يهودى بيرون آمد، گفت: على جان! دارى مى روى؟ فرمود: بله. محاكمه تمام شد و قاضى حق را به شما داد و ما هم بايد برويم.
گفت: من نمى گذارم بروى. فرمود: ما كارى ديگر با هم نداريم، شما برو دكانت را باز كن، زن و بچه ات منتظر گوشت و نان هستند، ما هم سراغ كشوردارى مى رويم.
گريه كرد، گفت: على جان! كجا مى روى؟ بايست و من را با خدا و با پيغمبر و با خودت آشتى بده.
فرمود: دلت مى خواهد مسلمان بشوى؟ به خاطر عدالت تو مى خواهم مسلمان بشوم. اگر دين اين است، جان من فداى اين دين، من اين يهوديت را تا قيامت دور ريختم.
مسلمان شد، گفت: على جان! شما برو، من الان زره را برمى دارم و به در خانه شما مى آورم، زره مال شما است.
فداى تو بشوم! يهودى كنار علىِ عادل راحت زندگى مى كند.
مادر، خواهر، زن، عروس، داماد، بچه، رفيق، همسايه و همكار ادارى من، كنار منِ مؤمنِ متدينِ گريه كنِ مسجدى، راحت مى توانند زندگى كنند؟ بايد راحت زندگى كنند.
اگر ما شصت ميليون عادل بوديم كه كل دنيا را روشن كرده بوديم. ما هنوز در تاريكى داريم دست و پا مى زنيم.
منبع : پایگاه عرفان