره اى ديدم كه با كمال شوق به عبادت حق مشغول بوده و از خدا مى خواست مرگش در حال سجده بر حق فرا رسد ! عبادتش را نيكو يافتم ، زمان بندگيش را چهارصد سال ديدم ، دعايش را مستجاب مشاهده كردم ، علاقه مند شدم وضع قيامتش را ببينم ، برايم اعجاب آور بود !
روز قيامتش نشان مى داد كه اعمالش مورد قبول حق واقع شده است ، به او خطاب مى رسد : « أُدْخُلْ جَنَّتى بِرَحْمَتى » . عرضه مى دارد : « أَدْخُلُ جَنَّتَكَ بِعَمَلى » . من به بهشت مى روم ولى با دلگرمى به عمل و عبادتم ! خطاب مى رسد : اى قاضيان دادگاه ! اكنون كه پاى معامله به ميان آمده است ،تمام نعمت هاى مادّى و معنويم را كه به اين عابد عنايت كردم با عبادتش بسنجيد ، چنانچه عبادت او گران تر آمد به بهشت رود و اگر نعمت هاى من گران تر شد به جهنم رود !! از نعمت بينايى شروع كردند ، اين نعمت از نظر ارزش خدايى بر تمام عبادتش سنگين تر آمد ، چون او را به سوى دوزخ بردند ، عرضه داشت : خدايا ! برنامه هاى ديگرى نيز داشتم كه محاسبه نشد، خطاب مى رسد چيست؟ مى گويد: اميد بر كرم تو ، حسن ظنّ بر عنايت تو و از همه بالاتر نياز و فقر و ناچيزى خودم . خطاب مى رسد او را از مسير عذاب برگردانده و به خاطر اميد و حسن ظنّش به بهشت ببريد ، چون در مسير بهشت قرار مى گيرد عرضه مى دارد : « أَدْخُلُ جَنَّتَكَ بِرَحْمَتِكَ » به خاطر رحمت تو داخل بهشت مى شوم . آرى ، بندگى هاى ما هر چند زياد باشد ، باز معلول لطف ، توفيق و عنايت اوست و بندگى ما كجا و عظمت و بزرگى و جلال او كجا ؟! بياييد ما نيز چون پيامبر بزرگ صلى الله عليه و آله فرياد بزنيم :ما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ . وچون على بن ابى طالب عليه السلام ناله جانسوز برآريم كه :آه مِنْ قِلَّةِ الزّادِ وَبُعْدِ السَّفَرِ .
بر گرفته از کتاب عرفان اسلامی استاد حسین انصاریان