قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

توبه آغوش رحمت - بحث چھارم - قسمت ششم (متن کامل +عناوین)

 

 

توبه اى اعجاب آور

اين فقير در ايام ولادت امام عصر (عج) براى تبليغ به بندرعباس، مركز استان هرمزگان رفته بودم، شب جمعه ى آخر مجلس بناى قرائت دعاى كميل بود.

من دعاى كميل را از حفظ در تاريكى مطلق مى خوانم و از اين نظر شركت كنندگان حالى خاص دارند.

لحظاتى قبل از شروع كميل، جوانى در حدود بيست ساله كه او را تا آن زمان نديده بودم نامه اى به دستم داد.

پس از كميل به خانه برگشتم، آن نامه را خواندم، برايم بسيار شگفت آور بود، نوشته بود: اهل اين گونه مجالس نبودم، سال گذشته اوايل ظهر يكى از دوستانم به من تلفن زد كه ساعت چهار بعد از ظهر به دنبال تو مى آيم تا با هم به جايى برويم. در ساعت مقرر آمد، داخل ماشين به او گفتم: قصد كجا دارى؟

گفت: پدر و مادرم به مسافرتى چند روزه رفته اند. خانه كاملًا خالى است، مى خواهم لحظاتى با هم باشيم. وقتى به خانه ى او رفتم به من گفت: دو زن جوان را دعوت كرده ام، هر دو در خانه هستند و آماده براى اينكه خود را در اختيار ما بگذارند، مرا به اطاقى فرستاد و خودش به اطاق ديگر رفت، وقتى آماده ى برنامه شدم به ذهنم آمد كه در پرده هاى تبليغى مربوط به شما نوشته «شب جمعه دعاى كميل»، مى دانستم اين دعا از اميرالمؤمنين عليه السلام است ولى مجالس قرائت دعاى كميل را نديده بودم، در آن حالت شديد شيطانى، به شدت از اميرالمؤمنين شرمنده شدم، حيا و ترس تمام وجودم را گرفت، به شدت از خودم بدم آمد، از جا برخاستم، بدون اينكه با آن زن كمترين تماسى داشته باشم از آن خانه فرار كردم، حيران و سرگردان در خيابانهاى بندر پرسه مى زدم تا هنگام شب رسيد، به مسجد آمدم و در تاريكى جلسه پشت سر شما نشستم، از ابتدا تا انتهاى دعاى كميل با شرمندگى و سرافكندگى گريه كردم، از خدا خواستم زمينه ى ازدواج مرا فراهم آورد، علاوه از افتادن در لجن زار گناه حفظم نمايد.

دو سه ماهى گذشت به پيشنهاد پدر و مادرم كه به خواب نمى ديدم با دخترى از خانواده اى محترم ازدواج كردم، دختر در سيرت و صورت كم نظير است و من اين نعمت را از بركت ترك گناه و شركت در دعاى كميل اميرالمؤمنين عليه السلام دارم، امسال هم همه ى شبها در اين مجلس شركت كردم و اين نامه را رقم زدم تا بدانيد اين جلسات چه سود سرشارى براى مردم بخصوص جوانان دارد!

 

گنكهار با يك جمله ى پر مغز توبه كرد

يكى از مريدان مرحوم علامه محمد تقى مجلسى به ايشان عرضه داشت:

همسايه اى دارم آلوده به گناه، اغلب شبها با نوچه هايش مجلس لهو و لعب دارد و به شدت مزاحم من و همسايه هاى ديگر است، مردى است قلدر و داش مسلك، و من از امر به معروف و نهى از منكر نسبت به او مى ترسم، راهى هم براى تبديل خانه ام به خانه ى ديگر ندارم.

علامه محمد تقى مجلسى به او فرمود: اگر او را شبى به مهمانى دعوت كنى من حاضرم در مجلس مهمانى شركت كنم و با او سخن بگويم، شايد به لطف حضرت حق از اعمال خلافش دست بردارد و به پيشگاه خداوند توبه نمايد.

مرد قلدر به توسط مرد مؤمن دعوت به مهمانى شد، دعوت را اجابت كرد، علامه ى مجلسى در آن مجلس شركت كرد، لحظاتى به سكوت گذشت، ناگهان مرد قلدر كه از آمدن مجلسى به جلسه ى مهمانى تعجب كرده بود به مجلسى گفت: حرف شما روحانيون در اين دنيا چيست؟

مجلسى فرمود: اگر لطف كنيد بفرماييد حرف شما چيست؟ مرد قلدر گفت:

امثال ما در فرهنگ قلدرى حرف بسيار داريم از جمله مى گوييم اگر كسى نمك كسى را خورد بايد حقّ نمك را رعايت كند و با او در صفاى محض باشد، مجلسى به او فرمود: چند سال از عمر شما مى گذرد؟ پاسخ داد: شصت سال، فرمود: در اين شصت سالى كه نمك خدا را خورده اى آيا حق او را رعايت كرده و نسبت به او صفا داشتى؟ مرد قلدر يكه اى سخت خورد، سر به زير انداخت، اشكش جارى شد، مجلس را ترك كرد، شب را نخوابيد، صبح زود به در خانه ى همسايه آمد، سؤال كرد: روحانى و عالمى كه شب گذشته در خانه ى تو بود كيست؟ همسايه گفت: علامه محمد تقى مجلسى است، آدرس آن مرد الهى را گرفت، به محضرش آمد و به دست او توبه كرد و از نيكان روزگار شد!

 

گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را

علامه محمد تقى مجلسى در امر به معروف و نهى از منكر و پيشگيرى از گناه دلسوزى عجيب بود، در محله اى كه زندگى مى كرد تعدادى قلدر و داش صفت بودند كه از گناهانى چون قمار، شراب، و مجالس لهو و لعب امتناعى نداشتند.

اغلب در برخورد با آنان، امر به معروف و نهى از منكر مى كرد، و آنان را به ترك گناه و عبادت حق دعوت مى نمود.

رييس قلدرها و نوچه هايش از مجلسى ناراحت بودند، دنبال زمينه اى مى گشتند كه از دست او خلاص شوند.

يكى از مريدان صاف دل، پاك طينت، ساده و آرام آن عالم بزرگ را ديدند و به او گفتند: خانه ى خود را شب جمعه از زن و فرزند خالى كن، براى ما تهيه ى شام ببين، از مجلسى هم به آن مجلس دعوت كن و تمام اين برنامه ها را نزد خود حفظ كرده احدى را خبر نكن وگرنه به زحمت خواهى افتاد.

برنامه ها به طور طبيعى پيش رفت، مجلسى به تصور اينكه مهمان مريد مسجدى است دعوت را پذيرفت.

قلدرها با هم قرار گذاشتند اول شب در خانه ى آن مرد اجتماع كنند، در ضمن زنى رقاصه را دعوت كردند كه پس از آمدن مجلسى و آراسته شدن مجلس، با سر برهنه وارد جلسه شود و با در دست داشتن طنبور و تنبك مشغول رقاصى گردد!

آنگاه يكى از قلدرها همسايه هاى مؤمن را خبر كند تا بيايند ببينند:

«واعظان كين جلوه در محراب و منبر مى كنند

چون به خلوت مى روند آن كار ديگر مى كنند»

شايد با ديدن اين منظره آبروى مجلسى برود و با به خاك نشستن او، از دستش خلاصى جويند.

مجلسى وقتى وارد مجلس شد صاحبخانه را نديد، در عوض مشاهده كرد جمعى از قلدران محل، با چهره اى گرفته دور تا دور اطاق پذيرايى نشسته اند، مجلسى در كنار آنان قرار گرفت و به فراست ايمانى دريافت كه نقشه اى در كار است! چيزى نگذشت كه زن رقاصه پرده را كنار زد و با قيافه اى آراسته به وسايل آرايش با طنبور و تنبك وارد مجلس شد و با صداى مخصوص به خود، به صورت تصنيف شروع به خواندن اين شعر كرد و همراه با ريتم صدا مشغول رقص شد:

در كوى نيكنامان ما را گذر نباشد

گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را

مجلسى آن مرد حق، عارف سالك و دلباخته ى حقيقت، همراه با سوز دل و اشك چشم به حضرت حق توجهى خالص كرد و به پروردگار عرضه داشت:

«گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را»

ناگهان زن رقاصه روى و موى خود را پوشاند، و طنبور و تنبك را به زمين زد و به سجده افتاد و با سوزى جانكاه مشغول ذكر يارب، يارب و توبه و انابه شد، ديگران هم از غفلت به درآمدند، با ديدن آن منظره به گريه افتادند و به دست آن مرد بزرگ توبه كرده، دست از تمام گناهان شستند «1»!

 

بازگشت فرزند هارون الرشيد به حق

صاحب كتاب ابواب الجنان، و همچنين واعظ سبزوارى در كتاب جامع

______________________________
(1)- اين داستان را در سفر تبليغى ام به همدان در سال 1350 شمسى، حضرت آيت اللَّه مرحوم آخوند همدانى برايم نقل كرد.

النورين، (ص 317) و آيت اللَّه نهاوندى در خزينة الجواهر (ص 291) نقل مى كند: هارون را پسرى بود به زيور صلاح آراسته، و گوهر پاكش از صلب آن ناپاك چون مرواريد، از آب تلخ و شور برخاسته، فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته بود و از تأثير صحبت ايشان روى دل از خواهش زخارف دنيوى برتافته، طريقه ى پدر و آرزوى سرير و افسر را ترك گفته و خانه ى دل را به جاروب آگاهى از خس و خاشاك انديشه پادشاهى پاك نموده، از جامه هاى غير كرباس و شال نپوشيدى، و خون رغبتش با رنگ اطلس و ديباى دنيا نجوشيدى، مرغ دلش از دامگاه علايق جسته، بر شاخهاى بلندى حقيقت آشيان گرفته و ديده از تماشاى صورت ظاهر دنيا بسته بود.

پيوسته به گورستانها رفته و به نظر عبرت نگريستى، و بر آن گلزار اعتبار مانند ابر بهار زار زار مى گريستى!

روزى وزير هارون در مجلس بود، در آن اثنا آن پسر كه نامش قاسم بود و لقبش مؤتمن آمد بگذرد، جعفر برمكى خنديد، هارون از سبب خنده پرسيد، پاسخ داد، بر احوال اين پسر مى خندم كه تو را رسوا نموده، اى كاش اين پسر به تو داده نمى شد! اين است لباس و وضع و روش و منش او، با فقرا و تهيدستان مى نشيند، هارون گفت: حق دارد، زيرا ما تاكنون منصب و مقامى به او واگذار نكرده ايم، چه خوبست حكومت شهرى را در اختيارش بگذاريم، امر كرد او را به حضور آوردند، وى را نصيحت كرد و گفت: مى خواهم تو را به حكومت شهرى منصوب نمايم، هر منطقه اى را علاقه دارى بگو.

گفت: اى پدر! مرا به حال خود بگذار، علاقه ام به بندگى خدا بيش از حكومت است، تصور كن فرزندى چون مرا ندارى.

گفت: مگر نمى توان در لباس حكومت به عبادت برخاست؟ حكومت منطقه اى را بپذير، وزيرى شايسته براى تو قرار مى دهم تا اكثر امور منطقه را به دست گيرد و تو هم به عبادت و طاعت مشغول باشى.

هارون از اين معنا غافل بود يا خود را به غفلت زده بود كه حكومت، حق امامان معصوم و اولياى الهى است. در حكومت ظالمان و ستمگران، و غاصبان و طاغيان، قبول امارت و حكومتى كه نتوان دستورات حق را پياده كرد و با حقوق آن، كه سراسر حرام است هيچ عبادتى به صورت صحيح ممكن نيست انجام گيرد، مورد رضايت خدا نيست و پذيرفتن امارت از جانب ستمگر، بدون وجه شرعى گناه بزرگى است.

قاسم گفت: من هيچ نوع برنامه اى را نمى پذيرم و زير بار قبول امارت و حكومت نمى روم.

هارون گفت: تو فرزند خليفه و حاكم و سلطان مملكتى پهناور و سرزمينى وسيع هستى، چه مناسبت دارد كه با مردمان بى سر و پا معاشرى و مرا در ميان بزرگان سرشكسته كرده اى؟ پاسخ داد: تو هم مرا در ميان پاكان و اولياى خدا از اينكه فرزند خود مى دانى سرشكسته كرده اى!

نصيحت هارون و حاضران مجلس در او اثر نكرد، از سخن گفتن ايستاد و در برابر همه سكوت كرد.

حكومت مصر را به نام او نوشتند، اهل مجلس به او تبريك و تهنيت گفتند.

چون شب رسيد از بغداد به جانب بصره فرار كرد، به وقت صبح هر چند تفحص كردند او را نيافتند.

مردى از اهالى بصره به نام عبد اللَّه بصرى مى گويد: من در بصره خانه اى داشتم كه ديوارش خراب شده بود، روزى آمدم كارگرى بگيرم تا ديوار را بسازد، كنار مسجدى جوانى را ديدم مشغول خواندن قرآن است و بيل و زنبيلى هم در پيش رويش گذاشته است، گفتم: كار مى كنى؟ گفت: آرى، خداوند ما را براى كار و كوشش و زحمت و رنج براى تأمين معيشت از راه حلال آفريده. گفتم: بيا به خانه ى من كار كن، گفت: اول اجرتم را معين كن سپس مرا براى كار ببر. گفتم: يك درهم مى دهم، گفت: بى مانع است، همراهم آمد تا غروب كار كرد، ديدم به اندازه ى دو نفر كار كرده، خواستم از يك درهم بيشتر بدهم قبول نكرد، گفت: بيشتر نمى خواهم، روز بعد دنبالش رفتم او را نيافتم، از حالش جويا شدم گفتند: جز روز شنبه كار نمى كند.

روز شنبه اول وقت نزديك همان مسجدى كه در ابتداى كار او را ديده بودم ملاقاتش كردم، او را به منزل بردم مشغول بنايى شد، گويى از غيب به او مدد مى رسيد. چون وقت نماز شد، دست و پايش را شست و مشغول نماز واجب شد، پس از نماز كار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسيد، مزدش را دادم رفت، چون ديوار خانه تمام نشده بود صبر كردم تا شنبه ى ديگر به دنبالش بروم، شنبه رفتم او را نيافتم، از او جويا شدم گفتند، دو سه روزى است بيمار شده، از منزلش جويا شدم، محلى كهنه و خراب را به من آدرس دادند، به آن محل رفتم، ديدم در بستر افتاده به بالينش نشستم و سرش را به دامن گرفتم، ديده باز كرد و پرسيد: تو كيستى؟ گفتم: مردى هستم كه دو روز برايم كار كردى، عبد اللَّه بصرى مى باشم، گفت: تو را شناختم، آيا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟ گفتم:

آرى، بگو كيستى؟

گفت: من قاسم پسر هارون الرشيد هستم!

تا خود را معرفى كرد از جا برخاستم و بر خود لرزيدم، رنگ از صورتم پريد، گفتم: اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه ى من عملگى كرده مرا به سياست سختى دچار مى كند و دستور تخريب خانه ام را مى دهد. قاسم فهميد دچار وحشت شديد شده ام، گفت: نترس و وحشت نكن، من تا به حال خود را به كسى معرفى نكرده ام، اكنون هم اگر آثار مردن در خود نمى ديدم حاضر به معرفى خود نبودم، مرا از تو خواهشى است، هرگاه دنيا را وداع كردم، اين بيل و زنبيل مرا به كسى كه برايم قبر آماده مى كند بده و اين قرآن هم كه مونس من بوده به اهلش واگذار، انگشترى هم به من داد و گفت: اگر گذرت به بغداد افتاد پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد، آن روز به حضور او مى روى و اين انگشتر را پيش رويش مى گذارى و مى گويى: فرزندت قاسم از دنيا رفت و گفت: چون جرأت تو در جمع كردن مال دنيا زياد است اين انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قيامت خود بده كه مرا طاقت حساب نيست، اين را گفت و حركت كرد كه برخيزد نتوانست، دو مرتبه خواست برخيزد قدرت نداشت، گفت: عبد اللَّه، زير بغلم را بگير و مرا از جاى بلند كن كه آقايم اميرالمؤمنين عليه السلام آمده، او را از جاى بلند كردم به ناگاه روح پاكش از بدن مفارقت كرد، گويا چراغى بود كه برقى زد و خاموش شد!

 

توبه مرد آتش پرست

فقيه بزرگ، عارف نامدار، فيلسوف بزرگوار، ملا احمد نراقى در كتاب شريف طاقديس نقل مى كند:

موسى به جانب كوه طور مى رفت، در ميان راه گبرى پير را كه آلوده به كفر و گمراهى بود ديد، گبر به موسى گفت: مقصدت كجاست، از اين راه به كدام كوى و برزن مى روى، با چه موجودى نيت سخن دارى؟ جواب داد: قصدم كوه طور است، آن مركزى كه دريايى بى پايان از نور است، به آنجا مى روم تا با حضرت حق مناجات و راز و نياز كنم و از گناهان و معاصى شما از پيشگاهش عذرخواهى نمايم.

گبر گفت: مى توانى از جانب من پيامى به سوى خدا ببرى؟ موسى گفت:

پيامت چيست؟ گفت: از من به پروردگارت بگو در اين گير و دار خلقت، در اين غوغاى آفرينش، مرا از خداوندى تو عار مى آيد، اگر روزى مرا تو مى دهى هرگز نده، من منت روزى تو را نمى برم، نه تو خداى منى و نه من بنده ى تو! موسى از گفتار آن گبر بى معرفت و از آن سخن بى ادبانه در جوش و خروش افتاد و پيش خود گفت: من به مناجات با محبوب مى روم ولى سزاوار نيست اين مطالب را به حضرتش بگويم، اگر بخواهم در آن حريم، حق را رعايت كنم حق اين است كه از اين گفتار خاموش بمانم.

موسى به جانب طور رفت، در آن وادى نور با خداوند راز و نياز كرد، با چشمى اشكبار به مناجات نشست، خلوت با حالى بود كه اغيار را در آن خلوت راه نبود، گفت و شنيدى عاشقانه با حضرت دوست داشت، وقتى از راز و نياز فارغ شد و قصد كرد به شهر برگردد، خطاب رسيد: موسى پيام بنده ام چه شد؟

عرضه داشت: من از آن پيام شرمنده ام، خود بينا و آگاهى كه آن گبر آتش پرست و آن كافر مست چه جسارتى به حريم مبارك تو داشت!

خطاب رسيد: از جانب من به سوى آن تندخو برو و از طرف من او را سلامى بگو، آنگاه با نرمى و مدارا اين پيام را به او برسان:

اگر تو از ما عار دارى، ما را از تو عار و ننگ نيست و هرگز با تو سر جنگ و ستيز نداريم، تو اگر ما را نمى خواهى، ما تو را با صد عزت و جاه مى خواهيم، اگر روزى و رزقم را نمى خواهى، من روزى و رزقت را از سفره ى فضل و كرمم عنايت مى كنم، اگر منت روزى از من ندارى، من بى منت روزى تو را مى رسانم، فيض من همگانى، فضل من عمومى، لطف من بى انتها، و جود و كرمم ازلى و قديمى است. مردم همچون كودك اند و او نسبت به مردم فيض بى نهايت، اين فيض براى آنان همچون دايه اى مهربان و خوش اخلاق است. آرى كودكان گاهى به خشم و گاهى به ناز، پستان مادر را از دهان خود بيرون مى اندازند، ولى دايه رابطه اش را با آنان قطع نمى كند، بلكه پستان به دهان آنان مى گذارد.

كودك سر برمى گرداند و دهانش را مى بندد، دايه بر آن دهن بسته بوسه مى زند و با نرمى مى گويد: روى از من برنگردان، پستان پرشير مرا بر دهان گذار، كودكم ببين از پستانم براى تو همچون چشمه ى بهارى شير مى جوشد.

وقتى موسى از كوه طور برگشت، آن هم چه طورى، طور مگو، بگو قلزم نور. گبر پير به موسى گفت: اگر براى پيامم جواب آورده اى بگو.

آنچه را خداوند فرموده بود موسى براى آن كافر تندخو گفت. گفتار حق، زنگ كفر و عناد را از صفحه ى جان آن كافر پاك كرد، او گمراهى بود كه از راه حق پس افتاده بود، آن جواب براى او همانند آواز جرس بود، جان گمراه از تاريكى همچون شب تار بود، و آن جواب برايش همچون تابش نور آفتاب.

از شرم و خجالت سر به زير افكند، آستين در برابر چشم گرفت و ديده به زمين دوخت، سپس سر بلند كرد و با چشمى اشكبار و دلى سوزان گفت: اى موسى! در جان من آتش افروختى، از اين آتش جان و دلم را سوختى، اين چه پيامى بود كه من به محبوب عالم دادم، رويم سياه، واى بر من، اى موسى! ايمان به من عرضه كن، موسى حقيقت را به من ياد بده، خدايا چه داستان عجيبى بود، جانم را بگير تا از فشار وجدان راحت شوم!

موسى سخنى از ايمان و عشق، و كلامى از ارتباط و رابطه با خدا تعليم او كرد، و او هم با اقرار به توحيد و توبه از گذشته، جان را تسليم محبوب نمود!

 

توبه و آشتى با حق

به سال 1331 شمسى كه بيش از نه سال از سن اين فقير خطا كردار نگذشته بود و پرچم مرجعيت شيعه، به دوش حضرت آيت اللَّه العظمى آقاى بروجردى، آن مرد علم و عمل، و آن چهره ى نورانى و الهى قرار داشت، در مسأله ى توبه اتفاقى عجيب افتاد كه ذكرش را در اين سطور لازم مى بينم.

در محلات پايين شهر تهران مردى بود زورمند، قلدر و زورگو كه اغلب قلدران و زورگويان تهران از او حساب مى بردند و در دعواها و چاقو كشى ها محكوم او بودند.

او از مشروبخوارى، قمار، پول زور گرفتن، ايجاد جار و جنجال، دعوا و ستم به مردم امتناعى نداشت.

در اوج قدرت و قلدرى بود كه بارقه ى رحمت حق و لطف حضرت محبوب و جاذبه ى عنايت دوست دلش را ربود.

آنچه به دست آورده بود تبديل به پول نقد كرد، و همه را در چمدانى گذاشت و مشرف به شهر قم براى توبه و انابه شد.

به محضر آيت اللَّه العظمى بروجردى رفت، و با زبان مخصوص به گروه خودشان به آن عالم بيدار و بيناى آگاه گفت: آنچه در اين چمدان است از راه حرام به دست آمده، اغلب صاحبانش را نمى شناسم، شديداً بر من سنگينى مى كند، به محضر شما آمده ام كه وضعم را اصلاح و راه توبه و انابه را به من بنمايانيد!

مرجع شيعه كه از ملاقات با اين گونه افراد باصفا خوشحال مى شد به او فرمود: نه تنها اين چمدان پول، بلكه لباسهايت را جز پيراهن و شلوار بدن، در اينجا بگذار و برو.

او هم لباسهاى رو را درآورد و با يك پيراهن و شلوار، از آن بزرگوار خداحافظى كرد كه به تهران بيايد.

آيت اللَّه العظمى بروجردى در حالى كه به خاطر توبه ى واقعى آن قلدر اشك به ديده داشت، او را صدا زد و مبلغ پنج هزار تومان از مال خالص خودش را به او عنايت فرمود، و وى را با حالى غرق در خشوع و اخلاص دعا كرد.

او به تهران برگشت در حالى كه غرق در فروتنى و تواضع، و خاكسارى و محبت شده بود، پنج هزار تومان را مايه ى كسب حلال قرار داد و به تدريج در كسب مشروع پيشرفت نمود تا سرمايه ى قابل توجهى به هم زد، ابتداى هر سال خمس درآمدش را مى پرداخت و در ضمن به مستمندان و دردمندان هم كمك قابل توجهى مى كرد.

رفته رفته به مجالس مذهبى راه پيدا كرد و عاقبت، بنيانگذار يكى از جلسات مهم مذهبى تهران شد.

تشكيل جلسه ى مذهبى به دست او مصادف با ايامى بود كه من در حدود بيست و شش سال از عمرم مى گذشت و طلبه ى حوزه ى علميه ى قم بودم، و محرم و صفر و ماه رمضان هم در تهران در مجالس و مساجد براى تبليغ دين حاضر مى شدم.

از طريق مجالس دينى با چهره ى نورانى او آشنا شدم، و به توسط يكى از دوستان به مسأله ى توبه ى او به دست مرجعيت شيعه آگاه شدم.

دوستى و رفاقتم با او طولانى شد، در حدود سال 1367 به بستر بيمارى افتاد، پيام داد به عيادتم بيا. بنا داشتم روز جمعه به عيادتش بروم ولى ساعت يازده شب جمعه اهل و عيالش را به بالينش مى خواند و از تمام شدن عمرش خبر مى دهد.

به نقل اهل و عيالش نزديك به نيم ساعت مانده به مرگش، به محضر حضرت سيد الشهداء عليه السلام عرضه مى دارد: از گذشته ام توبه كردم، به سلك نوكرانت درآمدم، در دربارت خدمتى خالصانه كردم، ثلثم را به صورت پول نقد براى مدتى طولانى در صندوق قرض الحسنه اى جهت ازدواج جوانان قرار دادم، آرزويى ندارم جز اينكه لحظه ى خروج از دنيا جمالت را ببينم و بميرم. چند نفسى مانده به مرگ با حالى خوش، سلامى عاشقانه به حضرت حسين عليه السلام داد و در حالى كه لبخند مليحى بر لب داشت، جان به جان آفرين تسليم كرد

 

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه