قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

از روزگار پند بگير

 

« وَ الْعَصْرِ * إِنَّ الاْءِنسَـنَ لَفِى خُسْرٍ * إِلاَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّــلِحَـتِ وَ تَوَاصَوْاْ بِالْحَقِّ وَ تَوَاصَوْاْ بِالصَّبْرِ »(1)

 

نكاتى در هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه

رسول خدا صلى الله عليه و آله وقتى دستور آمد كه هجرت كن، شبانه به فرمان خدا به دور از چشم مشركان از مكه بيرون آمدند تا دور شدند. به سرعت به نزديكى هاى شهر مدينه آمدند، و كنار مسجد قبا ـ كه البته بعدا اين مسجد بنا شد ـ در بيرون مدينه پياده شدند. جمعيت مدينه آمدند، گفتند: آقا به داخل شهر تشريف بياوريد، فرمودند: نمى آيم.

چرا؟ فرمود: منتظر آمدن على عليه السلام هستم، تا او نيايد، من وارد شهر مدينه نمى شوم. ايستاد تا على عليه السلام آمد. يعنى از خوبها به هيچ قيمتى جدا نشويد.

آن چند روز هم كه آنجا بود، همان روز اول فرمودند: يك زمين به من بدهيد. يك زمين به او دادند، خودش مى رفت، سنگ و گِل مى آورد و مى گفت: اينجا را مى خواهم مسجد بنا كنم.

يعنى اصل را در زندگى، خدا قرار بدهيد. دلخوشى به خدا داشته باشيد.

اميرالمؤمنين عليه السلام آمد، فرمود: حالا به مدينه مى آيم. وارد شهر شد، هر كس در مدينه بود، گفت: آقا! خانه من براى شما آماده است. فرمود: بهتر اين است كه كنار برويد، اين شتر را رها كنيد، ببينيم كجا زانو مى زند؟ هر جا خود شتر خوابيد، خانه من آنجا است.

راه دادند، شتر آمد و در خانه اى زانو زد كه صاحبش از كُل فقراى مدينه فقيرتر بود.

حضرت مى فرمايد: ابو ايوب انصارى افقر فقراى مدينه بود، يعنى مردم! اول به آستين پاره ها و كفش كهنه ها بها بدهيد.

چون من كه خودم شترم را هدايت نكردم، من كه كار بى اجازه خدا نمى كنم، خدا به من گفت: شترت را رها كن، هر جا زانو زد، خانه ات همان جا است.

ابو ايوب كه باور نمى كرد، با زن و بچه اش يك خانه داشت، كه دو تا اتاق كاهگلى و چوبى داشت، يك غرفه مانندى هم طبقه بالا بود. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمودند:

صاحب اين خانه كيست؟ ابو ايوب مى لرزيد و از خوشحالى داشت دق مى كرد، گفت: آقا جان! خانه من است، من خانه ام هيچ چيزى ندارد.

فرمود: خدا من را به اين خانه هدايت كرده است، غصه نخور كه خانه ات فرش و كاشى ندارد، خدا در خانه ات هست يا نه؟

غصه نخور كه كباب برگ در خانه ات درست نمى شود، محبت خدا در آن خانه هست؟ سجده و ركوع مى كنى؟ قرآن مى خوانى؟ كه اگر امروز هم پيغمبر صلى الله عليه و آله مى آمد و به مردم مى گفت: شترم را رها كنيد، آيا در خانه تو مى آمد؟ اگر اين طور است كه آن خانه را قدر بدان.

گفت: آقا! ما يك طبقه پايين داريم و يك غرفه هم بالا، كدام را مى خواهى؟

فرمود: چون مردم با من كار دارند، بين مردم پير مرد و پيرزن هست، كه سخت شان است از پله بالا بيايند من پايين را برمى دارم.

گفت: آقا جان! صاحبخانه خودتان هستيد، ما مستأجر هستيم، چشم، ما بالا مى رويم.

مادر ابو ايوب گوشه اتاق نشسته بود، كور هم بود، به پسرش گفت: ابو ايوب! چه خبر است؟ خيلى شلوغ است.

گفت: مادر! چگونه برايت بگويم؟ مگر زبانش را دارم؟ مادر! مگر من مى توانم برايت تعريف كنم، كه نتيجه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر را خدا به خانه ما آورده است.

گفت: چه مى گويى؟ گفت: مادر به خدا راست مى گويم، رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده است. گفت: ابو ايوب! برو به پيغمبر بگو، مادر و پدرم فداى شما، قدم روى چشم ما بگذار!

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه