قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
تاریخ انتشار : 2 شهريور 1390 ساعت 8:40 بعد از ظهر

هر شب جبهه يك شب قدر بود

 

هر شب جبهه يك شب قدر بود. هر شب مقدر مي‌شد كه چه كسي بماند و چه كسي چشم‌هايش را از دست دهد و چه كسي برود. اما شب قدر چيز ديگري بود. شب قدر هرجا كه باشد حال و هوايي معنوي دارد. چه رسد وسط عمليات و در جبهه‌هاي جنگ. مجتبي و محسن آن سال را در كنار هم احيا كردند. محسن ماند و مجتبي رفت و حالا هزار خاطره از مجتبي براي او باقي مانده است. محسن كرامتي جانباز 75 درصد در گفت‌وگو با «ملت ما» از شب قدر مي‌گويد و لحظاتي كه مجتبي براي شهادتش احيا گرفته بود:

 

 

آن سال ماه رمضان افتاده بود به بهمن‌ماه. من هم در اين فكر بودم كه امسال به جبهه بروم يا نه. اگر تهران مي‌ماندم از حال و هواي ماه رمضان مسجد و شب‌های قدر‌ مهديه و مسجد ارك فيض به اندازه فهم خودم مي‌بردم. در اين ترديد‌ها بودم كه حاج كاظم زنگ زد كه چه نشستي پاشو بيا كه انگاري خبرهايي است. اين پيغام و پسغام‌ها هميشه پرمعني بود. معني‌اش اين بود كه عمليات درپيشه و ما هم بايد زودتر از موعد عمليات در مناطق عملياتي باشيم.

 

با اين تماس كاظم ترديد‌ها تمام شد. با خودم گفتم ظاهرا امسال هم ماه رمضان، تهران موندني نيستيم. آخ كه چقدر دلم براي فرني و ‌آش‌رشته‌هاي موقع افطار مادرم تنگ شده بود. راستش وقتي فهميدم اين‌بار هم مقصد جنوب است يكه خوردم. در راه‌آهن گفتم حاجي، كاش مقصد غرب بود، پختيم از گرماي 50 درجه كوشك و جفير و پاسگاه زيد و او هم به شوخي گفت بيا این‌قدر غر نزن عوضش جنوب خوبيش اين است كه نمي‌لرزيم! با اين‌كه بارها و بارها به دوكوهه آمده بودم اما هربار كه از طناب رد مي‌شدم دلم هري مي‌ريخت.

 

شايد به‌خاطر اين‌كه حساب مي‌كردم اين‌بار كدوم يكي از ما ديگه بر نمي‌گرده. گفتم طناب! طناب اصطلاحا به در ورودي دوكوهه مي‌گفتند كه تا پايين نمي‌افتاد نمي‌شد از اون بگذري. رسيديم و از بالا نگاهي به حسينيه انداختم. با خودم زمزمه مي‌كردم كه چند شب ديگر در اين حسينيه چه خبر‌ها كه نمي‌شود. جبهه‌هایي كه هر شبش شب قدر است و هر شب مقدر مي‌شود كه چه كسي تمام تنش با دوشكا و خمپاره تكه‌تكه شود، كدام يك از بچه‌ها با هلهله عراقي‌ها اسير مي‌شوند، چه كساني چشم‌هايشان را از دست مي‌دهند، چه كساني قرار است قطع نخاع شوند و چه كسي از حجله عروسي بلند مي‌شود و آسموني‌ها غسلش مي‌دهند.

 

با اين توصيف شب قدر اين جبهه و اين حسينيه خيلي تماشايي خواهد بود. فرشته‌هاي خدا اگه اين‌جا پايين نيايند كجا بروند؟ رفتيم و رسيديم به شب تقدير. دو سه روزي بود كه خداخدا مي‌كردم كه شب قدر دوكوهه باشم. توصيفش خيلي مشكل است. اما يك شب از آن شب‌هاي حسينيه و بچه‌هايي كه كافي بود عبادت كردنشان را تنها نگاه كني تا پرواز را با همه وجودت لمس كني. بعد از نماز مغرب و عشا حسابي آماده امشب بودم، پايم را كه گذاشتم در حسينيه انگار كسي از من پرسيد كه چه مي‌خواهي.

 

آمال و آرزوهاي آن روزم خيلي كوچك بود. مثل حالا يك طومار نمي‌شد اما با همه حسي كه در آن شب نوراني داشتم، انگار نشد كه بگويم. نتونستم بگويم، نخواستم بگويم يا شايد نخواستند كه بگويم هرچه كه بود، آن‌قدر محو تماشاي راز و نياز مجتبي شدم كه خودم، حسم و خواسته‌ام را فراموش كردم. مجتبي ترجيع‌بند دعاهایش ‌اللهم ارزقنا شهاده في سبيلك بود. گفت‌وگفت‌وگفت. انگار خدا هم همان‌جا دستور داد براش همين را مقدر كنند و فرشته‌ها هم يادداشت كردند.

 

 

آن شب حاج منصور هم در حسينيه بود و با هر ذكرش بچه‌ها را آتش مي‌زد. به‌ويژه اين‌كه بعد منبر استاد حسين انصاريان شروع كرده بود. استاد حسين به جمله دومش نمي‌رسيد كه منبرش آتشي مي‌شد. آن شب تمام تلاشم را كردم كه جلو بنشينم. مي‌خواستم بيش‌تر دم‌دست ملائك الهي باشم. گوش كردن به مناجات و زاري كردن و ديدن بچه‌ها من رو قرمزحال كرده بود. انگار خدا يک پرده از بهشت را پس زده بود. سهم من از آن شب قدر به اندازه لياقت نداشته‌ام بود، چند تركش كه چند روز بعد نصيبم شد.

 

ولي سهم مجتبي و خيلي‌هاي ديگه از بچه‌ها غلتيدن به خون خودشون بود. شهادتي كه فقط دو روز بعد براشون مقدر شد. دو روز بعد از آن شب، عمليات شروع شد و خيلي از بچه‌هايي كه آن شب يك يارب مي‌گفتند و براي گناهان ناكرده‌شان طلب عفو مي‌كردند، شهيد شده بودند.

 

من هنوز پشيمانم كه چرا آن شب نگفتم: مجتبي يكي از آن‌ اللهم ارزقنا شهاده في سبيلك‌ها تو براي من بخون. خدا از تو قبول كرد. مي‌بيني كه از من نپذيرفت. عكس مجتبي جلوي روي محسن بود و با بغضي گفت: وقتي اين عكس را از مجتبي گرفتيم، سه دقيقه بعد درست در بغل من و روي دستان من شهيد شد.

 

| مژده پورزكي كلوير|


منبع : ملت آنلاین
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه