قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

وفادارى به قيمت جان‏

رئيس شهربانى مأمون ميگويد: روزى نزد خيلفه رفتم مردى را در بارگاه او به زنجيرهايگران بسته ديدم، مأمون به من گفت: اين مرد را نزد خود بر و به شدت از او محافظت كن، و متوجه باش كه از كنار تو نگريزد، و آنچه در توان دارى در نگهدارياش به كارگير، به چند مأمور دستور دادم او را ببرند و با خود گفتم با اين همه تأكيد مأمون نبايد اين اسير را درغيراطاق خود زندانى كنم از اين جهت فرمان دادم در اطاق خودم جايش دهند، هنگامى كه به منزل رفتم از حال او و سبب گرفتارياش پرسيدم و اين كه از كدام شهرى؟ گفت: از اهالى دمشق هستم، گفتم فلان كس را ميشناسى پرسيد شما از كجا او را شناخته ايد، گفتم من با او داستانى دارم، گفت: پس حكايت خود و سبب گرفتارى ام را نميگويم مگر اين كه شما داستانت را با آن مرد دمشقى براى من بگوئى.

به او گفتم: چند سال پيش در شهر شام با يكى از فرمانداران همكارى داشتم، مردم شام برآن فرماندار شوريدند، او از ترس مردم به وسيله زنبيلى از قصر پائين آمد و با يارانش گريخت، من هم با عده اى پابه فرار گذاشتم، درميان كوچهها ميدويدم، مردم در تعقيب من بودم، به كوچه اى رسيدم مردى را بردر خانهاش نشسته ديدم به او گفتم اجازه ميدهى وارد خانه شما شوم و تو با اين اجازه خون مرا بخرى و مرا از كشته شدن به دست مردم نجات بخشى گفت: آرى وارد خانه من شو، مرا وارد خانه كرد و دريكى از اطاقها جاى داد و به همسرش دستور داد به اطاقى كه من هستم درآيد، از ترس و وحشت ياراى نشستن به زمين را نداشتم، مردم به خانه هجوم آوردند و مرا از او طلب كردند، صاحب خانه گفت برويد همه خانه را بگرديد و گوشه به گوشه منزل را جستجو كنيد، مردم به جستجو برخاستند به اطاقى كه من در آنجا بودم رسيدم همسر صاحب خانه برآنان نهيب سختى زد و گفت شرم نميكنيد، ميخواهيد داخل اطاقى شويد كه ناموس مردم در آنجا جاى دارد! مردم به سبب اين كلام خانه را واگذاردند و رفتند، زن گفت ترسى نداشته باش همه بيرون رفتند، پس از ساعتى خود آن مرد آمد و گفت: براى زندگى در اينجا آسوده خاطر باش، سپس درميان منزلى اطاقى را ويژه من قرار دادند و در آنجا به بهترين صورت از من پذيرائى ميشد.

روزى به صاحب خانه گفتم اجازه ميدهى از خانه درآيم، و ازحال غلامانم خبرى به دست آورم، ببينم آيا كسى از آنها مانده يا نه، اجازه داد ولى از من پيمان گرفت كه باز به خانه بازگردم، بيرون رفتم ولى هيچ يك از غلامانم را نيافتم، نهايتاً به منزل برگشتم، پس از مدتى يك روز به من گفت: چه خيال دارى؟ گفتم علاقه دارم به بغداد بروم گفت: قافله بغداد سه روز ديگر حركت ميكند، من چنانچه خيال رفتند دارى راضى نيستم تنها حركت كنى باش و با همان كاروان به سوى بغداد برو، من از او بسيار پوزش خواستم كه دراين مدت نسبت به من كمال احترام و پذيرائى را متحمل شده بود، ولى با خداى خود پيمان بستم كه او را فراموش نكنم و احسان او را در خور شأنش تلافى كنم.

زمان حركت كاروان به بغداد رسيد، هنگام سحرآمد و گفت: قافله آماده حركت است، من پيش خود گفتم چگونه اين راه طولانى را بدون مركب و غذا طى كنم؟! در اين هنگام ديدم همسرش آمد و يك دست لباس با يك جفت كفش در ميان پارچه اى پيچيد و به من داد، شمشير و كمربندى را نيز به دست خويش بركمرم بست، اسبى با قاطرى برايم آورده و صندوقى كه محتوى پنج هزار درهم بود با يك غلام به عطاياى خود نسبت به من اضافه كرد تا آن غلام به قاطر و اسب رسيدگى كند و براى ديگر نيازمنديهاى من آماده باشد.

زنش در عين اين همه احسان از من بسيار عذرخواهى نمود، آنگاه مقدارى راه از من مشايعت و بدرقه كردند تا به كاروان رسيدم، وقتى به بغداد وارد شدم به اين منصبى كه اكنون دارد مشغول شدم، ديگر مجال نيافتم از آن انسان والا خبر بگيرم، يا كسى را بفرستم از حالش جويا شود، خيلى دوست دارم او را ملاقات كنم تا اندكى از خدماتش را پاداش دهم چون سخنم پايان يافت زندانى گفت: خداوند بدون زحمت شخصى را كه در جستجويش بودى به نزدت آورده، من همان صاحب خانه هستم كه از تو مدتى محافظت و پذيرائى كردم، آنگاه شروع به تشريح داستان كرد و جزئيات آن را برايم به تفصيل گفت. به طورى كه برايم يقين حاصل شد راست ميگويد: آنگاه به من گفت: تو اگر به خواهى به عهدت كه پرداخت پاداش به احسان من است وفا كنى من از خانواده خود كه جدا شدم وصيت نكردم، غلامى به همراهم آمده و در فلان منزل جاى دارد او را نزد من آر تا وصيت خود را نسبت به خاندانم به او بنمايم، پرسيدم چه شد به اين بلا مبتلا شدى؟ گفت: فتنه اى در شام مانند همان شورش زمان تو به وقوع پيوست، خليفه لشگرى فرستاد، شهر را از فتنه امنيت دادند درضمن گرفتن مردم مرا هم گرفتند، به اندازه اى زدند كه نزديك به مردن رسيدم، آنگاه بدون اين كه بگذارند خانواده ام را ببينم به بغداد منتقل كردن! اين است حكايت من.

رئيس شهربانى مأمون ميگويد: همان وقت فرستادم آهنگرى را آوردند و زنجيرهايگران را از دست و پايش گشودم و او را به حمام برده و لباسهايش را عوض كردم، كسى را فرستادم غلامش را نزد او آورد همين كه غلام را ديد به گريه افتاد و شروع كرد به وصيت نمودن، من معاون خود را خواستم دستور دادم ده اسب و ده قاطر و ده غلام و ده صندوق و ده دست لباس و به همين مقدار غذا برايش آماده كند و او را از بغداد خارج نمايد.

گفت اين كار را مكن زيرا گناه من نزد خليفه به خيال خليفه بسيار بزرگ است و مرا مستحق كشتن ميداند، اگر در فكر آزادى من هستى مرا در محل مورد اعتمادى بفرست كه درهمين شهر باشم تا فردا اگر حضورم در نزد خليفه لازم شد مرا حاضر كنى، هرچه پافشارى و اصرار نمودم كه خود را نجات بده نپذيرفت، ناچار او را به محل امنى فرستادم به معاون خود گفتم اگر من سالم ماندم كه وسيله رفتن او را فراهم ميكنم و اگر خليفه مرا به جاى او كشت او را آزاد كن تا به وطنش برود.

فردا صبح هنوز از نماز فارغ نشده بودم كه گروهى آمدند و فرمان خليفه را راجع به احضار آن مرد به من رسانيدند، پيش او رفتم همين كه چشمش به من افتاد گفت: به خدا سوگند اگر بگوئى فرار كرده تو را ميكشم گفتم: فرار نكرده اجازه دهيد داستانش را به عرض برسانم گفت: بگو، تمام گرفتارى خود را در دمشق و جريان شنيده شده از او را در شب گذشته برايش گفتم و اعلام كردم ميخواهم به عهدم نسبت به او وفا كنم، يا مولايم به جاى او مرا ميكشد كه اينك كفن خود را پوشيده براى كشته شدن آماده ام، يا مرا ميبخشد كه در اين صورت منتى برغلام خود نهاده، مأمون همين كه قصه را شنيد گفت: خداوند تو را خير ندهد اين كار را درباره آن مرد انجام ميدهى درحالى كه او را ميشناسى، ولى آنچه او نسبت به تو در دمشق انجام داد در حالى بود كه تو را نميشناخت چرا پيش از اين حكايتش را به من نگفته بودى تا پاداش مناسبى به او بدهم.

گفتم: او هنوز دراينجاست و هرچه از او درخواست كردم خود را نجات دهد نپذيرفت، سوگند خورد تا از حال من آگاه نشود از بغداد بيرون نرود، مأمون گفت: اين هم منتى بزرگ تر از كار اول اوست كه برتو دارد، اكنون برو او را حاضركن، رفتم وبه او اطمينان دادم كه مأمون از تو گذشت كرده و مرا به احضارت دستور داده چون اين خبر را شنيد دو ركعت نماز خواند و سپس باهم نزد خيلفه آمديم، مأمون نسبت به او بسيار مهربانى كرد، او را نزديك خود نشانيد و باگرمى با او به صحبت و گفتگو مشغول شد تا وقت غذا رسيد، باهم غذا خوردند به او پيشنهاد فرماندارى دمشق را كرد، از پذيرفتنش عذر خواست، آنگاه از او خواست كه از اوضاع شام همواره به او خبر دهد، اين كار را قبول كرد، مأمون دستور داد ده اسب و ده غلام و ده برده و ده هزاردينار به او بپردازند وبه فرماندار شام نوشت كه مالياتش را نگيرد و سفارش نمود كه با او به خوبى رفتار كند.

از خدمت مأمون مرخص شد، پس از رفتن مرتب نامههايش به مأمون ميرسيد، هرگاه نامه اى ميآمد مرا احضار ميكرد و ميگفت نامه اى از رفيقت آمده است.

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه